24 مهر 1400 10 (ربیع الاول 1443 - 53 : 06
کد خبر : ۵۷۱۲۹
تاریخ انتشار : ۱۱ تير ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۹
درشب ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیه‌السلام محفل شعرخوانی جمعی از شاعران کشور در حضور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای برگزار شد.
عقیق:به گزارش دفتر حفظ و نشر آثارمقام معظم رهبری، جمعی از اهالی فرهنگ، اساتید شعر و ادب فارسی، شاعران جوان و پیشکسوت کشور و تعدادی از شاعران از کشورهای هند، پاکستان، افغانستان، تاجیکستان و آذربایجان، با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند.


محمد اکرم (پاکستان)

رندان بلانوش که سرمست الستند

از هر دو جهان رَسته، به میخانه نشستند

مستان قلندرمنش حلقۀ همت

هر بند گسستند و ز هر سلسله رَستند

در معرکۀ بیم و بلا، شیر و دلیرند

در میکدۀ عشق و وفا سرخوش و مستند

پروانه‌صفت از شرر شمع نترسند؟

این سوختگان مشعل خورشید به دستند

هرچند که آید به خدایی بت باطل

جر حق نشناسند و به جز حق نپرستند

فرعون ز اهرام به گردن‌کشی آمد

هم گردن فرعون و هم اهرام شکستند

از آب پُر آشوب چه بی‌خوف گذشتند

در آتش جانسوز چه بی‌باک نشستند

لب جز به ثناگویی دلبر نگشودند

دل جز به رضا‌جویی دلدار نبستند

دلباختگان حرم عاشقی «اکرام»

با یار نشستند و ز اغیار گسستند


دهر مندرات (هندوستان)

دین است حسین، فخر دین است حسین

دین است امامت و امین است حسین

چون خاتم‌الانبیا محمد بوده

بر خاتم‌الانبیا نگین است حسین


شاه منصور شاه میرزا (تاجیکستان)

دل اندوه‌پرور نباشد نباشد

هما سایه‌گستر نباشد نباشد

به شیرینی ذکر حق دلخوشم من

سر سفره شکر نباشد نباشد

سپاهم به جنگ دوان نور عشق است

سیاهی لشکر نباشد نباشد

خوشا گم شدن در معاد نگاهت

اگر صبح محشر نباشد نباشد

مبادا جدا گردد از من غم عشق

اگر کام دلبر نباشد نباشد

مرا ثروتی نیست جز خاک کویش

گدا گر توانگر نباشد نباشد

مرا باده‌ای ده ز خمّ ولایت

نگو می ز کوثر نباشد نباشد

الهی! سرت سبز بادا، همیشه

به تن گر مرا سر نباشد نباشد


آقای علی حکمت

یکی را پسر مست و مخمور بود

ز اخلاق نیکو بسی دور بود

یکی باغ انگور بودش پدر

معیشت نمودی از این رهگذر

چو مستی هر روز فرزند دید

همه تاک آن بوستان را برید

حکیمی چو بشنید، دادش پیام

که ای داده بر دست شیطان لگام

تو! پنداشتی آدم مست کیست؟

که مستی تو کم ز فرزند نیست

گرفتم که او مست لایعقِل است

به مستی نشاید ره مست بست

پسر برد گر آب این خانه را

بریدی تو هم آب و هم دانه را

رَز از بهر انگور آمد پدید

نه از بهر مستی که گردد نبید

شراب ای برادر اگر پاک نیست

گنه از من و توست، از تاک نیست


رضا نیکوکار

گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم

خُم‌ها به وقت خوردن پیمانه‌ها به هم

تو آن حقیقتی که تو را مژده می‌دهند

اسطوره‌های خفته در افسانه‌ها به هم

هر خانه‌ای منارة الله‌اکبر است

این‌گونه می‌رسند همه خانه‌ها به هم

وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنی‌ست

دل دادن دوباره پروانه‌ها به هم

چون دانه‌های رشته تسبیح با همیم

در هم تنیده سلسله دانه‌ها به هم

اعجاز بی‌نظیر تو عشق است و عشق تو

ما را رسانده از دل ویرانه‌ها به هم...


سید محمدصادق آتشی

مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است

قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است

ما را به گرد کعبه قراری است مشترک

یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است

فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرقوا»

راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است

توحید حرف اول دین محمد است

اسلام ناب در همه جای جهان یکی است

مکر یهود عامل جنگ و جدایی است

پس دشمن مقابلمان بی‌گمان یکی است

سنی و شیعه فرق ندارد برایشان

وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است

سادات، پیش اهل تسنن گرامی‌اند

اکرام و احترام به این خاندان یکی است

دشمن! دسیسه تو به جایی نمی‌رسد

تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است


محمد غفاری

به امیرالمؤمنین علیه‌السلام

رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند

سمت بخشندگی‌اش دست تمناست بلند

قطره در قطره - که تا ساحل لطفش برسد -

موج، دستی‌ست که از شانه دریاست بلند

شعر وقتی که به معراج نگاهش دل بست

بیت‌بیتش همه در عالم بالاست بلند

و در آیینه هر آیه خداوند نوشت:

شأن آن نام که در سوره اعلاست بلند

«لافتی....» را که نوشتند به پیشانی عشق

«لا» و«إلّا»ست که در زلف چلیپاست بلند

ذوالفقار است به رقص آمده در معرکه یا

گردبادی‌ست که از دامن صحراست بلند؟

مگذارید که این قصه به پایان برسد

ماجرائی‌ست که همچون شب یلداست بلند

چند قرنی‌ست که تاریخ سؤالش این است:

ناله کیست که در نیمه شب‌هاست بلند؟

***

ما زمین‌خورده عشقیم؛ در این معرکه نیز

«بخت ما از کرم حضرت مولاست بلند»


فاطمه بیرامی

وقتی که شاعری دلت آئینه خداست

یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست

وقتی که شاعری نم باران شنیدنی‌ست

گیسوی بید در نفس بادها رهاست

با هر بهانه در دل شب گریه می‌کنی

وقتی که شعر با دل تنگ تو هم‌صداست

دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!

موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست

عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود

پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست


اسما سوری

منم گنجشکِ مفتِ سنگ‌هایِ بر زمین مانده

هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده

دعایی بی‌اجابت کنج سقف خانه کز کرده

که بین شک و ایمان جماعت، با یقین مانده

من آن انگور... نه من غوره‌ای مستی‌نفهمیده

که با او حسرت دستان گرم خوشه‌چین مانده

رکاب نقره‌ی انگشتری که گوشه دکّان

دهانش پر شده از پرسشی که بی‌نگین مانده

منم آن چادر قاجاری اصلی که از ترسِ-

رضاخانی تمام عمر را خانه نشین مانده!

تو اما وعده باران بعد از یأس‌ها هستی

که داغش بر دل خشکیده این سرزمین مانده


معصومه فراهانی

قصه به سر نمی‌رسد و طِی نمی‌شود

هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمی‌شود

پرسیده‌ای که کی دل من تنگ می‌شود

خندیده‌ام، عزیز! بگو کی نمی‌شود؟

تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است

پاییز نیست در دلِ من، دِی نمی‌شود

دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!

تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمی‌شود»؟

راهی‌ست راه عشق که باید به سر دوید

با سرسری دویدن و لِی‌لِی نمی‌شود

در داستانِ عشق نباید کلاغ بود

با قیل و قال‌های پیاپی نمی‌شود

حالا خلافِ قصة تلخِ کلاغ‌ها

ما می‌رسیم، قصه ولی طی نمی‌شود


عطیه‌سادات حجتی

بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را

کی می‌کنیم ریشه آل‌ سعود را

یارب به حق ناقه صالح عذاب کن

نسل به جای مانده قوم ثمود را

افتاده دست ابرهه‌ها خانه خدا

سجیل کو که سر شکند این جنود را

چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان

باید شکست بر سر آن‌ها عمود را

ای واجب‌الوجود ز لوث وجودشان

کی پاک می‌کنی همه مُلک وجود را

انکار می‌کنند هرآن‌چه که بوده را

اصرار می‌کنند هرآن‌چه نبود را

جده، یمن، مدینه،‌ غدیر از قدیم‌ها

این قوم می‌خرند تمام شهود را

کو وارث کسی که در قلعه کنده است

تا بشکند دوباره غرور یهود را

اسپند روز آمدنش کور می‌کند

یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را...


سعید بیابانکی

میان خاک سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی‌آشیان درآوردیم

وجب‌وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره نیمه‌جان درآوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرماپزان درآوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم - نان درآوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم

به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی‌خانمان درآوردیم

و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: