انقلاب اسلامی و جنگتحمیلی ارثیهای گرانبها را برای خانواده «شکاری» بر جای گذاشت و این ارثیه چیزی جز «شهادت» نیست.
عقیق: دو برادر دیگر «علی» پیش از او به شهادت
رسیدهاند و همرزمان علی نیز تاریخ شمسی شهادت همرزمشان را معمولا به خاطر
نمیآورند چون علی در عصر عاشورای سال 1367 به شهادت رسید و خانوادهاش
نیز مراسم سالگرد شهادت سومین فرزند شهیدشان را در عاشورا برگزار میکنند.
با این حال تاریخ دقیق شهادت علی روی سنگ مزارش اول شهریور ماه 67 حک شده
است.
«حسین» نام یکی از برادن علی است و در مرداد ماه سال 59 در
سیستان و بلوچستان بدست اشرار به شهادت رسید. «محمد» هم در تیر ماه سال 61
در تهران به دست منافقین ترور و به شهادت رسید. همچنن دایی علی در عملیات
«والفجر8» شهید شد و داماد خانواده٬ «سید حمید متولیان از نیروهای گردان
زهیر در روز 12 تیر 67 یعنی تنها دو ماه قبل از شهادت علی به این مقام
رسید.
یکی از همرزمان گمنام شهید «علی شکاری» در دلنوشتهای در
رابطه با همرزمش نوشته است: «... اگر چند چهرۀ محبوب در گردان (زهیر)
بودند٬ علی یکی از آنها بود. همانطور که خود فرماندۀ دلاور گردان شهید
داود حیدری٬ در کنار محبتی که داشت٬ محبوب دل همۀ رزمندهها و بچههای
گردان بود و بیشتر بچهها شیفته او بودند٬علی هم فردی دوست داشتنی و محبوب
اکثر بچهها بود.
او جانباز بود و در عملیات «کربلای5»٬ دست راستش
از مچ قطع شده بود و از دست مصنوعی استفاده میکرد. شهادت علی پس از پذیرش
قطعنامه 598 در روز 27 تیر سال 67 و حتی بعد از آتش بس بین ایران و عراق
در 29 مرداد اتفاق افتاد. به قول یکی از دوستان٬ در باغ شهادت بسته شده بود
و علی از بالای درب خود را به آن وادی رساند!
گروهکهای ملحد که پس
از هجوم سراسری ارتش بعث عراق پس از پذیرش قطعنامه از سوی ایران و بعضا
پیشرویهای آن و بویژه بعد از هجوم مضحک گروهک منافقین به غرب کشور٬ شرایط
را برای جولان مجدد خود در منطقه کردستان مناسب دیده بودند٬ وارد این منطقه
شده و ناامنیهایی را برای مردم شریف «کُرد» منطقه ایجاد کرده بودند.
مأموریت
مقابله با آنها به لشکر 10 سیدالشهدا(ع) سپرده شد. ماه محرّم بود و ما در
اردوگاهی نزدیک شهر میاندوآب٬ هر روز صبح مراسم زیارت عاشورا داشتیم. علی
فرمانده گروهان بعثت شده بود. یکی دو روز بود که برای شناسایی و توجیه نحوە
عملیات با خودرو تویوتا به منطقۀ عمومی بوکان میرفتیم.
تغییر
رفتار علی بسیار مشهود بود. شرایط خاصی بود. جنگ تمام شده بود و خیلی از
بچههای رزمنده در بهت جمع شدن سفرهٔ شهادت و از دست رفتن فرصت پرواز
بودند. صبح روز عملیات٬ روز اول شهریور٬ عاشورا بود و طبق معمول زیارت
عاشورا برگزار و اتفاقا او جلوی من نشسته بود و شدیدا گریه میکرد و حال
خاصی داشت .دستور حرکت رسید و گردان حرکت کرد. پشت تویوتا نشسته بود ولی
علی با همیشه فرق داشت. باور کنید هیچوقت در طول چندین سال دوستی و رفاقت
با او٬ علی را اینطور ندیده بودم. اصلا دل و دماغ شوخی نداشت و در حال خودش
بود.
همچنان چهرە زیبای او را به یاد دارم که حالتی از تفکر، سکوت
و شاید نگرانی داشت. نگرانی از ماندن و نرفتن. در آغازعملیات که قرار شد
گروهان عاشورا بالای ارتفاع برود٬ علی که فرماندە گروهان بعثت بود؛ برای
شناسایی و هماهنگی که بتواند بعد از آنها گروهان خود را وارد عمل کند با
آنها و حتی جلوی ستون آنها از ارتفاع بالا رفت.
قبل
از حرکت و در آخرین دقایق٬ او را دیدم که در دفترچه یادداشتی که همراه
داشت با دست چپش و به سختی٬ چیزی مینوشت و بعد دفترچه را در جیب شلوار شش
جیبش گذاشت و رفت. علی در همین روز که مصادف با روز عاشورا بود به شهادت
رسید.