از قصه ی تازه ای سحر پر می شد
از ثانیه های شعله ور پر می شد
هستی به شگرد دیگری می بالید
تا خوانشی عاشقانه تر پر می شد
هستی به شروع دیگری می نگریست
از واقعه ای عظیم تر پر می شد
انسان به سراغ خویشتن آمده بود
آنجا که همیشه ی بشر پر می شد
آن روز علی واقعه ای دیگر بود
یک طور دگر شبیه پیغمبر بود
اعجاز به تشریف بشر آمده بود
با دغدغه ای بزرگتر آمده بود
....
سعید محمد بیگی:
این غم دگر میان دلم جا نمی شود
دیگر حسین زخمی من پا نمی شود
خواهر شدم که مرهم دردت شوم ولی
شرمنده ام که مرگ مداوا نمی شود
ای من فدای چهره ی نورانی ات بخند
با دیدن تو قامت من تا نمی شود
در نیزه نیز روی تو زیباست یاحسین
چون کوه دلخور از گذر رود خواستم
محکم شوم بدون تو اما نمی شود
.....
حسین هدایت:
با خود مرورش کرد حالا می روم تا آب
آنگاه می آیم از آنجا تا حرم با آب
آتش گرفت از غصه ی یک بچه وقتی که
با خشکی لبهاش می گوید خدایا آب
با مشک راه افتاد با چشمان بارانی
هر طور باشد می رسانم کودکان را آب
در آب موج انداخت با مشتش کمی برداشت
آورد تا نزدیکی لبهاش اما آب
از لای انگشتش فرو ریخت بر دریا
می گفت با خود این وفاداری ست آیا آب؟
ناگاه در قلبش صدایی گرم و مهر آلود
فریاد زد با لهجه ای نمناک آقا آب
با مشک برمی گشت که گرگان خروشیدند
یا تشنه بیرون می رود از موج ها یا آب
یکباره تیری تار و پود مشک را پاشید
فریاد زد با چشم خویسش ای کمانها آب
...
ریحانه نوری (همدان):
دل بود و خدا وآسمان ها خورشید
برنیزه ی تیز کاروان ها خورشید
با اینکه غروب کرده و خونین است
جاوید ترین جاودان ها خورشید
هر روز طلوع میکند هر جا هست
بی قید زمان ها و مکان ها خورشید
شعری که خدا سروده از خون خودش
در وصف یلان و پهلوان ها خورشید
تابیده نماز آخرش را بردشت
در خاطره ی سرخ اذان ها خورشید
در هفتاد دو وعده گاه قربانی کرد
پیروز تمام امتحان ها خورشید
گودال و کمان و تیر و خنجر تنها
در تیر رس تیر و کمان ها خورشید
....
حسین رستمی :
باید به پرچم حرمت اقتدا کنم
شعری زجنس گنبدتان دست و پا کنم
این بار هم بهیاد لب زخمی شما
لب بسته در حریم شما جان فدا کنم
اذنی بده دخیل ضریحت شوم که با
هر قطره اشک حق غزل را ادا کنم
ارباب بی بدیل غزل های کربلا
رخصت بده کبوتر دل را رها کنم
آقا اجازه می دهی امشب به اذن تو
دل را مسافر حرم کربلا کنم
دور حرم بچرخم و در بین روضه ها
مولا برای غربت مهدی دعا کنم
می دانم التماس مرا رد نمی کنی
بگذار با کبوتر صحنت صفا کنم
....
محسن کاشفی:
آنروز تمام کربلا زینب بود
یا من هو ذکره الشفا زینب
زینب ملوان کشتی ثارالله است
پیغمبر آن روز خدا زینب بود
عشق آمد گرهی را بگشاید از هم
پسرم وقت غریبی است که شاید از هم
می رسد کار به جایی که جدامان بکند
می رسد کار به جایی که به این حد از هم
بی نظیراست مراعات نظیرت با عشق
تیغ و شمشیر نه عمرا بتواند از هم
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت بابا
لب اگر باز کنی کوه بپاشد از هم
عمران بهروج:
با عشق محمد شده ترسیم علی
یک نیم محمد است و یک نیم علی
از بس به علی علاقه دارد باید
احمد بنویسیم و بخوانیم علی
***
مثل آن کاری که با عاشق جدایی می کند
دوریت بدجور دلها را هوایی می کند
با تمام پادشاهان فرق دارد شاه ما
با تبسم های خد کشور گشایی می کند
هرکه نزدت آمده حاجت روایش کرده ای
مشهدت روزی مرا هم کربلایی می کند
...
سعید دشتی:
گنبد طلای شاه را از دور می بینم
گلدسته را با حالتی مغرور می بینم
دور و برم تاریکی مطلق ولی اینجا
در روبه رویم عالمی از نور می بینم
آنقدر برق گنبدت چشمان من را زد
ایوان طلای صحن را با زور می بینم
سجده برای جز خدا هر چند جایز نیست
پیشانی ام را پیش تو مجبور می بینم
...
حسن اسحاقی :
پر می زنم میان کبوتر فروش ها
دلگیر از جماعت دلبر فروش ها
من خرج شعر میشوم و شعر خرج دوست
من کافرم به مذهب دفتر فروش ها
یک پیر مست یک شبه ساقی فروش شد
تاثیر کرد لقمه ی ساغر فروش ها
هرگاه دست اهل سقیفه به دین رسید
دیندار می شوند پیمبر فروش ها
رحمت بر آن دلی که خریدار عشق باش
ننشست پای صحبت حیدر فروش ها
مالک رسیده است به دشمن، ولی چه سود؟!
حیدر میان حلقه ی سنگر فروش ها...
***
این می شود که کرببلا می رسد ز راه
-بازار داغ نیزه و خنجر فروش ها-
این می شود که از سر کین سر شناس ها
سر می خرند از طمع سر فروش ها
این می شود که گوش کسی چاک میشود
در رونق تجارت زیور فروش ها
دین جز امام نیست، چه کردند کوفه را...؟!
خون حسین گردن منبر فروش ها
***
دارم طمع به یک نظر از دوست عاقبت
ما را جدا کنند ز باورفروش ها
او انتظار می کشد و ما نمیرسیم
دلبر امید بسته به دلبر فروش ها