عقیق: در نخستین سالهای مسلمانیام به روزنامهنگاری مشغول بودم و با چند نفر دیگر تشکلی اسلامی برای خواهران به راه انداخته بودیم. در آن تشکل توفیق آشنایی با خواهرانی از کشورهای مختلف و خانوادههایشان نصیبم شد که در میان آنها دانشجویان نازنینی از ایران هم حضور داشتند. این جوانان ایرانی از شخصیت ممتازی برخوردار بودند، در همه کارهای خیر با هم اتحاد داشتند و همیشه پای ثابت فعالیتها بودند. با اینکه در دید من از احترام فوقالعادهای برخوردار بودند، شوخطبعی خاصشان هم برایم خیلی جالب بود. آنها قابلیتی اساسی داشتند که ریشه در اعتقاد ذاتیشان داشت و من دوست داشتم آن را کشف کنم. این گفته خداوند در قرآن بسیار درست است که فرمود: «قطعاً براى شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقى نیکوست براى آنکس که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد مىکند» (احزاب:21) همین بود که رفتار این دانشجویان ایرانی من را به مطالعه عمیقتر کشاند و منِ بیمقدار را دوستدار اهلبیت(ع) قرار داد.
ایران، سرزمین سپید و طلایی
تا
اینکه در اواخر دهه 90 میلادی اتفاقی باورنکردنی افتاد و من را برای شرکت
در همایشی به ایران دعوت کردند. آنزمان مادرم بشدت بیمار بود و باید از
پدرم هم مراقبت میکردم و متأسفانه نتوانستم در همایش شرکت کنم. اما مدتی
بعد دوباره دعوتنامهای برای شرکت در همایش به دستم رسید. اینبار گرچه
شرایط خودم مساعد بود، اما با شدت گرفتن جنگ افغانستان، همایش لغو شد و
سرانجام این همایش در سال 2004 برگزار شد و من توانستم در آن شرکت کنم. این
نوشته قطعه کوچکی از خاطرات من از آن سفر است که تأثیر آن هرگز از وجودم
محو نخواهد شد.
ما در اولین ساعات بامداد وارد حریم هوایی ایران شدیم.
با نزدیکتر شدن هواپیما به تهران، تصویری از مِه غلیظ و سفیدرنگ و چراغهای
طلایی در برابرم قرار گرفت. اگر صد سال دیگر هم عمر کنم، نمیتوانم آن
منظره را فراموش کنم، چون این صحنه برایم نماد چیزهای بسیاری شد. مه
سفیدرنگ نماد رمزوراز، یعنی خود ایران، بود، اما این مه در هزاران چراغ
طلایی محو شده بود که گرما و روشنایی را نوید میداد.
شهیدان زندهاند
در
قرآن کریم میخوانیم: «و کسانى را که در راه خدا کشته مىشوند مرده
نخوانید، بلکه زندهاند ولى شما نمىدانید.»(بقره:154) لابد همه مسلمانان
این آیه را خوانده و شنیدهاند، ولی آیا همه آنها معنای آن را هم میدانند و
به آن ایمان دارند؟ ماجرای درک عمیق این آیه برای من در زیارت امام هشتم،
حضرترضا(ع) اتفاق افتاد. میدانیم که همه ائمه ما به شهادت رسیدهاند، پس،
سوای همه مقامات دیگر، ائمه مطمئناً مصداق این آیه هستند.
قبل از اینکه
به مشهد بیایم، خواهری در استرالیا سفارش کرده بود که در صورت امکان چند
روسری بخرم و آنها را به ضریح امام رضا(ع) متبرک کنم. به آن خواهر قول
دادم که این کار را انجام دهم، ولی هنوز خودم اعتقاد نداشتم که چنین کاری
آنقدر که این خواهر میپندارد، اهمیت داشته باشد. میبینید که هنوز خیلی
چیزها را نمیدانستم.چند روسری خریدم و در اولین زیارت امام رضا(ع) همراه
خود به حرم بردم، ولی متأسفانه در کنار ضریح متوجه شدم روسریها را در قسمت
دیگری در حرم جا گذاشتهام. از راهنمایم خواستم من را برگرداند تا بتوانم
روسریها را به ضریح متبرک کنم، ولی او گفت الآن نمیشود به آن قسمت رفت.
بعد هم بهخاطر ازدحام جمعیت و تنگی وقت مجبور شدیم به جمع دیگر میهمانان
همایش برویم.
عطر خوش امام رضا(ع)
نمیتوانید
تصور کنید که در آن لحظات چقدر نومید بودم. به جمع میهمانان برگشتیم و من
پس از نماز مغرب به اتاقی خلوت در حرم رفتم. تنها نشستم و به دیوار تکیه
دادم. سرتاسر اتاق قالی پهن بود و فقط یک گوشه در کنار من فرش نداشت. به
ذهنم رسید که حداقل روسریها را روی همان سنگ مرمر بکشم و متبرک کنم.
همچنانکه هنوز از تبرک نکردن روسریها به ضریح ناراحت بودم، عطری به مشامم
رسید در ابتدای ورود به حرم حس کرده بودم. اطرافم را نگاه کردم و پنداشتم
که باد این عطر را به اتاق آورده است، ولی اتاق پنجرهای نداشت و در هم
بسته بود. این عطر من را دربرگرفت و در دل احساس کردم که خود امام در اتاق
حضور دارند! چنانکه قرآن درباره شهدا میفرماید: «آنها را مرده نخوانید.
آنها زندهاند!» باور کردم که امام به اتاق آمدهاند و با اندوه بسیار از
خدا خواستم بهخاطر بدقولی نسبت به آن خواهر من را ببخشد. با امام درددل
کردم و از کماعتقادی گذشتهام نسبت به متبرک کردن روسریها گفتم. از
خانواده و دوستانم گفتم، به ویژه از دخترم که او هم مسلمان شده و در
دانمارک زندگی میکند. از غمهایی گفتم که بهخاطر زندگی در میان
غیرمسلمانان بر دلم سنگینی میکند. پس از این درد دلها آرامشی عجیب من را
دربرگرفت و بوی خوش عطر بتدریج کمتر شد تا اینکه دوباره خودم را تنها، اما
آرام و راحت، در اتاق یافتم.
امام(ع) اینجا بودهاند!
دوست
داشتم ساعتها همانجا بنشینم، اما یکی از خواهران اهل انگلستان من را برای
ناهار صدا زد. او کمک کرد که روسریها را داخل کیفم بگذارم و ناگهان با
تعجب نگاهم کرد و گفت: «شفا! امام اینجا بودهاند!» و تأکید کرد روسریها
عطر حضور امام(ع) را به خود گرفتهاند. من در جوابش فقط گفتم بله. سلام و
برکات و عشق و کرامت خداوند بر امام بزرگوار حضرت رضا(ع)!