در حدیثی از حضرت امام صادق (ع) رسیده است که فرمودند: حضرت یوسف (ع) سلطان مصر بود و فاصله از مصر تا کنعان که پدرش حضرت یعقوب در آنجا زندگی میکرد، بیش از هجده روز راه نبود و کاملاً برایش ممکن بود که پدر را نزد خود بیاورد و او را از غصه و غم برهاند؛ ولی نکرد و پدر در فراق پسر آنقدر نالید و گریست که به فرموده قرآن:
«... وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْن...»؛
... هر دو چشمش از شدت حزن نابینا شد...
برادرها هم دو سفر - یا بیشتر - به مصر آمدند و یوسف (ع) را ملاقات کردند و او آنها را شناخت اما خود را به آنها هم معرفی نکرد!چرا چنین کرد؟ چون مأذون از جانب خدا نبود. خدا صحنه امتحانی عجیبی برای آن پدر و پسر به وجود آورده بود و میخواست دوران امتحان با تمام دشواریهایش به پایان برسد. وقتی به پایان رسید. دستور معرفی صادر شد و یوسف خود را به برادرها معرفی کرد و گفت: من یوسفم، برادر شما!
سپس حضرت امام صادق (ع) فرمود: داستان مهدی (عج) نیز در زمان غیبتش همانند داستان حضرت یوسف است و از مردم فاصلهای ندارد!
«یسیر فی اسواقهم و یطأ بسطهم و هم لایعرفونه»؛
در میان بازارهای مردم گردش میکند؛ وارد خانههایشان شده و روی فرشهایشان قدم میگذارد ولی مردم او را نمیشناسند! و او هم مأذون در معرفی خودش نمیباشد، تا دوران امتحانی غیبت به پایان برسد و او به اذن خدا خود را معرفی کرده بگوید:
«أنا بقیة الله»؛ من ذخیره خدا [از اولیاش] هستم.
منبع:فارس