خاکی شیرازی:
چون نوبت قتال به سلطان دین رسید
افغان اهل بیت ، به عرش برین رسید
غوغای "الوداع" و هیاهوی "الفراق"
از چار سوی ، بر فلک هفتمین رسید
چون هیچ کس نبود که گیرد رکاب او
بر کف رکاب ، خواهر وی ، دل غمین رسید
پس حلقِ خشک و چِشم تر و نقد جان به کف
با تیغ کینه جوی به میدان کین رسید
کُشت آن قَدَر ز کوفی و شامی که در مصاف
بر جانش ، آفرین ز جهان آفرین رسید
مهلت عدو نداد که نوشد کفی ز آب
لب تشنه ، بی مُعین ، لبِ آبِ مَعین رسید
بنشست بس که تیر سه پهلو به سینه اش
او را هزار همدم و پهلو نشین رسید
چون یاوری نبود که جان سازدش نثار
جنّ و ملائکش ز یسار و یمین رسید
از پشت زین فتاد ، چو سرو قدش به خاک
گفتی که پشتِ عرش به روی زمین رسید
در حیرتم نکرد قیامت ، چرا قیام ؟
بر حنجرش چو خنجر حصم لعین رسید
حسین ایزدی:
عقیله خواهر من، اشک نم نمی داری
شبیه مادرمان قامت خمی داری
تمام غصه ام این است، میروی تنها
بگو که بعد من اصلا تو همدمی داری؟
تویی و این همه پای برهنه ی زخمی
برای این همه مجروح مرهمی داری؟
یکی یکی همه را روی ناقه جا دادی
برای ناقه نشستن تو محرمی داری؟
فدای قلب صبورت که در خرابه ی شام
برای دختر من بزم ماتمی داری
تویی که شرط حیاتت حسین بوده و بس...
تویی که بی رخ من طاقت کمی داری...
غروب آمده، می روی بدون خودت؟
چه کار مشکل و چه راه مبهمی داری
حیدر توکلی:
صبح تا عصر پیکر آورده
چه قدر جسم بی سر آورده
لیک با آن که اصغر آورده
خستگی را ز پا درآورده
کوه غم روی دوش و چون کوهی
عزم میدان نمود نستوهی
با همه تشنگی بی حدش
بست بر سر عمامه جدش
شد قیامت چو راست شد قدش
سیلی از اشک و آه شد سدش
می کند با هزار افسوسش
غیرت الله ترک ناموسش
می خورد بوسه بر سر و روها
دست ها در نوازش موها
کس نداند چه گفت زان سوها
که درآورده شد النگوها
او چه گفته که می شود با هم
گره معجر همه محکم؟
حرف تاراج را زدن سخت است
گریه مرد پیش زن سخت است
رفتن روح از بدن سخت است
از یتیمی خبر شدن سخت است
علی انسانی:
چرا بی یاری و بهرت دگر
یاور نمی آید
به دُنبالت کسی جُز اشک هر دختر نمی آید
ازین راهی که داری پیش رو لَرزد دلم، دیدم
که هر کس می رَود در خیمه ها دیگر نمی آید
علمدار تو کو، اکبر چه شد، قاسم کجا رفته؟
هزاران لشکر آن سو بهر تو لشکر نمی آید
به جان کی قسم دادی که عمّه در حرم برگشت
به دنبال برادر از چه آن خواهر نمی آید
تو روی دختر مسلم ببوسیدی و، من دیدم
مرو دختر نبوسیده مرا باور نمی آید
ز ضعف و تشنگی حرفی به لب دارم، ولی افسوس
لبانم می خورد بر هم، صدایم در نمی آید
پیمان طالبی :
كار را يكسره كرد و پا شد
دور شد از همگان، تنها شد
مقتل انگاه پر از غوغا شد
سر پيراهن او دعوا شد
روح از حنجر او زد بيرون
شمر از قتلگه امد بيرون
تا جدا شد سر شاه از بدنش
شمر ماند و دل غرق محنش
يادش امد بدن بى كفنش
لرزه افتاد بر اعضاى تنش
بيشتر شد غم و دردش، هردم
با خودش گفت چه كارى كردم
سنگ با پيكر مولا ضد بود
نيزه در كار خودش وارد بود
سر او دست دو تا فاسد بود
خواهرش هم روى تل شاهد بود
كفن مادرى اش را بردند
اه، انگشترى اش را بردند
شمر هرچند كه نادم شده بود
تازه اغاز مراسم شده بود
خيمه خالى ز محارم شده بود
وقت تقسيم غنائم شده بود
حرمله سهم خودش را برداشت
خیمه هم بوی علی اصغر داشت
بين شان چهره نامى بسيار
عالم فقه و كلامى بسيار
زن يكى بود و حرامى بسيار
پيش رو مردم شامى بسيار
كمر واژه از اين غم خم شد
صحبت از زينب و نامحرم شد
پیمان طالبی:
هر کس شهید تو نشد، اهل قبور شد
هر کس نمرد بهر تو، زنده به گور شد
خون تو خاک را به دو پیمانه مست کرد
بر خاک تا که ریخت، شراب طهور شد
باید که با "حسین" مزین شود فقط
اولاد شیعه تو اگر از ذکور شد!
ای چشم! اشک های تو وقف حسین باد
هر آدمی که اهل بکا شد، غیور شد
از دوستان من هرکس رفت کربلا
در ذهن من چه خاطره هایی مرور شد
گفتم به پیر اهل دلی: روضه ای بخوان
با اشک گفت "زینب" و آرام دور شد
زینب قرار بود که سر را بغل کند
آه از سعادتی که نصیب تنور شد
محمود ژولیده :
قدم قدم ز حرم دور گشتنت سخت است
به غربت از حرمت دل بریدنت سخت است
تو می روی و دل خواهرت به دنبالت
برادرم چقدر جبهه رفتنت سخت است
تمام زندگی ام ای همه کسِ زینب
به جان فاطمه بی یار ماندنت سخت است
برای بوسه به زیر گلو بده مهلت
شنیده ام که به گودال کشتنت سخت است
بپوش زیر زره دستباف زهرا را
خبر ز غارت پیراهنِ تنت سخت است
به بند چادر و معجر نمی رسد دستی
ولی اگر برسد دست دشمنت سخت است
چگونه صبر کنم آخرین نگاه ترا
وداع دختر و این بوسه چیدنت سخت است
به زیر کعب نی و ضربه ماندَنَم آسان
به زیر نیزه و شمشیر دیدنت سخت است
تمام عمر ترا دیده ام به ندبه ولی
به زیر دشنه مناجات خواندنت سخت است
چقدر حال تو چون روز آخر مولاست
چقدر شیوۀ ((لا حول)) گفتنت سخت است
اگر چه چشم تو ما را رها نمی سازد
ز روی نیزه بما سر کشیدنت سخت است
فاطمه معصومی:
خدا بخاطر تکریم جسم بی کفنت
پر ملائکه اش را کشیده بر بدنت
زمین کرب و بلایت ستاره باران شد
از اشک های روان در غروب سرخ تنت
عزیز هر دو جهانی و چشم دنیایی
شفا گرفته از اعجاز عطر پیرهنت
نفس بکش که زمین و زمانه میلرزند
از اضطراب سکوت و غم نفس زدنت
عزا به پا شده در عرش و فرش از غم تو
سپاه انس و ملک سینه چاک و سینه زنت
فاطمه معصومی :
بکش مانند میثم غرق در خون بر سر دارم
که پیش تو خجالت میکشم از این که سر ...دارم
شبم در پرتو مهر تو روشن گشت مثل روز
خدا را شکر چون آفاق از نور تو سرشارم
توان وصف طوفانی که در جانم نهادی نیست
جز اینکه بین هر روضه شبیه ابر میبارم
بگو با دشمنم گر دست هایم قطع هم گردد
نخواهد آمد آن روزی که دست از دوست بردارم
تمام عمر من با گریه پای روضه ات سر شد
به شوق لحظه ای که سر به دامان تو بگذارم
علی ناظمی :
وداع آخر تو داشت طرح غم می ریخت
دلم به پشت سر تو به هر قدم می ریخت
گرفته پای تو را دست التماس دل
نماندن از تو و اشکی که دم به دم می ریخت
بنای خلقت زینب، بنا نشد بی من...!
که رفتن تو چو آوار بر سرم می ریخت
گلوی خشک تو را تا که بوسه ای بزنم
به اسم مادرمان از لبم قسم می ریخت
هزار چشم پر از دیدن لباس توأند
ز بسکه داشت ز آستین تو کرم می ریخت
رمق نمانده مسافر به چشم پر کارم
ببخش پشت سرت گر که آب کم می ریخت
حسین رفت و کمی بعد پیر شد زینب
شروع غارت و غم حرمت حرم را ریخت
حسین ایزدی:
چقدر گریه نوشته دلم برای سرت
تمام جسم تو زخمی...ولی فدای سرت
چه آمده به سرت زیر تیر و نیزه و نعل؟
بگو که بوسه بگیرم من از کجای سرت؟
دخیل بسته ام امروز هم به پیرهنت
برای این که بگیرم از آن شفای سرت
وصیتی تو به من کرده ای دعات کنم
دعای من شده حالا فقط دعای سرت
همیشه پشت سرت بوده ام و حالا هم
دویده ام همه دشت پا به پای سرت
چهل صباح اسیر تو بوده ام نه یزید
منم همیشه گرفتار جلوه های سرت
اگر چه خطبه من لحن حیدری دارد
رجز نخوانده ام الا به إتکای سرت
اگر چه قصه گودال و شام کشته مرا
ولی نمی رسد این ها به ماجرای سرت
علیرضا شریف:
از دودِ آه آیـنــه هـا تــار مـی شـود
تـو مـی روی و حـالِ دلـم زار مـی شود
پـنـجـاه سـال دل نـگـرانیِ مـن گذشت
دنـیـایِ بـی تـو بـر سـرم آوار می شود
فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ای خـستـه خـیـر پـیش
در سیـنـه كـوهِ غُـصه تـلنـبـار می شود
از بـس بـرایِ بـدرقـه¬ات بُـغض می كنم
بـوسیـدنِ گـلـویِ تـو دشـوار مـی شود
اصـلاً بـیـا حـوالـیِ گـودالـشـان نـرو
ایـن بـار كوچـه رویِ تـو تكـرار می شود
در بـیـنِ ایـن همه ز خـدا بی خبر حسین
نـامـوسِ تـو بـه زجـر گـرفتار می شود
بـا چـكمـه رویِ سینه ی تو نقش مـی كَند
بـا نـعـل در گـره گـره ات كار می شود
بر زینِ اسبشان دو سه خورجینِ غارت است
بـا زورِ تـازیـانه حـرم بـار مـی شـود
بـا هـر قـدم به پشتِ سـرت پیر می شوم
كـم كـم ببین قـواره ی زنـجیـر می شوم
با خواهرت بـرایِ تنـت فاتحه بخوان
با اشكـهایِ دلـشكنـت فاتحه بخوان
با خیمه قبل از اینكه خداحافظی كنی
قدری برای سیـنه زنـت فاتحه بخوان
تا چنگِ گرگ ها نرسیـده است یوسفم
با من برایِ پـیرهـنـت فاتحه بخوان
تا گیرِ تیـغ و نیزه نیـفتـاده ای بـیـا
بر عضو عضوِ این بـدنت فاتحه بخوان
تا نیزه ی سنـان به تـكاپـو نـیـامده
بر ساحتِ لب و دهنـت فـاتحه بخوان
تكفیر می كنند تـو را بـا چه راحتـی
در شعله های سوختـنـت فاتحه بخوان
باشد به مرگِ دلخوشیِ من به قتله گاه
هنگامِ دست و پا زدنت فـاتـحه بخوان
اول برایِ لحظه ی بی معجری و بـعـد
در سوگواریِ كفنت فاتـحه بـخـوان
سید هاشم وفایی:
ای روح من برادر با جان برابرم
آهسته تر برو ز بر من برادرم
چشمان من بدون تو بی نور می شوند
ای نور دیدگان مرو اینگونه از برم
چون آفتاب می روی و مثل سایه ای
افتاده راه درپی تو دیدۀ ترم
ای یوسفم که عزم سفر کرده ای، بایست
بگذار تا که پیرهنت را بیاورم
یک دم بایست تا که ببوسم گلوی تو
این است آن وصیت پنهان مادرم
آن نیزه ها که منتظر توست، جای تو
ای کاش می نشست بر اعضای پیکرم
بینم به روی خاک اگر غرق خون تورا
آوار می شود دو جهان بر روی سرم
بعد از تو غیر مرگ کسی نیست در جهان
تسکین قلب خسته و در خون شناورم
قاسم نعمتی:
آرام دل ستاره هفت آسمان من
آتش مزن به هر قدم خود به جان من
آهسته تر برو که تماشا کنم تو را
دامن مکش ز دست من ای مهربان من
این ناله های بی کسی ات می کشد مرا
ذکر انا الغریب تو برده توان من
از بس عطش ز حنجر تو شعله میکشد
داغی بوسه مانده به روی لبان من
این بار خم شدن ز تو بوسه ز خواهرت
گودال بوسه با من و قد کمان من
مثل محاسن تو شده گیسویم سپید
آید بلای روی تو بر گیسوان من
خنجر چرا به پیرهن کهنه میکشی
واضح بگو چه میشود ای همزبان من
حیف لب تو نیست که نیزه خورش کنی
کمتر بده گلوی سپیدت نشان من
اینان لگد پرانیشان مثل کوچه است
بگذار تا سپر بشود استخوان من
منبع : اشعار ارسالی، حسینیه ، امام هشت، امام رئوف