سید هاشم وفایی :
باز دل میل توسّل می كند
یاد تـو در باغ جان گُل می كند
یاعلی ای عشق حق در جوهرت
سرفرازان جهان خاك درت
ای هزاران خضر سرگردان تـو
میثم و سلمان ز شاگردان تو
رهنوردان را چراغ ره توئی
رهنمای مردم آگه توئی
عاقلان در عشق تو دیوانه اند
دور شمع عشق تو پروانه اند
صبر از تو رنگ زیبا یافته
عشق با عشق تو معنا یـافته
تو گهر هستی و كعبه چون صدف
كعبه را داده خدا از تو شرف
ای نسیم مهربان سرنوشت
ای شمیم ناب گلزار بهشت
جوهر ایمان توئی عرفان توئی
عدل و فضل و عشق را میزان توئی
نور محراب تو شد نور فلك
مات و مبهوت نمازت شد ملك
در زمین گر بوترابت خوانده اند
در سماوات آفتابت خوانده اند
ره كجا یابد به قدر تو خرد
ذات تو ذات خداوند احد
یاعلی آموزگار انبیا
ای امامت را تو ختم الاوصیا
خلقت از قدرت شرافت یافته
یازده خورشید از تو تافته
ای كریم كلّ خلقت یاعلی
ای قسیم نار و جنّت یاعلی
عاشقان تو سیادت یافتند
با ولای تـو سعادت یافتند
یاعلی من از غلامان توام
خاكبوس خاكبوسان توام
ای گل امید من از بذر تو
اشك خود را كرده ام من نذر تو
نام تو با عشق دارد الفتی
نام تو با اشك دارد نسبتی
نام تو آرام بخش جان بود
نام تو بـر دردها درمان بود
یاعلی درد تو درد مكتب است
ای که ذكر یا مجیبت بر لب است
قدر نشناسان تو را نشناختند
بر حریم حُرمت تو تاختند
دوزخی مردم بهشتت سوختند
آتشی بر گلشنت افروختند
زآتش در شعله بر دل ها زدند
پیش چشمان تو زهرا را زدند
گرچه جانت زین همه غم خسته بود
صبر می كردی و دستت بسته بود
ای كه از جهل بشر رنجیده ای
كوفه كوفه بی وفائی دیده ای
بوی غم دارد قیام آخرت
جان به قربان سلام آخرت
ای كه شد محراب خونین بسترت
خون دل می ریخت از فرق سرت
داشتی بـا چهرۀ غرقه بخون
نغمۀ اناالیه راجعون
ای كه بخشیدی«وفائی»را شرف
میهمانش كن به ایوان نجف
موسی علیمرادی:
بابای دهر دست منو دامن شما
آقا یتیم می شوم از رفتن شما
با جرم اینکه دوره تان نیستم , نشد
تا سر نهم شبی به سر دامن شما
در روضه کاش جان بدهم از غمت مگر
در یک زمان کفن بشوم با تن شما
عالم نداشت جامه ی در شأنتان علی
جانم فدای وصله پیراهن شما
دربین قبر منتظر دامن توام
افتاده زحمت سر من گردن شما
امشب غمت به دست فلک ابر می دهد
دارد حسن به خواهر خود صبر می دهد
انگار شام عمر تو بابا سحر شده
از غصه تو زینب تو محتضر شده
آنقدر دور بستر تو لطمه میزنم
تا دیده واکنی به من خون جگر شده
بابا دو روزه جسم تو را زهر آب کرد
مانند فاطمه تن تو مختصر شده
خون روی چشم تو چقدر لخته میشود
انگار زخم فرق سرت باز تر شده
آن پارچه که زخم تو را بسته ام به آن
واکردنش خدا چه قدر دردسر شده
از گریه های دخترت عالم به غم نشست
یک تیغ دشمنت زد و زینب چنین شکست
وای از دمی که روی تل آمد به چشم دید
هر کس رسیده دشنه و شمشیر می کشید
برگشت سمت شهر مدینه به گریه گفت
یا مصطفی برس تو به فریاد نا امید
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
از جور دشمنت شده اینگونه او شهید
باقی نمانده است دگر پیکری از او
از بس که تیغ از تن او یاس و لاله چید
**
با آنکه شاه بی رمق افتاد روی خاک
دشمن مگرکه از سر او دست می کشید
یک عمر هم که گریه کنم باز هم کم است
هر روز و شب برای غلامت محرم است
علی اکبر لطیفیان :
با گريه ايستاد، دوباره نگاش کرد
تسبيح را بدست گرفت و دعاش کرد
معلوم مي شود که نمک گير زينب است
وقتى بجاى شير نمک را غذاش کرد
افتاد ياد کوچه و پاى برهنه اش
وقتى مقابلش پدرش گيوه پاش کرد
از بس به وصل فاطمه اش اشتياق داشت
در خواب بود قاتلش اما صداش کرد
بين دو سجده بود که فرق سر على
مانند ذوالفقار دودم شد...دوتاش کرد
شمشير تا ميان دو ابروى صورتش
طورى نشسته بود نمي شد جداش کرد
مي خواست دست و پا زدنش بيشتر شود
شمشير را ميان سرش جابجاش کرد
اى روزگار! آخر على را زمين زدند
بايد ازين به بعد جگر را فداش کرد
وقت وصال بود، دوباره خضاب کرد
وقت خضاب خون سرش را حناش کرد
بين حصير پاره پدر را حسين برد
تا اينکه از قضا پسرش بورياش کرد
لطیفیان:
سخت است پیش پای مردم با سر افتادن
و سخت تر از آن به پیش دختر افتادن
ما که تو را با لافتایت می شناسیمت
اصلاً نمی آید به تو در بستر افتادن
داری سفارش می کنی ما را به عباست
خیلی خیالم جمع شد از معجر افتادن
گفتی اسیرم می کنند اما نگفتی تو
از خنجر کندی به روی حنجر افتادن
اما نگفتی از روی مرکب زمین خوردن
اما نگفتی از بلندی با سر افتادن
خیلی برای دخترت سخت است هنگام
با نیزه ای بر نیزه های دیگر افتادن
ای وای از پیراهن غارت شده، بعدش
دنبال
غارت کردن انگشتر افتادن
×××
فرمود: آب، اما به پهلویش لگد می زد
ای داد بیداد از به جان پیکر افتادن
انصاف نیست این گونه پیش چشم خواهرها
با چکمه روی بوسه پیغمبر افتادن
ای وای از شام غریبان و بیابان و...
در زیر پاها چادر یک دختر افتادن
امیر علی سلیمانی:
همین بس است ، شبی سردسیر داشته باشد
هوای حسرت و غم این کویر داشته باشد
هنوز کوفه نفهمیده است ، اهل ولا نیست
کسی که تاج و لباس حریر داشته باشد
تمام مردم این شهر مانده اند که مولا
به جای فرش اتاقش حصیر داشته باشد ؟
هنوز چشم یتیمان به راه مانده که شاید -
شبانه نور به کوچه مسیر داشته باشد
هزار قصر بسازند ، کوفه باز فقیر است
قرار نیست پس از این امیر داشته باشد
بگو به مردم این شهر بی دلیل نگردند
که رسم نیست امامی نظیر داشته باشد
کسی نیامده بر شانه های نور بچرخد
کسی نیامده چون او غدیر داشته باشد
بگو برای عیادت ، هر عاشقی که می آید
برای شیر خداوند شیر داشته باشد
وحید قاسمی:
پلک های نیمه بازش آیه های درد بود
آخرین ساعات عمر حیدر شبگرد بود
چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش
عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش
زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سینه بود
کوفه هم مثل مدینه دشمن آئینه بود
آتش آه حزینش بر جگر افتاده است
این دم آخر به میخ در افتاده است
در نگاه زینب دل خسته زخمش اشناست
زخم فرقش شکل زخم پهلوی خیرالنساست
زخم های کهنه بر رفتن مجابش کرده اند
ناامیدانه طبیبان هم جوابش کرده اند
معنی فزت و ورب الکعبه ی او روشن است
حیدر مظلوم سی سال است فکر رفتن است
کوفه شبها اشنا با اشک فانوسش شده
ماجرای کوچه سی سال است کابوسش شده
غصّه ی ان کوچه سی سال است پیرش کرده است
کم محلی های مردم گوشه گیرش کرده است
اضطراب زینب او را برده در هول و ولا
زیر لب با گریه می گوید که وای از کربلا
گریه های مرتضی دنیای رمز و راز بود
معجر زینب برایش روضه های باز بود
دانه های اشک او می گفت با صد شورشین
کربلا عباس من، جان تو و جان حسین
کمیل کاشانی:
در
عرش خدا آنچه به پیغمبر گفت
تا ختم کلام گفت و باز از سر گفت
در یکصد و بیست بار , معراج رسول
بیش از همه از ولایت حیدر گفت
تنها
نه علی مدد پیمبر می گفت
جبریل علی علی مکرر می گفت
فرمود پیمبر شب معراج , خدا
با من سخن از زبان حیدر می گفت
مولاست
علی کمال مطلق با اوست
آرامش این چرخ معلق با اوست
بشناس حقیقت خدا را با او
زیرا که علی است با حق و حق با اوست
بر
صفحه ی دل مهر ولايت داریم
سینه سپر تیغ ملامت داریم
هر روز برای ما غدیری دگر است
سرمست خمیم و جوش بیعت داریم
دریاست
دلش ، آب حیات است علی
بر خلق ، سفينة النجات است علی
وقتی که نبی " لحمک من لحمی" گفت
شایسته ی ذکر صلوات است علی
مرحب
شکنی که فتح خیبر با اوست
آرامش خاطر پیمبر با اوست
در فضل و کرامتش همین بس باشد
گویم اگر اختیار محشر با اوست
روزی
که به پا شود فغان از آتش
بیرون نبرد خصم تو جان از آتش
دلبسته ی عشق تو علی می ماند
در سایه ی عرش در امان از آتش
آنان
که علی مرتضی را دیدند
آئینه در آئینه خدا را دیدند
آغوش گشود کعبه مانند صدف
تا گوهر ناب لافتی را دیدند
قران
که به سینه ی پیمبر آمد
در مدح کمال و جود حیدر آمد
" قد افلح مومنون " به لب داشت علی
از کعبه چو روی دست مادر آمد
با
نور خدا ز یک سرشت است علی
عنوان کتیبه ی بهشت است علی
فرمود نبی : در آسمان ها دیدم
بر صورت هر چیز نوشته است علی
ﺁﺩﻡ
ﺑﻪ ﻧﻮﺍﯼ ﺍﻟﺘﺠﺎ ﮔﻔﺖ ﻋﻠﯽ
ﻋﯿﺴﯽ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﯼ ﺷﻔﺎ ﮔﻔﺖ ﻋﻠﯽ
ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺧﻠﯿﻞ ﺑﺖ ﺷﮑﻦ ﮔﻠﺸﻦ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ ﻋﻠﯽ
ابوذر پاکروان:
چقدر
اشک بریزد ، چقدر ماه بماند
شب غریب تو تا کی درون چاه بماند
به
کوچه کوچه ی غربت ، قدم قدم اندوه
تو رد شوی و پس از تو صدای آه بماند !؟
چگونه
می شود از ابتدا شروع شود عشق
ولی در آخر ضرب المثل تباه بماند
نخواه
ریشه ی جنگل بروید از تن هر خاک
فضای کوچک گلدان در اشتباه بماند
بلند
شو و به یک یا علی شروع کن از نو
که عشق ، در سفر سبز هر نگاه بماند
طلوع
دست تو بالاتر است بعد خداوند
نخواه قافله در ابتدای راه بماند
و
خون ِ از در و دیوار چکه چکه بپاشد
غرور کوه بریزد ، خیال کاه بماند
ستاره
ها به خیالات کوچه نور بپاشند
که ماه اول شوال رو سیاه نماند !
حسین صیامی:
می
خواستی معنا کنی آیات قرآن را
روشن کنی راه کمال روح انسان را
در
انزوای جهل ماندی تا به رسم صبر
از انزوا درآوری آیین خوبان را
چاه
محبت کندی ای سرچشمه جوشیدی
سیراب کردی تو لب خشک بیابان را
آنقدر
محو حق شدی بین نمازت که
لبخند میزد زخم پایت نیش پیکان را
تو
کیستی ای نخل بالنده که میسازد
خرمای تو شخصیتی مانند سلمان را
ماندیم
بین باطل و حق بی تو سرگردان
هرگز نفهمیدیم فرقان را و میزان را
در
فقر جهل خویش میمانند و میمیرند
قومی که میخواهند از تو رونق نان را
با
کفر اگر سازش کنید آه ای مسلمانان!
شمشیر شیطان می شکافد فرق ایمان را
س.م فریاد:
ای
میخ! حیف بود گلم، قاتلش شدی
آتش
به خرمن گل زیبای من زدی
لازم
نکرده دست به دامان من شوی
آن
شب چرا به سینه ی زهرای من زدی
من
سالهاست در پی ماندن نبوده ام
زنجیر
حبس را تو به پاهای من زدی
بگذار
تا وداع کنم دیر میشود
تاخیر
را به بند قدم های من زدی
ای
میخ در، صدای اذان است گوش کن!
قفل
سکوت را تو به لب های من زدی
بگذار
تا به چاه بگویم :«تمام شد»
چاقوی
غم به قلب شکیبای من زدی
دیگر
سفارشت نکنم، با حسین باش
ای
وای، نیزه را تو به دنیای من زدی
ای
کوفه ای زمین ریا خاک بر سرت
سیلی
به صورت گل رعنای من زدی
ای
کاش دست های علمدار و مشک آب
می
ماند، حیف، تیر به رویای من زدی
پایان
کار هرشبِ شب زنده داری ام
این
بار مُهر مرگ به احیای من زدی
فرق
من است بوسه به شمشیر میدهد
تیر
خلاص را تو به شب های من زدی
می
خواستم گلایه کنم از جفای تو
شمشیر
را میان نفس های من زدی
محمد حسین ملکیان:
شده
نزدیکتر از قبل، شهادت به علی
اقتدا کرده به همراه جماعت به علی
با
سر تیغ، جدا کردنشان دشوار است
بس که چسبیده در این لحظه عبادت به علی
فرق
شمشیر عرب با همه در یک چیز است
به عقب خم شده، از شرم اصابت به علی!
درد
اینجاست که در دست دگر خنجر داشت
هر که آمد بدهد دست رفاقت به علی
رنگ
رو؟ زرد! عبا؟ سرخ! نپوشد شاهی
مثل این جامه که پوشاند سیاست به علی
روزگاری
همه از تیغ دو دم می گفتند
افتخارش به عرب ماند، جراحت به علی
کاسه
ی شیری و دستان یتیمی لرزان
این خبر را برسانید سلامت به علی
محمد معاذالهی پور:
خورشید
انتظار شب ماه میکشد
شب
آمده ست و ناله ی جانکاه میکشد
مرثیه
ی از گلوی تب چاه میکشد
هی
انتظار میکشد و آه میکشد
مرثیه های سوخته ی غم تمام شد
یک عمر انتظار علی هم تمام شد
باران
به آستانه ی چشم ترش رسید
وقت
اذان و نافله ی آخرش رسید
امن
یجیب که به کوثرش رسید
وقت
وداع و تاب تب دخترش رسید
ای کوه صبر،روح و روانم بمان نرو
دلشوره اوفتاده به جانم،بمان نرو
وقتی
که چشم های بشر غرق خواب شد
در
آخرین سجود دعا مستجاب شد
شمشیر
چون نشست به سر،فتح باب شد
طوری
سرش شکست،دل زهرا کباب شد
گویا به گوش عالم و آدم خبر رسید
فزت و رب...قصه ی حیدر به سر رسید
آتش
گرفت و بال و پرش تیر میکشد
از
ضرب تیغ زخم سرش تیر میکشد
از
زخم بیشتر جگرش تیر میکشد
از
داغ فاطمه کمرش تیر میکشد
در بین کوچه هیبت دریا شکسته شد
قنفذ رسید و حرمت زهرا شکسته شد
نامردها
شعله به کاشانه مان زدند
با
تازیانه بر رخ هفت آسمان زدند
وقتی
زن جوان مرا بی امان زدند
از
هوش رفته بود ولی همچنان زدند
در این میانه صبر علی کار مشکلیست
این خاطرات قاتل تدریجی علیست
با
عطر یاس زخم سرم را دوا کنید
ای
کودکان شهر علی را دعا کنید
نزدیک
خانه است علی را رها کنید
فکری
به حال دختر خیر النسا کنید
دل نازک است،چشم ترم را ببیند او
دق میکند چو زخم سرم را ببیند او
زهرا
س که رفت مرحم قلبم صدای اوست
حیدر
دخیل زمزمه ی ربنای اوست
امشب
تمام روضه ی چشمم برای اوست
دلشوره
ی علی سفر کربلای اوست
گودال و...
علی حنیفه:
وقتی
که ذره ذره بشر در خدا شود
آن
آینه فرابشری چون شما شود
با
آفتاب سایه به سایه قدم زند
پای
هر آن کسی که به کوی تو وا شود
تو
کیستی ? به سرفه پیر زنی نحیف
چیزی
نمانده بند ز بندت جدا شود
تو
کیستی? چگونه?مگر میشود امیر?!
دنیا
به تو ز عطسه بز بی بها شود
با
استخوان مانده به حلقوم ساختی
تا
دین به شقه گی نکند مبتلا شود
شصت
و سه سال رفت و نیامد سپیده ای
خورشید
زودتر ز تو از خواب پا شود
*
آقا
!جسارتا غم خود را نگو به چاه
دریا
چگونه در دل یک کوزه جا شود
مجتبی عسگری:
انگار
زهر بر بدنش کارگر شده
چونکه
ز روز قبل تبش بیشتر شده
قطع
امید کرده طبیب از شفای او
امن
یجیب دختر او بی اثر شده
باکاسه
های شیر مداوا نمیشود
فرق
سر شکسته وشق القمرشده
دائم
بیاد فاطمه اش آه میکشد
معلوم
میشود که زمان سفر شده
حرف
از کفن شدو دل زینب کباب شد
داغ
دلش برای حسین شعله ورشده
مولا
بفکر زینب وبازار کوفه است
اصلاعلی
برای همین خونجگر شده
یک
کاروان اسیرغل وبندوسلسله
یک
کاروان کبوتر بی بال وپر شده
شیرو
علی و روضه سرهای روی نی
وای
از رباب مضطرب بی پسر شده
هی
میزند به صورت خودگریه میکند
این
سنگها برای علی دردسر شده
جواد حیدری:
الهی کوفه را لطف و صفا نیست
نشان از ناله های مرتضی نیست
تمام نخل ها چشم انتظارند
که آبی بهتر از اشک وفا نیست
یتیمان چشم بر در بیقرارند
خبر از نان خرمای خدا نیست
فقیری گوشه ی ویرانه گریان
غم او را کسی مشکل گشا نیست
ولی نامرد ملعون ابن ملجم
شده خندان و در چشمش حیا نیست
نمک نشناس می خندد به زینب
که زینب شد یتیم ای وای امشب
غریبانه ترین تشییع پیکر
شده امشب بپا از بهر حیدر
علی را نیمه ی شب غسل دادند
رود در نیمه شب پیش پیمبر
به استقبال او زهرا بیاید
به همراه گل نشکفته پرپر
علی درد و غمش را برد با خود
که عمرش بود درد و غم سراسر
ز هر زخمی برایش سخت تر بود
که بیند چهره ی نیلی همسر
همان که این جهان نشناخت او را
میان درد و غم انداخت او را
علی نشناخته از این جهان رفت
دل بشکسته با درد نهان رفت
به دیده خالی از تصویر نیلی
به حنجر داشت از غم استخوان رفت
علی شد پیر از این غصه یارب
چرا یارش از این دنیا جوان رفت
همان یاری که بین کوچه افتاد
صدای ناله اش تا آسمان رفت
علی راحت شد از داغ مدینه
به سوی بانوی قامت کمان رفت
امیرالمؤمنین رخت سفر بست
سرش بشکسته بود و چشم تر بست
منبع: امام هشت ، حسینیه ، کمیت ، اشک لطیف ، اشعار ارسالی