حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد!
عقیق:چند روز قبل، سومین فرزند شهید مدافع حرم «محمدحسین حمزه»، 65 روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد.
گویا
شهید حمزه هجدهمین شهید خانواده است! 2 دایی محمدحسین و 2 عموی همسرش جز
این شهدا هستند. آنقدر پرشهیدند که یک سال یادواره شهدای خانوادگی برگزار
کردند و هنوز این راه ادامه دارد...
بنا بود «شهید محمدحسین»
خردادماه امسال، مدرک مهندسی کامپیوتراش را دریافت کند. متخصص در آموزش
سلاح سنگین و سبک، غواص زبردست و ماهر با مدرک غواصی، ورزشکار رزمی جودو با
کمربند مشکی، راوی دفاع مقدس در راهیان نور، هادی سیاسی در آموزشگاه امام
حسین علیه السلام سمنان، استاد کلاسهای طرح صالحین و ... بخشی از
فعالیتها و مهارتهای او بود.
تولد فرزند نارنین او بهانهای بود
تا خبرگزاری فارس گفتگویی صمیمانه با «سیده خدیجه میرنوراللهی» همسر
بزرگوار شهید داشته باشد که بخش نخست آن پیش روی مخاطبین قراردارد.
*همجواری کریمه اهل بیت
پدر
و پدرشوهرم هردو پاسدار بودند و هردو حدوداً به مدت 6 سال در شهر قم به
تحصیل مشغول بودند. آشنایی پدرها، موجب آشنایی مادرها و به تبع آن ارتباط
خانوادگی آنها شد. همجواری کریمه اهل بیت ما را باهم آشنا کرد. هر دو
خانواده 2 دختر و 2 پسر دارند. آنقدر خانوادهها باهم روابط نزدیکی داشتند
که حتی مادرها برای تعداد فرزند و دختر یا پسر بودنشان هم باهم هماهنگ
بودند! انگار که رقابت داشته باشند.
بعد از 6 سال، خانوادهها از هم
جدا شدند، ما به تبریز منتقل شدیم و آنها به سمنان آمدند. بعد از آن
معمولاً سالی یکبار یکدیگر را میدیدیم آن هم اغلب زمانی بود که بین مسیر
زیارت امام رضا، به آنها سر میزدیم. بعد از مدتی محل کار پدرم به تهران
منتقل شد.
*همسر سادات
حسینآقا
19 ساله بود که به مادرش گفته بود میخواهد ازدواج کند. خواستهای هم که
داشت این بود «همسرم از سادات باشد!» مادر حسین آقا هم با مادرم تماس گرفت و
...
یادم هست وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، گفتم «حسین که
بچه است!» این در حالی است که محمدحسین متولد 15 اسفند 65 بود و من 14
شهریور 66! مادرم با حالت ناراحتی انگار نه انگار که من دخترش هستم و او
فامیل عروس است، گفت «فکر کردی خودت خیلی بزرگ شدی؟» این حرف برای من این
معنا را داشت که خانوادهام رضایت دارند و احتمالاً ناچارم که فعلاً به
آمدنشان رضایت بدهم.
*خواستگاری با چفیه
هیچگاه
فراموش نمیکنم، شب خواستگاری وقتی حسین آقا وارد خانه ما شد، چفیهای به
دوش انداخته بود! آنقدر چهره مومن و حزب اللهی داشت که ناخودآگاه با دیدنش
گفتم «یا علی! خدایا یعنی میشود؟»
من از امام رضا همسر حزب اللهی
خواسته بودم که البته نامش "حسین" باشد و حالا... وقتی به خواستگاری آمد یک
سال بود که وارد سپاه شده بود آن هم نیروی رسمی.
*حرفها را تکرار کنید!
قرار
شد بعد از شام، باهم صحبت کنیم. حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری
میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به
اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه
حرفهایش را مطرح کرد! وقتی نوبت به حرف زدن من رسید، با زبان بیزبانی از
مادر حسین آقا خواستم که اجازه دهند من در خلوت صحبت کنم.
وقتی مادر
رفتند، به حسینآقا گفتم «من هیچیک از حرفهای شما را متوجه نشدم! تمام
حواسم به مادرتان بود! لطفاً همه حرفها را مجدداً تکرار کنید!» گفت «همه
را تکرار کنم؟» گفتم «بله! من حواسم فقط به مادرتان بود و هیچی متوجه
نشدم!»
دوباره شروع کرد و حرفهایش را گفت. همان شب حسینآقا به من
گفت «فکر میکنم حداقل تا 80 درصد نظر هردومان مثبت است!» گفتم «از کجا این
حرف را میزنید؟» گفت «بماند...»
*خط قرمزها
شب جلسه خواستگاری گفت که رفتوآمد به مسجد برایش اهمیت دارد. حجاب، نماز اول وقت هم جزء حرفهایمان بود و البته خط قرمزهای حسین.
بعدها
معمولاً نماز صبح را به جماعت می خواندیم. نماز ظهر را که در محل کار بود و
مغرب و عشا را هم اغلب باهم به مسجد میرفتیم. در وصیتنامهاش هم نوشت
«نماز قضا ندارم.»
*خواستگاری که پیژامه آورد
چون مسیر دور بود، شب را در خانه پدرم ماندند! مصداق دامادی که با پیژامه به خواستگاری میآید، در مورد ما محقق شد!
بعد آن حسینآقا 2 هفته به مأموریت رفت و بعد حدود یک ماه طول کشید تا مراحل آزمایش خون و ... را طی کنیم و بعد از آن هم عقد!
در
این فاصله یک ماهه، 2 خواستگارهای دیگری هم داشتم. پدرم به شدت مخالف بود.
میگفت «به خانواده آقای حمزه نباید جواب رد داد!» فکر میکردم بخاط رفاقت
بینشان این نظر را دارد اما واقعاً پدرشوهرم را قبول داشت. از پدرم پرسیدم
چقدر حسینآقا را میشناسد؟ گفت «او را زیاد نمیشناسم اما به هر حال پسر
شبیه پدرش میشود!» حتی خود من هم مجذوب اخلاقیات پدرشوهرم بودم.
بابا از پدر حسینآقا درمورد پسرش تحقیقات کرد! آنقدر حرفهایشان برای هم سند محکم بود که بابا گفت به این خانواده "نه" نگو!
*عیدی غدیر
یادم
هست روز آزمایش خونمان شب عید غدیر بود. حسینآقا به مادرم که از سادات
بود گفت «حاج خانم، عیدی نمیدهید؟» مادرم گفت «عیدی بهتر از این دختری که
به شما دادهام؟» حسین آقا سریع جواب داد «حاج خانم ایشون که مال خودم است،
شما عیدی بدهید!»
عقدکنان مختصری انجام شد و مهمانی اصلی را به
عروسی موکول کردیم. بخاطر حضور اقوام تهران و سمنان، 2 مراسم عروسی برگزار
کردیم. ناهار مراسم در تهران برای مهمانان تهرانی و شام همان روز برای
مهمانان سمنانی در سمنان برگزار شد! 14 اردیبهشت سال 85 عقد کردیم و 4 ماه
بعد هم عروسی.
*سورپرایز به سبک حسین
نامزدی
ما هم شیرینی خاصی داشت. 4 ماه دوستداشتنی! دائماً حسینآقا سورپرایزم
میکرد. مثلاً تماس میگرفتم و با حالت دلتنگی میپرسیدم «آخر هفته تهران
میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در
میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!
یادم هست یکبار دیگر
میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. هرچه فکر کردم چه کنم، به
نتیجهای نرسیدم! خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به
مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورقزدن کتابم بودم که دیدم 30
هزار تومن پول لای آن است!
از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول
برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم
را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت.
میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟» حتی این مدل کارها را برای
خانوادهام هم انجام میداد عادت که بعدها هم ترک نشد!
*بگذار بچهها ببینند
آنقدر
به هم علاقه داشتیم که واقعاً حس یک روح در 2 بدن برایمان اطلاق میکرد.
با اینکه تلاش می کردیم تا ابراز محبتهایمان جلوی بچهها محدود باشد، با
این حال حسینآقا بیهوا جلوی بچهها با صدای بلند میگفت «خانم دوست
دارم!» با اشاره به او میفهماندم که بچهها هستند. میگفت «بگذار ببینند و
یاد بگیرند.»
*نماز جماعت 2 نفره
برای
نماز صبح، بنا داشت که محسن بیدار باشد. حتی نمیخواست که نماز را بخواند،
فقط میگفت «می خواهم ببیند که در خانه نماز جماعت برقرار است.»
بچهها
را با بوسیدن و قربان صدقه رفتن بیدار میکرد، مخصوصاً زینب را که بسیار
به او وابسته بود. پشتشان را ماساژ میداد و آنقدر ناز و نوازش میکرد تا
از خواب بیدار شوند.
بعد از شهادت حسینآقا، زینب میگفت «مامان،
حالا دیگه کی باید پشتم رو دست بکشه تا از خواب بیدار شم؟» حالا هم هروقت
کنار قبر پدرش میرود، حداقل یک ساعت راحت میخوابد.
*الآن نیاز دارم به بودنت
حسینآقا
زیاد در خانه نمیماند. بیکاری کلافهاش میکرد. حتی روزهای تعطیل را هم
کلاسهای آموزشی برگزار میکرد. دلش نمیخواست وقتاش ازدست برود. پدرشوهرم
همیشه به او میگفت «حالا که همسرت هیچ نمیگوید خودت مراعات کن و زمانی
را برای او بگذار!»
حتی یادم هست وقتی به سوریه میرفت، پدرشوهرم به او گفت «همسرت پا به ماه است. چرا میروی؟»
اینبار
خودم هم به او گفتم که «الآن بیشتر از هر زمان دیگری به تو نیاز دارم.
بمان!» کولهاش را درآورد، با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت «اگر بگویی نروم،
میمانم.» همیشه همینطور بود. انگار با نگاهش فریبم میداد و راضی میشدم.
اصلاً نمیتوانستم به او "نه" بگویم. میگفتم «معلوم نیست چه میکنی که نمی
توان "نه" بگویم!»
*بقای نظام
وقتی
بچهها کوچکتر بودند و یا ایام تعطیلات مدارس، اغلب مرا به خانه پدرم
میبرد و خودش به مأموریت میرفت. اقوام که به خانه پدرم میآمدند میگفتند
«همسرت بیخیال این مأموریت رفتنها نمیشود؟» به هرحال کار بود. باید به
مملکت خدمت میکرد. نظر هردومان این بود که باید برای بقای این انقلاب همت
گماشت.
*عید 95
اولین
مرتبه مهر ماه سال 94 به سوریه اعزام شد. مأموریتش 45 روزه بود. قرار بود
مرتبه دوم اسفند ماه اعزام شوند تا تحویل سال را هم آنجا باشند اما گفتند
ایام تعطیلات عید را کنار خانواده بمانید.
از دوم تا ششم عید 95 به تهران رفتیم و بعد از آن چون خانه پدرشوهرم در حال ساختوساز بود به سمنان برگشتیم تا کمکشان باشیم.
15
فروردین 95 ساعت 12 شب با او تماس گرفتند و گفتند که 7 صبح اعزام میشوند.
یک روز تهران ماند و بعد حرکت کرد. گویا 26 فروردین در حلب به شهادت
رسیدند.
*خواب امام خامنهای
مرتبه
اول که اعزام شد، خواب امام خامنهای را دیدم. در خواب دست به شانه راستم
کشیدند و گفتند «پسری در رحم تو است که نامش علیاصغر است...» وقتی از خواب
بیدار شدم هنوز سنگینی آن دستها را روی شانهام حس میکردم.
اتفاقاً صبح حسینآقا تماس گرفت. خوابم را که به او گفتم، حسابی خوشحال شد. گفت «خدا رو شکر، انگار فرزند دیگری هم در راه داریم.»
حق
با او بود، اما ویارهای شدید و نبود حسین کار را برایم سخت میکرد. بخاطر
شرایط آنجا، تماسهایش هر 12 روز یکبار انجام میگرفت و این موضوع کار را
برایم دشوارتر میکرد. آنقدر که روزهای آخر مأموریتش پشت تلفن با گریه از
او میخواستم که زودتر برگردد.
* مگر بچه اولمان است؟
آنقدر
ذوق داشت که به او میگفتم «مگر بچه اولمان است!» انگار از خوشحالی روی
پاهایش بند نبود. گفت «اسم "علی" را خیلی دوست داشتم. با این خواب هم دیگر
حتماً اسم بچه را "علی" می گذاریم.» چون نام برادر حسین هم محمدعلی بود،
گفت نامش را همان "علیاصغر" میگذاریم.
در وصیتنامهاش هم این را نوشت «اگر برایم اتفاقی افتاد، نام فرزندم را "علیاصغر" بگذارید.»
* اشکهایت را نبینم
دومین
مرتبه وقتی میرفت، گریه کردم. به من گفت «دلم نمیخواهد اشکهایت را
ببینم...» همین شد که حتی در مراسمهای حسین هم تا توانستم گریه نکردم. همه
میگفتند «گریه کن، داد بزن تا سبک شوی.» میگفتم «حسینآقا دوست ندارد
گریه کنم یا صدای مرا نامحرم بشنود...»
*داداش هم بابا ندارد؟
مدتی
قبل محمدمحسن از من پرسید «مامان داداشم که به دنیا بیاید او هم مثل ما
پدر ندارد؟» گفتم «نه عزیزم. وقتی تو پدر نداری، بابای او هم شهید شده.» با
اینکه محمدمحسن سال بعد به کلاس سوم میرود اما در یک دنیای دیگر سیر
میکند. میگوید «تازه فهمیدم چه پدری داشتم...»
*سوریه خبری نیست
همیشه
وقت رفتن به مأموریتها، بنا میکرد به شوخی و مسخرهبازی درآوردن.
میگفت «وصیتنامه را آنجا گذاشتم. فلان وسیله مال فلانی است و ...» به او
میگفتم «حسینآقا حداقل قبل از رفتن بجای این صحبتها، برایم حرفهای
دلگرمکننده باقی بگذار.»
زمانی هم که در مأموریت بود، در تماسهایش
از خوبیهای آنجا میگفت. مثلاً در مورد سوریه فقط میگفت همه چیز عالی
است. میگفت دائماً آبگوشت و کباب میخوریم و اصلاً درگیری وجود ندارد!
کاملاً مراقب حرفهایش بود تا مبادا من نگران شوم و نگذارم دوباره برگردد.
*جور "بله" اول
همیشه
به شوخی میگفت «شما یک "بله" به من گفتهاید که حالا باید جور آن را
بکشید!» من هم کم نمیآوردم، میخندیدم و میگفتم «اگر میدانستم میخواهی
چنین بلاهایی به سرم بیاوری هیچگاه "بله" نمیگفتم!» و هر دومان بلند بلند
میخندیدیم.