26 دی 1400 13 جمادی الثانی 1443 - 20 : 12
کد خبر : ۶۸۶۹۷
تاریخ انتشار : ۰۵ دی ۱۳۹۴ - ۲۱:۳۳
به بهانه بزرگداشت مرتضی‌ امیری‌اسفندقه
امیری به اصرار ما به جلسه حوزه هنری می‌آمد، ورود او به انجمن، شور تازه‌ای بین اعضا بر انگیخت، او با دانش و ذوق سرشار و رفتار درویشی‌اش همه را مجذوب خود کرده بود و هر هفته با دستی پُر‌تر به جلسه و جوانان مشتاق، روح و روحیه می‌داد.

عقیق:مرتضی امیری اسفندقه با مثنوی شکوه‌مند بازوان مولایی که سوگسروده‌ای حماسی درشهادت برادرش بود اوایل دهه هفتادبه جریان شعر انقلاب و جامعه ادبی کشورمعرفی شد، اما این آغاز حضور تاثیرگذار او برجریان شعر امروزنبود، بزرگان شعرخراسان - احمد کمالپور، محمد قهرمان، محمدرضا شفیعی کدکنی، ذبیح الله صاحبکار، علی باقرزاده، غلامرضا قدسی - از سال‌ها پیش، با اینکه امیری اسفندقه جوان بود، به دیده احترام به او می‌نگریستند وهمواره درجمعشان از جایگاهی بلند وعزیز برخوردار بود، من بار‌ها از این ارجمندان شنیده بودم که این جوان جای خالی اخوان را پر خواهد کرد.

امیری جوان با پشتوانه گرانباری از میراث ادبی و عرفانی و ذوق سرشار و طبع روان از طرفی و شورو شیدایی و جذبه‌ای که وجودش را به شعله‌ای سوزان و گرمابخش بدل کرده بود، چشم هر علاقه‌مند به شعرو ادبیات را روشن می‌کرد و جوانه‌های امید به آینده‌ای شکوه‌مند را دردل جامعه ادبی خراسان، نسبت به خود رویانده بود.

یکی از افتخارات من در زندگی فرهنگی آشنایی و سپس رفاقت صمیمی با اینجان شفاف و روح ملایم و ضمیر آگاه است و افتخار افزون‌تر اینکه این هنر را داشتم که پل پیوندی باشم بین امیری گرم شورو شیدایی و تنهایی و خلوت با مجامع شعری و خصوصا کانون شاعران و نویسندگان و نیز حوزه هنری خراسان بزرگ که یک دهه حضور تابناک او در شعر جوان خراسان، چه بذر‌ها که نپاشید و چه برگ‌ها که به بار نیاورد که حدیث مفصل آن مشهور تراز آن است که دراین مجال اندک نیاز باشد به آن بپردازم، تنها به مرور خاطره‌ای می‌پردازم ازاولین حضور امیری اسفندقه در کنگره‌ها و شب شعر‌ها که باز من پل پیوند بودم و یاد آوری آن جلوه‌ای از صفا و صمیمیت آین عزیز گرانمایه رانشان می‌دهد:

سال هفتاد و دو، یعنی قریب بیست سال پیش، ساکن مشهد بودم و مسئولیت گروه شعر حوزه هنری با من بود. روزی استاد محبت از کرمانشاه تماس گرفتند و دعوت کردند به همراه سیدعبدالله حسینی، برویم کرمانشاه برای شرکت در شب شعری که به همت آموزشکده فنی برگزار می‌شد. گفتند دو مهمان دیگر هم از تهران می‌آیند: استاد سیدعلی موسوی گرمارودی و خانم فاطمه راکعی. به استاد گفتم «سید عبدالله» ایران نیست، اما شاعر دیگری همراهم می‌آورم که نه تنها جای سید عبدالله را پر کند، بلکه کلی به شب شعر شما شور و حال هم بدهد. گفتند: کی؟ می‌دانستم که به نام نمی‌شناسندش، آخر شاعری که مد نظرم بود با تمام ارجمندی و توانمندی در شعر، تازه از خلوت بیرون آمده بود، یا بهتر بگویم بیرون کشیده بودیمش، البته به مدد دوستانی چون محمد کاظم کاظمی و مصطفی علی‌پور. گفتم: شاید به نام نشناسیدش و بعد گفتم «مرتضی امیری اسفندقه» استاد محبت گفتند: نمی‌شناسم، ولی اگر اینطور است که می‌گویی، بسم الله.

امیری مدتی بود که به اصرار ما به جلسه پنج شنبه‌های حوزه هنری می‌آمد، ورود او به انجمن، شور تازه‌ای در بین اعضا بر انگیخت، او با دانش و ذوق سرشار و رفتار درویشی‌اش همه را مجذوب خود کرده بود و هر هفته با دستی پُر‌تر به جلسه و جوانان مشتاق، روح و روحیه می‌داد، البته این شوریدگی توام بود با گریز از رسم زمانه و بر نتابیدن قیودی که دیگران به آن مقید بودند. مثلا، امیری در تالاری که سیصد نفر مخاطب در آن نشسته بودند برای سخنرانی در حالی پشت تریبون می‌رفت که دمپایی به پا داشت! حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

با این امیری تازه از خلوت به در آمده و پریشان حال و پریشان قال، آمدیم تهران تا با پرواز دیگری برویم کرمانشاه، در سالن انتظار چند دقیقه قبل از سوار شدن به هواپیما استاد گرمارودی را دیدیم که نشسته و مشغول مطالعه و تورق کتابی بودند. رفتیم جلو و احوالپرسی مختصری کردیم و آقای امیری را هم با ظاهرآشفته‌اش معرفی کردم، ایشان هم او را نمی‌شناختند. بعدا فهمیدم گمان هم نمی‌کردند این یک لا قبا همشان و همسفرشان باشد.

در این سفر شاعرانه، استاد گرمارودی در صندلی خودشان که چند ردیفی جلو‌تر از ما بود نشستند و من و امیری هم کنار هم، در فرودگاه کرمانشاه، استاد محبت و آقای یوسف عظیمی رئیس آموزشکده فنی آمده بودند استقبال. استاد محبت با چشمانش دنبال امیری می‌گشت، با اینکه امیری دوشادوش من می‌آمد، گویا باورش نمی‌شد این پریشان احوال یک لا قبا، آنی باشد که تعریفش را از من شنیده بود. احساس کردم استاد محبت نگران است و نگران‌تر از ایشان آقای عظیمی که انتظار دیدن چهره رسمی تری را داشت. پیش رفتم و وقتی برای مصافحه نزدیک شدم آرام استاد محبت گفت: «کره» جان عمو جواد اون تعریفایی که می‌کردی تو این «شیت» هست؟ گفتم استاد صبر کنید تا چند دقیقه دیگر بر شما آشکار خواهد شد.

امیری را به کنایتی متوجه بهت دوستان کردم، با استاد گرمارودی و استاد محبت و آقای عظیمی سوار ماشین شدیم، و چند دقیقه بعد امیری چون شیری به میدان آمد. آنچنان با سخنان و شعر و شورو شیداییش آن‌ها را به وجد آورد و چنان با محبت و گرمارودی اخت شد که همگی فراموش کردند محدثی که حلقه وصل آن‌ها بود هم در این ماشین است.

این نقطه آغاز دوستی و ارادتی بود که روز به روز بر آن افزوده و منشا برکات بسیاری در شعر معاصر و انقلاب اسلامی شد، بعد‌ها از امیری شنیدم که استاد محبت روز بعد او را به بازار کرمانشاه برده، برایش کت و شلوار خریده و گفته: شاعر به این خوبی، باید لباسش هم خوب باشد.

این چند بیت از غزلی به یادم مانده است که زمزمه من و امیری بود در مسیر بازگشت از کرمانشاه به مشهد در آن سفر پرخاطره:

غزل بدرود خطاب به استاد محمد جواد محبت و مهندس یوسف عظیمی:

تازه،‌تر، سرخوش، ر‌ها، از این حوالی می‌رویم

با چه حالی آمدیم و با چه حالی می‌رویم

چند روزی بر سر ما ریخت باران شهود

صاف شد اندیشه‌هامان، با زلالی می‌رویم

مهربانی می‌چکید از شعر‌های گرمتان

پر شدیم از دوستی، از خویش، خالی می‌رویم

شاخ و برگ شعر‌هامان زرد مثل یأس بود

سبز‌تر از دشت شور انگیز شالی می‌رویم

قلب ما در کوچه‌های شهرتان جا مانده است

تا نپندارد کسی با بی‌خیالی می‌رویم

در خراسان گر چه از بام و درش گل می‌چکد

بی‌شما امّا به سمت خشکسالی می‌رویم

گریه می‌گیرد مرا از این وداع ناگزیر

با چه حالی آمدیم و با چه حالی می‌رویم

یادداشت از: مصطفی محدثی خراسانی


منبع:فارس

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: