عقیق:تبار حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) با چهار واسطه به سبط اکبر رسول خدا(ص) میرسد، احمد بن علی نجاشی درباره نسب آن بزرگوار مینویسد: هنگامی که جنازه او را برای غسل برهنه میکردند، در جیب لباس وی نوشتهای یافت شد که در آن، نسبش این گونه ذکر شده بود: من ابوالقاسم، عبدالعظیم بن عبدالله بن علی بن حسن بن زید بن علی بن حسن بن علی بن ابیطالب هستم، براساس این نسخه از رجال النجاشی در نسب ایشان میان وی و امام حسن(ع) پنج نفر واسطه وجود دارد، با این وجود تاریخ دقیق تولد و وفات حضرت عبدالعظیم(ع) مشخص نیست، اما در برخی منابع متأخّراین گونه آمده است: حضرت شاه عبدالعظیم که کنیهاش ابوالقاسم و ابوالفتح نیز بوده، در روز پنجشنبه چهارم ماه ربیعالآخر سنه 173 هجری قمری مطابق 25 تیر ماه 158 یزدگردی در زمان هارونالرشید در مدینه در خانه جدش حضرت امام حسن مجتبی(ع) متولد شده … و پس از مدت 79 سال و شش ماه و یازده روز قمری عمر در روز آدینه پانزدهم شوّال المکرّم سنه 252 هجری قمری مطابق سیزده مهر ماه قدیم سنه 235 یزدگردی در زمان المعتزّ بالله عبّاسی به سرای آخرت رحلت کرد.
درباره ویژگیهای ممتاز سیدالکریم از زبان ائمه معصومین روایت شده است که ابوحماد رازی گوید: خدمت حضرت هادی(ع) رسیدم و از آن جناب مسائلی پرسیدم، هنگامی که اراده کردم از محضر مقدسش بیرون شوم، فرمود: هرگاه مشکلاتی برایت پیش آمد کرد، آنها را از عبدالعظیم حسنی بپرس و سلام مرا هم به او برسان، همچنین در «امالی» شیخ صدوق در ضمن حدیث «عرض دین» آمده است: وقتی که حضرت عبدالعظیم خدمت امام هادی(ع) مشرف شد و عقائد خود را اظهار کرد، امام فرمود: تو از دوستان حقیقی ما هستی.
ابونصر بخاری ضمن حالات فرزندان امام مجتبی(ع) از ابوعلی محمد بن همام از حضرت امام حسن عسکری(ع) روایت کرده که نزد آن جناب از عبدالعظیم حسنی صحبت به میان آمد، ایشان فرمود: اگر عبدالعظیم نبود، میگفتیم علی بن حسن بن زید بن حسن فرزندی از خود باقی نگذاشته است.
به مناسبت سالروز وفات سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) در ادامه به سه کرامت از ایشان اشاره میشود:
*ماجرای 12 سکه و بارش برف
از منبع موثقی نقل است برای یکی از تجار بازار تهران مشکلی پیش آمد، روزی
با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت، همکار او گفت برای حل
گرفتاری خود به حضرت عبدالعظیم(ع) متوسل شو! وی گفت به آن حضرت نیز متوسل
شدم و مشکل برطرف نشد، همکار او گفت مشکل توسط حضرت عبدالعظیم(ع) حل شدنی
است، ولی تو با اخلاص متوسل نشدهای، حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا
کنون برای کسی نگفتهام برایت بازگو کنم.
من سالهای گذشته ورشکسته شدم، به طوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا
روبرو شدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبدالعظیم(ع) متوسل شوم،
برای این کار نذر کردم، چهل هفته پی در پی سحر پنجشنبه پیاده به زیارت آن
حضرت بروم، 39 هفته سپری شد ، هفته چهلم فرارسید که مواجه با زمستان بود و
روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت، غروب که به منزل رسیدم برف
تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود، عیالم که از
قضیه با خبر بود پرسید: مگر امشب به زیارت نمیروی، آخر هفته است!
گفتم در این برف و بوران خود آقا هم راضی نیست،
إنشاءالله هفته دیگر، آن شب زود به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم بر روی
ریل ماشین دودی به طرف شهرری میروم، به مقبره شیخ صدوق(ره) رسیدم، آنجا
وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبدالعظیم(ع) حرکت
کردم، از خواب برخواستم شب از نیمه گذشته بود، تصمیم خود را گرفته آماده
حرکت شدم، عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم
شدیدتر شده! خواب را تعریف کردم و گفتم: باید بروم حتی اگر به قیمت جانم
باشد.
به راه افتادم مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم روی ریل ماشین دودی،
بعدها به این نکته رسیدم که آن شب تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و
الا رسیدن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میسر نبود.. راه را برروی ریل ادامه
دادم تا به ابن بابویه رسیدم، به تأسی از صحنه خواب وضو گرفتم دو رکعت نماز
خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبدالعظیم(ع) حرکت کردم، به حرم که رسیدم
دربها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود، سرما و خستگی
راه رمقم را گرفته و در گوشه حرم از هوش رفتم، در عالم خواب آقا سید
الکریم(ع) را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و
پرسید: چه مشکلی پریشانت ساخته؟
قصه خود را عرض کردم، دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زدهای را به
کف دستم نهاد و فرمود: این را سرمایه کسب حلال کن، إنشاءالله مشکلت حل
شود، دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد، صدای موذن مرا از خواب
بیدار کرد و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در
دستم بود، باز کردم دوازده عدد سکه یک قرانی داخل آن بود، برخواستم وضو
گرفتم نماز صبح را بجا آورده، با خوشحالی به سمت تهران به راه افتادم، آن
12 سکه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که تو شاهد آن هستی رسیدم.
*یک ریالی که تبدیل به سکه طلا شد
یکی از خادمین سادات نقل میکرد: یک روز صبح عیالم رو به من کرد که: امشب مهمان داریم، برو چیزی تهیه کن، از منزل بیرون آمدم در حالی که حتی یک شاهی هم نداشتم، آن روز نوبت کشیک من نبود، در آن وضعیت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم، اگر هم مییافتم، از چنین درخواستی شرم میکردم، بنابراین بیاختیار به سمت حرم رفتم، حرم خلوت بود و معدود زوار مشغول زیارت بودند، رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم(ع) عرض کردم: یابن رسول الله! تفضلی فرما، شرمنده عیال و مهمان نشوم، بعد از اینکه این خواسته از قلبم گذشت، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت: سید، یک ریال به من بده، وقتی از زیارت امامزاده حمزه(ع) برگشتم، دو ریال به تو میدهم، این موضوع زیاد متعجّبم نکرد، بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان این کار را میکردند و به همین رسم پولی به دست سیدی میدادند و آن را پس میگرفتند، خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریالها به التفاوت میتوانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم، اما من همان یک ریال را هم نداشتم، به زائر گفتم: آقا، یک دقیقه صبر کنید، الان بر میگردم.
بیرون آمدم، همین طور که دور و برم را نگاه میکردم،
یکی از آشنایان را دیدم، به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیم ساعت دیگر
پس میدهم، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم، وی یک ریالی را گرفت و
به زیارت امامزاده حمزه(ع) رفت و همان طور که گفته بود، وقتی از زیارت
بازگشت یک سکه کف دستم گذاشت، خادمین دیگر که این صحنه را زیرنظر داشتند،
پرسیدند قضیه چیست؟ ماجرا را گفتم، اما آنان به حرف من اکتفا نکردند و از
آن زائر هم پرسیدند، ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون
رفته بود، من به خیال خودم رفتم تا یک ریالی که قرض گرفته بودم، پس بدهم،
اما وقتی چشمم به سکه افتاد، دیدم این دو ریالی زرد است و میدرخشد! با
تعجب به بازار رفتم، سکه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم، عیار گرفت و
گفت: طلا است و آن را 3 تومان میخرد، از آن سه تومان یک ریال قرض را پس
دادم و 29 ریال بقیّه را به خانه بردم، آن زائر غریب را هیچ گاه قبل از آن
ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم.
*هنگامی که اهل بیت(ع) به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتند
بارگاه نورانی حضرت عبدالعظیم(ع) مسیر زندگی بسیاری از افراد را به سمت فلاح و دین تغییر داده است، این نقطه از زمین که رسول الله(ص) قبل از وفات حضرت عبدالعظیم(ع) اشاره به منزلت آن فرمودند، نقطه تلاقی اهل معنا است که خداوند آن را وسیله هدایت بسیاری از مؤمنان قرار داده است، گاه به صورت امور خارقالعاده و معجزه و گاه مکاشفهای لطیف و پر معنا، آنچه که اینک روایت میشود، از زبان شاهدی از یک مکاشفه است: حدود 30 سال پیش بود، در شهر قم ابتدای جاده تهران ایستاده و منتظر وسیلهای برای سفر به تهران بودم که اتومبیلی جلوی پایم ایستاد، راننده بسیار آهسته میراند، به طوری که طاقت نیاوردم و نسبت به این مسأله به او اعتراض کردم، گفت: میخواهم به نحوی حرکت کنم که ساعت 9 شب گردنه حسن آباد باشم، گفتم: گردنه حسن آباد چکار دارید؟ گفت: امشب اهل بیت(ع) به زیارت میروند میخواهم آنان را ببینم، حقیقت امر در وهله اول گمان کردم این راننده تعادل روانی ندارد، ناگفته نماند کمی هم از این بابت وحشت کردم.
به هر ترتیب راننده یک ساعتی به همین منوال حرکت کرد تا اینکه از من پرسید ساعت چند است؟ گفتم: چیزی به ساعت 9 نمانده است، او اتومبیل را کنار جاده نگه داشت و به من گفت: آسمان را نگاه کن! در این لحظه آن واقعه عجیب رخ داد که تا عمر دارم از نظرم محو نمیشود، نوری بزرگ در آسمان پدید آمد و به طرف پایین غلتید و در اطرافش آن قدر پایین آمد که به گنبد حضرت عبدالعظیم(ع) رسید و بر روی گنبد تابید، بعد از این ماجرا راننده حرکت کرد و من در حالی که بهت زده شده بودم، اصلاً متوجّه بعد مسافت نشدم، او مرا درب منزلمان در خیابان سیروس پیاده کرد، وقتی من به درون خانه رفتم، انگار از یک خواب برخاسته باشم، تازه متوجه عمق ماجرا شدم، همین طور در ذهنم سؤالات مختلف دور میزد، سؤالهایی که هنوز هم درباره آن فکر میکنم، اما یک نکته را نمیشود انکار کرد، صحنهای که آن راننده به من نشان داد و تصرّفی که در روح من کرد، موجب شد که خط سیر زندگیم تغییر کند و از این بابت تا عمر دارم خود را مدیون حضرت میدانم.
منبع:فارس