حکایت؛ مرحوم آخوند از میان خوراکیها بسیار به دوغ و نان و سبزی و پیاز علاقه داشتند و از غذاهای چرب و رنگارنگ بدشان میآمد. به تمیزی سر و وضع و پاکی لباس خود اهمیت بسیار میداد و از پارچههای ساده و ارزان قیمت لباسهای خوش دوختی تهیه میکرد و چون در نهایت نظافت لباس میپوشید مردم خیال میکردند که لباسهای فاخر بر تن دارد هر وقت پارچههای ابریشمی و گران قیمت به نجف میآوردند و فرزندانش هوس پوشیدن آنها را میکردند و از او پول خرید آنها را میخواستند میفرمود: من پول چه کسی را به شما بدهم که شما بروید و لباس ابریشمی بپوشید.
با توجه به اینکه وجوهات زیادی به دست مرحوم آخوند میرسید اما این عالم بزرگوار به همراه سه فرزند و سه عروسش در خانهای بسیار کوچک زندگی میکردند که به هر کدام یک اتاق کوچک میرسید، یک روز یکی از فرزندان ایشان نزد پدر آمد و از تنگی جا شکایت کرد، آخوند به سخنانش گوش داد، سپس فرمود: پسرم اگر قرار باشد منزلهای این شهر را میان مستحقانش تقسیم کنند به ما بیش از این نمیرسد.1
دنیا ز کف گذار چو دعوی دین کنی آن قدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
پی نوشت: 1.با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل منبع:حوزه