20 دی 1400 7 جمادی الثانی 1443 - 36 : 06
کد خبر : ۶۶۴۲۵
تاریخ انتشار : ۲۸ آبان ۱۳۹۴ - ۰۰:۲۳
اى جوان بدان در اثر خوف و ترس که بخود راه داده ‏اى خداوند از سر تقصیرات تو گذشته است.
عقیق: از حضرت امام زین العابدین (علیه السلام) منقول است که فرمود: مردى با خانواده خویش از راه دریا مسافرت کرده و سوار کشتى شدند و در اثر نامساعد بودن دریا کشتى آنان شکسته و جمعیتى که در کشتى بودند همه هلاک و غرق آب شدند جز همسر آن مرد که روى تخته پاره کشتى ،قرار گرفته و امواج پیکر او را به لب دریا انداخت.بدون عکس
زن به جزیره ‏اى از جزایر دریا پناهنده شد و در جزیره با مردى که راهزن بود مصادف گردید که شغل او همیشه ناراحت کردن مردم بود. راهزن گفت: آیا تو انسانى یا جن هستى زن جواب داد از انس هستم راه زن بدون اینکه با او حرفى بزند جلو او نشست و خواست با او عمل خلاف عفت مرتکب بشود.
زن که خود را در چنگال یک مرد بى ‏ایمان و از خدا بى خبر گرفتار دید مضطرب گردید ،راهزن گفت: چرا ناراحتى آن بانوى با ایمان گفت: از خدا ترس دارم .
راهزن گفت: آیا تا بحال مرتکب این عمل شده ای؟
زن جواب داد : نه بخدا قسم
راهزن گفت: تو اینقدر از خدا ترس دارى در حالیکه تا این موقع این عمل زشت را به جا نیاوردى و الان نیز نفرت دارى پس بخدا قسم من از تو اولى ترم که از خداى خود ترس داشته باشم. پس از این از بانو کناره گرفت و توبه کرد
اتفاقا با راهب نصارانی دربین راه برخورد نمود که آفتاب سوزان بر سر آنان مى‏ تابید آن مرد دیر نشین به راهزن گفت: از خدایت بخواه که تکه ابرى بفرستد و بر سر ما سایه افکند تا از شدت حرارت خورشید راحت شویم.
راهزن در جواب گفت: من پیش خدا آبرو ندارم زیرا تا حال کار نیک بجا نیاوردم و جرات ندارم از خدا چیزى در خواست نمایم.
عابد دیر نشین گفت: پس من دعا کنم و تو آمین بگو جوان جواب داد قبول کردم راهب رو بطرف خدا نمود درخواست حاجت خویش کرد جوان نیز آمین گفت فورا به امر پروردگار لکه ابرى در آسمان پیدا شد وبالای سر آنان سایه افکند و مدتى زیر همان ابر راه رفتند و پس از زمانى به سر دوراهى رسیدند و از یکدیگر جدا و مفارقت نمودند و هر کدام راه خود را پیش گرفت ناگهان راهب دید تکه ابر بالاى سر آن جوان به حرکت در آمد.
عابد گفت:اى جوان تو خوب تر از من بوده‏ اى و براى احترام و مقام تو بوده است که خداوند این قطعه ابر رافرستاده  خواهشی دارم که از قصه و سرگذشت خود مرا مطلع سازی.
جوان داستان خود را با آن زن به عابد شرح داد راهب گفت: اى جوان بدان در اثر خوف و ترس که بخود راه داده‏اى خداوند از سر تقصیرات تو گذشته و ترا آمرزیده و متوجه باش که دیگر پس از این به طرف معصیت نروى‏(1)



پی نوشت:
(1) - اصول کافى ج 2 ص 69
منبع:روضه نیوز
211008
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: