18 بهمن 1400 6 رجب 1443 - 33 : 19
کد خبر : ۷۱۰۱۵
تاریخ انتشار : ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۹:۴۸
آن روزها عشق‌مان عبدالباسط بود و قهرمان نسلی‌مان جواد فروغی که چند سالی بزرگ‌تر بود و همیشه احساس تحسینی آمیخته به حسادت به او داشتیم؛ از بس قصار السورش را عین عبدالباسط می‌خواند. من از طوخی هم خوشم می‌آمد. از آن تکرارهای خاص خودش که به قرائت‌های مختلف یک کلمه را می‌خواند.

عقیق:نویسنده صفحه «قرآن مانوس» در تازه‌ترین یادداشت قرآنی خود روایتی زیبا از جلسات قرآنی قدیمی را نوشته است. نظر به جذابیت و اهمیت این موضوع متن کامل این روایت ادبی را در ادامه می‌خوانیم:

همه‌ی هفته منتظر بودم که چهارشنبه برسد و بعدِ مدرسه خودم را برسانم باب‌الدشت، به آن خانه‌ی قدیمی از جنس خانه‌ی فیلم‌های علی حاتمی که وسط حیاطش حوض آبی داشت و ماهی قرمز. جلسه قرآن حاج‌آقا رضوی بعد اذان شروع می‌شد؛ اما من نیم‌ساعتی قبل از اذان خودم را می‌رساندم و رحل‌ها را مرتب می‌چیدم. در همان جلسه با قرآن عثمان‌طه ـ که تازه آمده بود ـ آشنا شدم و با پول‌ توجیبی‌هایم یکی‌ خریدم و آن‌قدر بهش عادت کردم که دیگر خواندن خط نیریزی و دیگران برایم سخت بود.

آن روزها عشق‌مان عبدالباسط بود و قهرمان نسلی‌مان جواد فروغی که چند سالی بزرگ‌تر بود و همیشه احساس تحسینی آمیخته به حسادت به او داشتیم؛ از بس قصار السورش را عین عبدالباسط می‌خواند. من از طوخی هم خوشم می‌آمد. از آن تکرارهای خاص خودش که به قرائت‌های مختلف یک کلمه را می‌خواند؛ خصوصاً از آیات اول «تکویر» و آن تکرارهای کلمات آخرِ هر آیه. طوخی البته حکم موسیقی پاپ داشت در کلاس موسیقی سنتی، یک‌جورهایی ممنوعه بود و نهی می‌شدیم از شنیدنش. اما مخفیانه گوش می‌کردیم و اجازه نداشتیم از او تقلید کنیم.

چند سالی که بزرگتر شدم دیگر عبدالباسط قانعم نمی‌کرد. اول مدتی منشاوی کار کردم. تب مصطفی اسماعیل هم بالا بود. اما من را نگرفت. سال اول دبیرستان بود که جعفرآقای عمادی، طلبه‌ی جوان و معلم گروه تواشیح‌ مدرسه‌مان، کاستِ قاری جدیدی را در جلسات تمرین برایمان گذاشت که از آن به بعد شد شخصیت محبوبمان: شحات محمد انور. اولین مشق‌مان «کهف» شحات بود: «واتل ما اوحی الیک من کتاب ربک لامبدل لکلماته». قرار بود آن را در مسابقات ناحیه هم‌خوانی کنیم. دوره‌ای بود که تواشیح سکه‌ی رایج بود؛ اما ما زیاد اهلش نبودیم. هرازگاهی فقط در حد یکی دو سرود معروف عربی. بیشتر کار گروهی‌مان همخوانی قرآن بود. برای مرحله‌ی بعد رفتیم سراغ «حجرات ـ ق» که هنوز که هنوز است تلاوت بالینی من است.

بی‌اغراق شاید به‌اندازه‌ی موهای سرم گوش کرده باشم. آنقدر با آن ضبط‌صوت قرمز سونی که بابا از سوریه آورده بود، آن نوار را گوش ‌کرده بودم، آنقدر برای یک آیه، عقب جلو ‌کرده‌ بودم که دکمه‌های ضبط لق شده بود. همه‌ی زیر و برش را هم از بر بودم؛ تحریرها و بازی‌های بی‌نظیر شحات که جای خودش را داشت. حتی همه‌ی پارازیت‌ها و صداهای اضافی را هم از بر بودم. می‌دانستم دقیقاً کدام ثانیه آن کودک حاضردر سالن گریه می‌کند، کجا شحات با سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند، کجا صدای بوق ماشین می‌آید. حتی الله‌ها و احسنت‌ها و ماشاءالله‌های حضار را هم کاملاً حفظ بودم. این‌ها همه‌شان نشانه بود.

مثلاً نشانه‌ی این‌که کی باید نفس بگیرم و چقدر. ماه‌ها کارمان تلاوت همین سوره بود فقط. سرِ کلاس بحث می‌کردیم سرِ تک‌تک قطعاتش. کل‌کل‌‌مان این بود که از آن سه‌باری که آیه‌ی آخر حجرات را به دو آیه‌ی اول ق وصل می‌کند و قافش را می‌کشد، کدام زیباتر و فنی‌تر است. من اول نظرم روی دومی بود اما بعدها سومی را ترجیح ‌دادم. صدای شحات دیوانه‌ام می‌کرد. همه‌ی وجودم غرق می‌شد. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم روی تخت و حجرات را می‌گذاشتم و چشم‌هایم را می‌بستم. هنوز هم وقتی به «تبصره» می‌رسد دلم می‌لرزد. به «و النخل باسقات» که برسد حکماً چشمم خیس شده. و با «کذلک الخروج» آرام می‌گیرم.

تقریباً همزمان با شحات، با غلوش آشنا شدم؛ کنار طبلاوی و بسیونی. بین آن‌ها باید یکی را انتخاب می‌کردیم. هرکدام دنیای خودشان را داشتند و صدا و تمرین خودشان را طلب می‌کردند. من تلاوت‌های غلوش را هم دوست داشتم. آن کشیدن‌های خاص خودش را و بازی‌های با میکروفن و عقب جلوکردن سرش را. (همین‌کارها که این چند سال مشابه‌اش را شاکرنژادها هم می‌کنند.) اما راستش تا وقتی طناز‌ی‌های شحات بود، غلوش جذبم نمی‌کرد. همان‌طور که با قاریان ایرانی هیچ‌وقت نتوانستم رابطه برقرار کنم. از گروه ما، فقط امید رفت سراغ غلوش. باقی بر شحات ماندیم. شحات هنوز هم انتخاب اولم است؛ قبل از منشاوی و نعینع و کامل‌ یوسف و شعبان صیاد و دیگران.

خاطرم نیست دقیقاً از کی به‌اصطلاح پشتم یخ کرد و قرائت را ادامه ندادم. پسرعمه‌هایم که البته استعداد و صدای به‌مراتب بهتری داشتند، ادامه دادند و چهار پنج نفرشان بعدها از قاریان کشوری شدند. یکی دو نفرشان هم رفتند به گروه بشارت. و من همیشه بهشان غبطه می‌خورم.


منبع:فارس

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: