رضا جان! به شوق تکرار خاطره تو و آهو، آهوى دلمان از هر جا می رمد، دوان دوان در سایه امنت پناه مى گیرد ؛ پس اشتیاق زائرانت را مجاب کن و دعای مشتاقانت را مستجاب!
عقیق: نقاره ها خاموش و حرم یکپارچه سیاهپوش است. دسته های عزاداری، زنجیرزنان و مویه کنان، یکی پس از دیگری از خیابان های مجاور حرم، وارد آستان مطهر می شوند و بی توجه به سوز سرما و خستگی راه، بر سر و سینه می زنند و مرثیه می خوانند: بر در دوست به امید پناه آمده ایم/ همره خیل غم و حسرت و آه آمدهایم /چون ندیدیم پناهى به همه مُلک جهان / لاجرم سوى رضا بهر پناه آمده ایم... همه آمده اند؛ از دور و نزدیک، با هواپیما، قطار، اتوبوس، اما برخی رنج زیادی را بر خود هموار کردهاند تا سلامشان عاشقانه تر باشد، سفری از کیلومترها آنسوتر، با پای پیاده و بر بال های دل. همه آمده اند تا به مولایشان تسلیت بگویند و در غم شهادت ایشان به سوگ بنشینند. تو نیز میروی تا همچون قطرهای دل را به کرم مولایت بسپاری و اگر روزیات شود، در کوچه پسکوچههای دلهای شیفتۀ ولایت، قدم بگذاری... *اشکهای بی بی بی بی نشسته است، روی ویلچر، روبروی گنبد و گلدسته ها، کبوترها، شفا و شفاعت خواهان و همه عزادارنی که در سوگ مولایشان بر سر و سینه می زنند. او هم به آرامی سینه می زند و اشک می ریزد. دقایقی بعد، ویلچر با ضربه پیرمردی که پشت سر او ایستاده به حرکت درمی آید و بی بی در همان حال دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مى كشد و راهش را از میان انبوه جمعیت عزادار و سیاه پوش باز می کند. ویلچر مقابل پنجره فولاد متوقف می شود. مثل همیشه زائران زیادی دلهایشان را به پنجره فولاد دخیل بستهاند تا شاید گوشه چشمی گره از کارشان بگشاید. بی بی هم با قلبی مملو از آرامش، چشمهانش را روی هم می گذارد و اشك هايش پهنه صورتش را فرا می گیرد. کربلایی محمد، همسر بی بی، با صدای بلند برای او زیارتنامه میخواند و بی بی آنکه حرفی بزند فقط اشک میریزد. کربلایی می گوید: جوان که بودم هر سال کفنپوش و پابرهنه با هیات عزاداری امام حسین(ع)، از شهر تویسرکان به مشهد میآمدم. اما از پانزده سال پیش توفیق زیارت حضرت نصیبم نشده بود، وضع مالیام خوب نیست، همسرم هم زمینگیر است. با اینکه نمی تواند صحبت کند اما مدتی بود که بدجوری برای زیارت آقا بیتابی میکرد. از خود آقا خواستم برای ایام سالگرد شهادتش ما را بطلبد. آقا هم ناامیدمان نکرد. خدا به حق آقا علی بن موسی الرضا به همه توفیق زیارت امام هشتم را عطا کند. * دل پیمایی به عشق مولا آقا سیّد، مسوول هیات محبانالرضاست. از آن روستاییهای با اخلاصیکه سی وچند سال است، هیات امام رضا(ع) را سرپرستی میکند. اوایل، یکگروهِ چندنفره کوچک بودند که از یکی از روستاهای زرند کرمان به عشق مولا راهی مشهد شدند. این رسم، سال بعد هم تکرار شد و سالهای بعد هم. آنروزها هنوز گردِ پیری به چهرهاش ننشسته بود. حالا همه مردمِ روستا میدانند که هیات محبانالرضا(ع) هرسال به عشق مولا، در ایام شهادت ایشان، در سرما و گرما، بیابا نها را با پاهای پیاده پشت سر میگذارند تا به گرمای وجود آقا متوسّل شوند و جواب بگیرند. آقا سیّد معتقد است؛ اثر نمازهای شب و مناجاتهای خالصانه است که مردم روستایش، دردل کویر و بیابانهای لمیزرع هم، دل به عشق حضرت دارند؛ زیر آسمانی که خدا بزرگترین شاهد اشکهای خالصانه است. او می گوید: ما هرسال در ایام شهادت آقا امام رضا، مسیر نهصد کیلومتری زرند تا مشهد را با پای پیاده طی می کنیم، به عشق اینکه در جوار مضجع شریف مولا امام هشتم(ع) برای ایشان عزاداری کنیم. حرکت پیاده ما به مشهد مقس راهپیمایی نیست بلکه دل پیمایی است؛ رفتن به زیارت بهانه است ما در طول مسیر و در هرثانیه آن امام رضا(ع) را زیارت میکنیم . *با بالهای دل ساعتی تا اذان ظهر باقی است. جمعیت عزادار داخل حرم هر لحظه فزونی میگیرد. از میان انبوه جمعیت صدای نوحه خوانی محمد هم که عصا به دست ایستاده به گوش میرسد: سینه سوزان از غم شمس الشموس است/ آنکه حجره قتلگاه و کربلایش ارض توس است. و زائران میگویند: واغریبا، غریبا، غریبا... محمد به یاد ظهر ده روز قبل می افتد. آن روز هم برای اهالی روستا که برای مراسم اربعین در مسجد آبادی گرد هم آمده بودند، نوحه امام حسین(ع) را می خواند. دلش برای حرم امام حسین(ع)، پر می کشید. هفته قبل از آن گروهی از اهالی روستا با اتوبوس عازم نجف اشرف شدند که پس از زیارت حرم مطهر امام علی(ع)، با پای پیاده به کربلا مشرف شوند. اما او نتوانست با آنها برود؛ نه پولش بود و نه پایش. با یک پا راه رفتن مسیر کوتاه هم برایش مشکل بود چه برسد به مسیر دهها کیلومتری! بعد از پایان مراسم عزاداری اربعین، مثل هر سال چند نفر از اهالی ده، بانی کار شدند و ازافراد داوطلب برای سفر پیاده به مشهد و شرکت در مراسم عزاداری امام هشتم(ع) ثبت نام کردند. زمان حرکت وتعداد نفرات مشخص شد. اما هیچ کس از محمد نامی به میان نیاورد. محمد گفت: اسم من را هم بنویسید. همه مات و مبهوت به او خیره شدند. بعضیها هم گفتند:«او دست وپاگیر است». اما اینبار محمد تصمیم خودش را گرفته بود و هیچ چیز حتی مخالفت همسفرانش، نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود منصرف کند. خودش میگوید: امام مرا طلبیده بود. همان هشت روز پیش حکم آمدنم را امضا کرد. در طول راه اصلا خستگی را حس نکردم مثل اینکه امام به من دو بال داده بود که با آنها پرواز میکردم. *شفا و شفاعت اهل خوزستان است، شهر شلمچه! پنج سال قبل، درست چند روز بعد از مرگ شوهرش، به دلیل سکته قلبی بدنش فلج شد، ماهها روی تخت بیمارستان بود. اما شبی خواب امام هشتم(ع) را دید. بعد ازآن به بچههایش گفت: میخواهم بروم پیش آقا امام رضا(ع)؛ شب شهادت حضرت بود که به حرم آمد و خودش را بیمه امام هشتم(ع) کرد. آن موقع حتی نمیتوانست پاهایش را روی زمین بگذارد، یا دستهایش را تکان دهد. اما از امام خواست به خاطر بچههاش به او شفا دهد. حالا به مدد امام رضا(ع)، به راحتی میتواند راه برود. میگوید: از پنج سال قبل که از آقا شفایم را گرفتم، هر سال برای مراسم شهادت امام هشتم(ع) و عرض تسلیت به آقا به مشهد میآیم و شام غریبان مولا، در حرم هستم. در این چند سال هم دارم معجزههای حضرت را در بین زائرانش میبینم. همین ها برای آدم بس است! *** رضا جان! به شوق تکرار خاطره تو و آهو، آهوى دلمان از هر جا می رمد، دوان دوان در سایه امنت پناه مى گیرد ؛ پس اشتیاق زائرانت را مجاب کن و دعای مشتاقانت را مستجاب! منبع:قدس 211008