"بعضي از شعرهاي حافظ را كه الان هنوز يادم است ـ بعد از نزديك به سنين شصت سالگي ـ از شعرهايي است كه آن وقت از مادرم شنيدم؛ از جمله اين يك بيت يادم است"...
عقیق: پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبري( KHAMENEI.IR ) در خاطرهاي از رهبر انقلاب آورد: پدر و مادرم، پدر و مادر خيلي خوبي بودند. مادرم يك خانم بسيار فهميده، باسواد، كتابخوان، داراي ذوق شعري و هنري، حافظ شناس ـ البته حافظ شناس كه ميگويم، نه به معناي علمي و اينها، به معناي مأنوس بودن با ديوان حافظ – با قرآن كاملا آشنا بود و صداي خوشي هم داشت. ما وقتي بچه بوديم، همه مينشستيم و مادرم قرآن ميخواند؛ خيلي هم قرآن را شيرين و قشنگ ميخواند. ماها دورش جمع ميشديم و براي ما به مناسبت، آيههايي كه در مورد زندگي پيامبران هست، ميگفت. من خودم اولينبار، زندگي حضرت موسي، زندگي حضرت ابراهيم و بعضي پيامبران ديگر را از مادرم – به اين مناسبت – شنيدم. قرآن كه ميخواند به اين جا كه ميرسيد، بنا ميكرد به شرح دادن. بعضي از شعرهاي حافظ را كه الان هنوز يادم است ـ بعد از نزديك به سنين شصت سالگي ـ از شعرهايي است كه آن وقت از مادرم شنيدم؛ از جمله اين يك بيت يادم است: سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد به دست مرحمت يارم در اميدواران زد *** دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند گِل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند غرض، خانمي بود خيلي مهربان، خيلي فهميده و فرزندانش را هم ـ البته مثل همهي مادران ـ دوست ميداشت و رعايت آنها را ميكرد. پدرم عالمِ ديني بود و ملاي بزرگي بود. برخلاف مادرم كه خيلي گيرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مرد ساكت و كم حرف بود، كه اين تاثيرات دوران طولاني طلبگي و تنهايي در گوشهي حجره بود. البته پدرم ترك زبان بود. ما اصلا تبريزي هستيم؛ يعني پدرم اهل تبريز و خامنه است. مادرم فارس زبان بود؛ و ما به اين ترتيب از بچگي، هم با زبان فارسي، هم با زبان تركي آشنا شديم و محيط شلوغي بود، منزل ما هم منزل كوچكي بود. شرايط زندگي، شرايط باز و راحتي نبود.(گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶) خاطرهي روز اول مدرسه روز اولي كه مارا به مدرسه بردند، يادم است كه از نظر من روزي بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگي كرد كه به نظر من – آن وقت – خيلي بزرگ بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقداري بيشتر از اين اتاق بود؛ اما به چشمِ كودكيِ آن روز من، جاي خيلي بزرگي ميآمد. و چون پنجرههايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاي مومي داشت، تاريك و بد بود. مدتي هم آنجا بوديم. ليكن روز اوّل كه ما را دبستان بردند، روز خوبي بود؛ روز شلوغي بود. بچهها بازي ميكردند، ما هم بازي ميكرديم. اتاق ما كلاس بزرگي بود – باز به چشم آن وقت كودكيِ آن موقع من – و عدهي بچههاي كلاس اول، زياد بود. حالا كه فكر ميكنم، شايد سي نفر،چهل نفر، از بچههاي كلاس اول بوديم و روز پر شور و پر شوقي بود و خاطرهي بدي از آن روز ندارم.(گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376 ) بازيهاي دوران كودكي در مورد بازي كردن پرسيدند؟ بله، بازي هم ميكرديم. منتها در كوچه بازي ميكرديم؛ در خانه جاي بازي نداشتيم و بازيهاي آن وقت بچهها فرق ميكرد. يك مقدار هم بازيهايي ورزشي بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازي ميكرديم. من آن موقع در كوچه، با بچهها واليبال بازي ميكرديم؛ خيلي هم واليبال را دوست ميداشتم. الان هم اگر گاهي بخواهيم ورزش دست جمعي بكنيم – البته با بچههاي خودم – به واليبال رو ميآوريم كه ورزش خيلي خوبي است. بازيهاي غيرورزشي آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايي بود كه در آنها خيلي معنا و مفهومي نبود؛ يعني اگر فرض كني كه بعضي از بازيها ممكن است براي بچهها آموزنده باشد و انسانِ با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايي كه الان در ذهن من هست، واقعاً اين خصوصيت را نداشت؛ ولي بازي و سر گرمي بود. ( گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، 14 بهمن 1376)