علی زمان
کوتاهی در تهران ماند. در این مدّت با بچّههای گردانی که میخواست با خود
به جنوب ببرد، تماس گرفت. این بار ناصر صیغان هم اعلام آمادگی کرد تا
همراهش به منطقه برود. ناصر از بچّه محلهای قدیم علی بود. از محل
«نوبنیاد» و «نیاوران». گردنبند طلاییاش همیشه از میان یقهی بازش به چشم
میخورد. او علی را خیلی دوست داشت. علی هم درباره ناصر میگفت: «این بچّه
ذاتش پاکه!»
علی هر وقت به تهران میآمد، از وضعیت جنگ و شرایط منطقه
برای دوستان و آشنایان تعریفهای زیادی میکرد. به این ترتیب بسیاری از
جوانها از جمله «ناصر صیغان»، مشتاق حضور در جبههها و دفاع از کشور شده
بودند. ناصر همراه گردان علی به جنوب رفت. وقتی بعد ازچهل روز به همراه
بچّهها از جنوب برگشت، خیلی تغییر کرده بود. این بار پسری با لباس نظامی،
سر به زیر و محجوب و با یقهای بسته همراهشان برگشته بود.
ناصر علاقهمند شده بود که وارد سپاه شود، امّا چندی بعد در یکی از خیابانهای تهران توسط ضد انقلاب به شهادت رسید.
پی نوشت:
کتاب من و علی و جنگ، صص 59-58
منبع:تسنیم