آقای مجتهدی فرمودند: روز اول که به اینجا آمدم و به ذکر مشغول شدم، یک مرتبه دیدم این افعی آمد و به دور من پیچید!
عقیق: استاد محمد علی مجاهدی نقل کردند: آقای میرزا ابوالفضل قهوه چی گفتند: روزی به دیدن آقای مجتهدی که در کوه خضر نزدیک مسجد جمکران بیتوته کرده بودند، رفتم. هنگامی که خدمت ایشان رسیدم، در عین ناباوری دیدم یک افعی به دور ایشان حلقه زده و سرش رو به روی صورت آقا می باشد! من که وحشت زده و مضطرب شده بودم، می خواستم کاری بکنم و آن حیوان را از ایشان دور کنم، اما آقا که مشغول ذکر بودند، با اشاره به من فهماندند که ساکت و آرام باشم، من هم ساکت شده، با اضطراب شدیدی مشغول تماشای این صحنه شدم تا اینکه ذکر آقا تمام شد. در این هنگام ایشان یک مغز بادام به آن افعی دادند، از دور ایشان باز شد و به سوراخی که در همان نزدیکی بود خزید!! من که از این صحنه بسیار شگفت زده شده بودم، جویای ماجرا شدم. آقای مجتهدی فرمودند: روز اول که به اینجا آمدم و به ذکر مشغول شدم، یک مرتبه دیدم این افعی آمد و به دور من پیچید! ابتدا فکر کردم لحظات آخر عمرم می باشد، ولی دیدم این افعی با من همکلام شده و اذکاری را که می گویم، او هم تکرار می کند. در همین حین باطنا به من فهماندند که در این مدت که این جا هستم، غذای او به عهده ی من می باشد و باید به او مغز بادام بدهم. عصر همان روز یکی از دوستان که به دیدنم آمده بود، برایم یک بسته مغز بادام پوست کنده به همراه آورده بود و از آن روز به بعد، هر روز که مشغول ذکر می شوم، این افعی به همین صورت که مشاهده کردید، می آید و همراه من ذکر می گوید و بعد از خاتمه، مغز بادامی به او می دهم آن گاه به سوراخ خود می خزد. ۱ ابتدا فکر کردم لحظات آخر عمرم می باشد، ولی دیدم این افعی با من همکلام شده و اذکاری را که می گویم، او هم تکرار می کند. پی نوشت ها: ۱ - لاله ای از ملکوت، ص۱۷۸. ۲ - داستانهایی از یاد خدا، ص۵۷. منبع:افکار 211008