عقیق:بخش دیگری از سلسله خاطرات استاد قرائتی از سال ها فعالیت در عرصه تبلیغ دین را منتشر می کند.دو ختم صلوات متفاوت در فرودگاهدر زمان جنگ تحميلى، سفرى به چين داشتم. هنگام برگشتن در فرودگاه، عدّه اى از تاجران نشسته بودند. تا وارد سالن انتظار شدم و مرا شناختند، صلواتى ختم كردند كه من از نحوۀ آن فهميدم اين نوعى انتقاد و اعتراض است. بعد يكى از آنان كنار من نشست و گفت: آقاى قرائتى! ممكن است ما ساك شما را ببينيم. من متوجّه شدم كه آن ها فكر مىكنند ما هم تجارت مىكنيم. ساك را به او دادم و او هم در مقابل همه، ساك را باز كرد؛ ديدند يك مقدارى كتاب و يادداشت و لباس است. تعجب كردند و باز يك صلواتى ختم كردند كه فهميدم اين صلوات از روى علاقه، صميميّت و محبّت است!.پاره بودن زیر بغل لباس و اشتباه بینندهخانمى از بينندگان برنامه «درسهايى از قرآن» همراه با نامه اى يك سوزن و مقداری نخ فرستاده و در نامه نوشته بود: چند وقت است شما شب هاى جمعه صحبت مى كنيد و زير بغل شما پاره است؛ چه طور آن را نمى دوزيد و حواسّ بيننده ها را پرت مى كنيد؟. گويا وی نمى دانست كه نوع دوخت لباس روحانيّت چنين است.کدام موش رشتۀ اتصال انسان با خدا را قطع می کند؟!در حالى كه سوار هواپيما مى شدم، از طرف خدمه هواپيما اعلام شد: همۀ مسافران بايد پياده شوند؛ سپس تمام بارهاى هواپيما را هم پياده كردند. علّت را پرسيدم. گفتند: يك موش داخل هواپيما شده و بايد آن را خارج كنيم.گفتم: اين همه معطّلى براى يك موش؟!!. گفتند: بله، ممكن است يكى از سيم هاى نازك هواپيما را قطع كند و خلبان نتواند با برج مراقبت تماس داشته باشد و در اثر آن هواپيما سقوط كند. من به فكر افتادم كه اگر موشى بتواند هواپيما را ساقط كند، موش شرك، ريا، عُجب، غرور، حبّ جاه، مقام، شهوت و دنياپرستى، می تواند وارد روح انسان شود و رشتۀ اتصال انسان را با خدا و حقيقت و معنويّت قطع کرده و در نتیجه انسان را به سقوط بکشاند.پایِ منبر این قدر حدیث نشنیده ام!جوانى كم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احاديث علاقه داشتم. گاهى كه پدرم مى گفت مثلا برو پنير بخر، به مغازه بقالى رفته و به او مى گفتم: مى خواهى براى شما يك حديث بخوانم؟. او مى گفت: بخوان و من حديثى را مى خواندم. روزى مرد بقّال به من گفت: آن قدر كه تو براى من حديث گفتى، پاى منبرها نشنيده ام!.كدام خانه بهتر است؟روزى از پدرم پرسيدم: خانه ما بهتر است يا خانه فلانى؟. پدرم گفت: هر خانه اى كه در آن بيشتر عبادت شود.مدیون پنجاه میلیون نفر!در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مى كردند كه نامزد نمايندگى مجلس شوم. از پدرم كسب تكليف كردم. وی گفت: من راضى نيستم. گفتم: چرا؟. گفت: اگر وكيل مجلس شوى، مديون پنجاه ميليون نفر مى شوى، مديون شدن آسان است، امّا آزاد شدن از زير دِين، كار اولياء خداست و تو از اولياء نيستى، چون من تو را خوب مى شناسم.هر کس نمی تواند این گونه آشپزى کند!روزى خانواده ام منزل نبود، تصميم گرفتم خودم غذا بپزم و پلوئى آماده كنم. پس از ساعتى ديدم در يك قابلمه سه نوع غذا پخته ام، زيرش سوخته، وسطش نپخته و رويش آش شده است. گفتم: زنده باد اين آشپز!!.مرید چنین معماری شدم!رفتارى از يك معمار ديدم كه مريد او شدم. این معمار را براى قيمت گذارى خانه شهيدى بردند. شخصى به او گفت: اينها خانواده شهيد هستند كمى چرب تر قيمت كن. گفت: شما مى خواهید بچه هاى شهيد لقمه حرام بخورند؟؛ من هرگز اين كار را نمى كنم.کسی که تحمل نداشت ذرّه ای گچ روی لباسش بنشیند!تصميم گرفته بودم يكى از برادران روحانى را براى همكارى در كار نهضت سوادآموزى دعوت كنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح كنم. همين طور كه نشسته بود كمى گچ به لباس او ريخت. ديدم مدّت زيادى مشغول فوت كردن لباسش شد. از تصميم خود منصرف شدم و پيش خود گفتم: كسى كه در مقابل ذرّه اى گچ اين قدر حسّاسيّت نشان مى دهد، چه طور مى خواهد به اين همه كلاس سركشى كند و خودش را به آب و آتش بزند.جملاتی که مردم کشورهای آفریقایی را به وجد آورد!در سفرى كه به بعضى از كشورهاى آفريقايى داشتم و براى مردم سخنرانى مى كردم، مترجم هر چند جمله را كه ترجمه مى كرد آفريقايى ها از خوشحالى به رقص مى آمدند. به ياد دارم يكى از حرف هايى كه زدم اين بود كه ما در تهران يكى از ميادين و خيابان ها را به نام آفريقا نام گذارى كرده ايم و حرف ديگر اين بود كه گفتم: در تسخير لانۀ جاسوسى، امام خمينى (ره) فرمان داد، گروگان هاى سياه پوست را آزاد كنند، زيرا گرچه اين ها نيز جاسوس و خائن هستند، امّا چون در طول تاريخ به نژاد سياه ظلم شده ما اين ها را آزاد مى كنيم.فهم نادرست از دستورات اسلامی!به یک مهمانى دعوت شده بودم، صاحبخانه نان و پنير آورد و گفت: ما در مراسم عروسى خود هم با نان و ماست پذيرايى كرديم. گفتم: وقتى نوزاد به دنيا مى آيد، اسلام مى گويد: گوسفند عقيقه كن؛ حالا كه بزرگ شده، هنرمند شده، باسواد شده و ازدواج كرده بايد با بركت تر باشد. علاوه بر اينكه زهد يعنى خودت نخور، نه اينكه به ديگران نده.غفلت از داشته های خود!در زمان طاغوت جوانى، عكسى را پيش من آورد كه نشان مى داد رئيس جمهور يكى از كشورهاى كمونيستى در حال كار كردن و بيل زدن است و اين كار را ملاك ارزش آن شخص مى دانست. به او گفتم: چرا اين قدر در غفلتى و خود را بى ارزش مى دانى؟!. تو رهبرى همچون على عليه السلام دارى كه سال ها كار كرد و بيل زد و محصول كارش را وقف محرومان كرد.صِرف خوش فکر بودن، ملاک نیست، باید متخصص بود!در سفرى چند جوان را ديدم كه كار تحقيقى روى قرآن انجام مى دهند. گفتم: در علوم قرآنى تخصص و سواد شما چه قدر است؟. گفتند: مايۀ عربى آنچنانى نداريم، امّا در رشته خود دانشجويان خوش فكرى هستيم. گفتم: عزيزان من! بى پير مرو تو در خرابات. كباب پزى هم تخصّص مى خواهد وگرنه گوشت ها روى آتش مى ريزد!. آنگاه از آنها پرسيدم: «فَلا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ» (1) يعنى چه؟. گفتند: يعنى در كشتن اسراف نبايد كرد. گفتم: پس يكى دو نفر را مى شود، كُشت؟!. متحيّر شدند و گفتند: پس معناى آيه چيست؟. گفتم: چون در زمان جاهليّت وقتى دو قبيله با هم مى جنگيدند به انتقام يك كشته، دهها نفر را مى كُشتند، اين آيه مى گويد: يك نفر در مقابل يك نفر نه بيشتر.احادیث را از اساتید و ریش سفیدان یاد گرفته ام!در يكى از شهرها مشغول سخنرانى بودم، پيرمردها و علماى ريش سفيد شهر هم حضور داشتند. در حين سخنرانى جوانى بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! شما خوب سخنرانى مى كنى، امّا اين علماى شهر ما چنين و چنانند.حيران بودم كه چه جوابى به او بدهم. خودم را سرگرم تخته پاك كردن نموده از خدا خواستم تا پاسخى به ذهنم بيندازد، آن گاه رو كردم به جمعيّت و گفتم: حرف شما مثل اين است كه كسى وارد اين سالن شود و ببيند لامپى نورافشانى مى كند، بگويد: زنده باد لامپ! غافل از آن كه روشن بودن لامپ به خاطر وصل بودن به كارخانه و نيروگاه برق است. اگر من حديثى خواندم و شما لذّت برديد، نزد همين علما و ريش سفيدها درس خوانده ام. اگر اين ها استادى نمى كردند من الآن نمى توانستم چنين حرف بزنم.سوادِ واعظ مهم نیست، فقط خوش صدا باشد!!رئيس يكى از هيئت هاى عزادارى نزدم آمد و گفت: براى امسال واعظى خوش صدا مى خواهيم!. گفتم: سوادش چه طور؟. گفت: سواد مهم نيست، ما مى خواهيم مجلس شلوغ شود و كارى به سواد واعظ نداريم. ما حساب كرده ايم اگر آبگوشت بدهيم، 200 نفر مى آيد، با برنج 400 نفر؛ امّا اگر يك آقاى خوش صدا بيايد 700 نفر جمع مى شوند!.پی نوشت:1- اسراء 33.منبع:حوزه