ملت هاى زنده در گشودنِ مشكلات هيچ گاه در انتظار تصادف ها و ظهور كرامت ها و معجزه ها از اولياى الهى نمى نشينند؛ بلكه خود را موظّف مى دانند كه از طريق كار و كوشش بر دشوارى ها پيروز شده و...
عقیق: حضرت آيت الله سبحاني دربارۀ سؤالي پيرامون شبهۀ «تصادف» ميگويد: سؤال: اگر بر جامعه ها قانون و سنت حكومت مى كند پس تصادف در تاريخ چه مفهومى دارد؟؛ آيا اعتقاد به تصادف ناقض قانون عليّت و معلوليت نيست؟. پاسخ: تصادف، معانى و مصاديق گوناگونى دارد و هر معنايى براى خود حكم خاصى داشته كه بيان مي گردد: 1. تصادف به معناي وجود پديده اى بدون علت، اعم از علت طبيعى و غير طبيعى. تصادف به اين معنى از نظر دانشمندان مردود است و هيچ دانشمندى كه بتوان نام دانشمند روى او نهاد، نمى تواند تصادف به اين معنى را توجيه كند. در ميان دانشمندان فقط «هيوم انگليسى» است كه منكر چنين قانون عقلى شده است و علت آن اين است كه اين دانشمند، مى خواهد همه مسايل را از طريق حس و تجربه ثابت كند، در حالى كه حس و آزمايش از اثبات چنين قانونى عاجز و ناتوان است. [1] اگر كسى در تحولات طبيعى و يا تاريخى لفظ تصادف را به كار مى برد هرگز نمى خواهد بگويد حادثه اى، خود به خود و بدون علت به وجود مى آيد بلكه مقصود آن ها از لفظ تصادف، معناى فلسفى آن يعنى «بخت و اتفاق»است. 2. تصادف به معناي پيدايش نظام و سنتى بدون علل آگاه و محاسبه عقلى و به اصطلاح: تفسير نظم جهان از طريق يك رشته علل مادى فاقد شعور و درك!. تصادف به اين معنى، مورد نظر مادى هاى جهان است؛ آنان مى گويند: ماده جهان بر اثر انفجار، و پس از يك سلسله فعل و انفعال هاى بى شمار به اين شكل درآمده و نظم و نظامى پيدا كرده است و از اجتماع آن نظم هاى كوچك، چنين نظم شگفت انگيزى به وجود آمده است. بنابراين نظام جهان بدون علت نيست به طور مسلّم علتى دارد امّا نه علتى آگاه و بيدار و حساب گر. حال آيا يك چنين تصادف مى تواند سرچشمه چنين نظم بديع و شگفت انگيز باشد يا نه، فعلاً براى ما مطرح نيست ولى به طور اجمال يادآور مى شويم كه تصادف هاى بى شمار نمى تواند يك ميلياردُم نظم كنونى را به وجود آورد. 3. تصادف به معناي پيدايش پديده اى از عاملى كه تحت ضابطه و قاعده كلى نيست و نمى توان پيدايش آن پديده را پس از آن عامل، يك قانون كلى تلقى كرد. تصادف به اين معنى يك اصطلاح رايج در زبان عمومى است؛ مثلاً مى گوييم در مسافرتم به مشهد، با دوست ديرينه ام كه ساليان درازى بود نديده بودم تصادفاً ملاقات كردم، يا فلانى چاهى مى كَنَد تا به آب برسد، تصادفاً به گنج رسيد. به طور مسلّم پيدايش چنين پديده اى با اين شرايط، جنبۀ كلّى و ضابطه اى ندارد؛ يعنى چنين نيست كه در هر مسافرتى به مشهد به ملاقات دوست خود نايل آييم؛ يا در چاه كندنى به گنج برسيم بلكه يك سلسله علل و شرايطى خاص، ايجاب كرده است كه در اين جا چاه بكنيم و نتيجه، اين شده است كه در فعاليت خود به گنج برسيم؛ ولى هرگز رابطه كلّى و دايمى ميان كندنِ چاه و پيدا شدن گنج وجود ندارد؛ چون رابطه اى وجود ندارد از اين جهت پيدايش يك چنين پديده، نمى تواند تحت ضابطه و قاعده درآيد. نتيجه اين كه نداشتن علت، مطلبى است و كلّى نبودن و تحت ضابطه نبودن، مطلب ديگرى است و به تعبير فلسفى اين پديده، لازمه نوع علت نيست (يعنى هر چاه كندن ما را به گنج نمى رساند) هر چند لازمۀ حفر در آن نقطه خاصى كه قبلاً گنجى در آن جا پنهان شده است، مى باشد.
* پاسخ قسمت دوم سؤال: (مفهوم تصادف در تاريخ): تفسير حوادث تاريخى از طريق تصادف به همين معناي سوم است مثلاً در تفسير شروع جنگ بين الملل اول، مورّخان مى نويسند: با كشته شدن وليعهد كشور اتريش، آتش جنگ در اروپا شعله ور گرديد؛ يعنى يك اتفاق كوچك و قتل يك شاهزاده سبب شد يك چنين فاجعۀ عالم گير پديد آيد. در اين جا به كار بردن لفظ تصادف به همان معنايى است كه گفته شد؛ يعنى با در نظر گرفتن يك رشته شرايط در منطقه، آتش جنگ از اين جرقه شعله ور گرديد و اين بهانه شد كه نيروهاى آماده، وارد كارزار شوند و جنگ گسترش يابد ولى يك چنين پيامدى از قتل وليعهد، تحت ضابطه كلّى و دايمى نيست؛ زيرا چه بسا در جهان وليعهدهايى كشته شوند در حالى كه آب از آب تكان نخورد و چنين فاجعۀ جهانى پديد نيايد. البته بدون شك در مورد شعله ور شدن آتش جنگ، شرايط و نابسامانى هاى زيادى از نظر سياسى، اقتصادى و تضادهاى ايدئولوژيك، زمينۀ اصلى را تشكيل مى داده و قتل وليعهد تنها جرقه اي در يك انبار باروت بوده است.
* تصادف در تاريخ در داستان ها و سرگذشت امت ها از پيروزى هايى سخن به ميان آمده كه مى توان آن ها را از مجراى تصادف به معناى سوم تفسير كرد و در اين باره داستان به اندازه اى است كه نمى توان به همۀ آنها اعتماد كرد و يا قسمت مهم آن را نقل نمود؛ در اين جا فقط به نقل دو داستان اكتفا شده و آن گاه مطلب لازم را يادآوري مي گردد: 1. عمادالدوله ديلمى، اصفهان و فارس را محاصره كرد و نماينده خليفه را بيرون راند، ولى سرانجام هزينۀ خود را پايان يافته ديد و بيم آن داشت كه سربازان او بر اثر تهى دستى، به مال مردم دست درازي كرده و نارضايتى مردم را فراهم سازند؛ ناگاه چشم به سقف افتاد، ديد كه مارى از سوراخ، سر بيرون آورد و دوباره به عقب برد؛ و اين كار چندين دفعه تكرار شد. عمادالدوله دستور داد كه سقف عمارت را برداشتند و مسير مار را تعقيب كنند؛ سربازان سقف را برداشتند و در انتهاى سوراخ به خُم هاى مملوّ از اشرفى برخوردند كه حاكم سابق آنها را براى روز مباداى خود ذخيره كرده بود؛ و بهره گيرى از آن، نصيب عمادالدوله گرديد. [2] 2. امير اسماعيل سامانى تمام نقدينه هاى خود را در هرات از دست داد. او براى اين كه سربازانش به اموال مردم دستبرد نزنند، دستور داد كه همگى به خارج شهر كوچ كنند. او سپاه خود را بدون مقصد به حركت درآورد؛ ناگهان چشم لشكريان به زاغى افتاد كه بالاى سر آنها پر مى زد و گردن بندى در منقار داشت. آنان زاغ را تعقيب كردند، زاغ گردن بند را در چاهى افكند. به دستور امير، تنى چند وارد چاه شدند كه ناگهان با صندوقى مملوّ از زر و جواهر روبرو شدند كه غلامان عمرو ليث صفارى حاكم پيشين، هنگام گرفتارى او، آن را ربوده و در اين چاه پنهان كرده ولى موفق به بيرون آوردن آن نشده بودند. [3] اين دو داستان و ده ها داستان ديگر از اين نوع، جريان هاى استثنايى است كه هرگز نمى تواند ملاك عمل گردد؛ و هرگز نمى توان گفت كه در زندگى بايد در انتظار چنين تصادف ها نشست بلكه ملت هاى زنده در گشودنِ مشكلات هيچ گاه در انتظار تصادف ها و ظهور كرامت ها و معجزه ها از اولياى الهى نمى نشينند؛ بلكه خود را موظّف مى دانند كه از طريق كار و كوشش بر دشوارى ها پيروز شده و گِره از زندگى بگشايند؛ زيرا مى دانند كه جهان آفرينش بر يك رشته علل و اسباب طبيعى استوار است و جامعه انسانى موظّف است كه در نيل به مقاصد خود، درب علل را بكوبد و از طريق آن ها به مقصد برسد. پيامبر عاليقدر اسلام و اولياى الهى (ع) در زندگى فردى و اجتماعى خود، در انتظار معجزه ها ننشسته و پيوسته با اتكاى به فضل و كرم خدا، از طريق كار و كوشش به اهداف خود مى رسيدند و لحظه هايى كه جان ها به لب مى آمد و نفس ها در سينه تنگ مى شد و تمام درب ها را بسته مى ديدند، باز از پاى نمى نشستند؛ با توجه و نيايش ها كه خود نيز يك نوع سبب خواهى و تمسّك به اسباب است، وظيفه خود را انجام مى دادند؛ در زبان عرب مَثَلى است كه مى گويند: ما حكّ ظَهْرى غيرُ ظُفْرى؛ پشت مرا جز ناخنم كسى نخارد. در زبان پارسى نيز همين مَثَل، معادلى دارد و شاعرى مى گويد: به غم خوارگى جز سر انگشت من نخارد كس انـدر جهان پشت مـن آنان كه در كسب استقلال و آزادى در انتظار تصادف ها نشسته اند و پيوسته مى گويند: اميد است درى به تخته بخورد، معجزه اى رخ دهد، هيچ گاه به آرزو و اميد خود نمى رسند. در قرآن مجيد، پيوسته سعادت را از آنِ كسانى دانسته كه ايمان آنان، تكليف زا و عمل آفرين باشد و جمله: «إِلاّ الّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحات» در قرآن شصت و سه بار، وارد شده و ايمان و عمل را با هم ذكر كرده است؛ تو گويى ايمان واقعى آن است كه به دنبال آن، كار و كوشش مطابق ايمان به وجود آيد. [4]
پی نوشت ها: [1] . جهت اطلاع بيشتر به كتاب «شناخت» استاد حضرت آيت اللّه سبحانى (حفظه اللّه) مراجعه شود. [2] . از گوشه و كنار تاريخ. [3] . از گوشه و كنار تاريخ. [4] . منشور جاويد، ج1، ص 345ـ 350. منبع:حج 211008