به «حاج علي» معروف بود، سن وسال زيادي نداشت او يكي از بازماندگان عمليات كربلاي چهار بود. يكي از معدود غواصاني كه از اين عمليات زنده بازگشت و چند روز قبل از سفر نوراني حج تمتع به ديدار پروردگارش شتافت.
عقیق: علي پاشايي، بيست و يك سال بر زمين خدا زندگي كرد از تولدش در زمستان 45
در شهرستان اهر تا شهادتش در آخرين روزهاي بهار 66 در شلمچه. اولين بار در
سال61 به جبهه اعزام شد و در عملياتهاي متعددي شركت كرد. بارها مجروح شد و
در سختترين روزهاي جنگ شجاعانه حضور داشت. شهيد علي پاشايي از غواصان
لشكر عاشورا در كربلاي 4 و 5 بود. شهادت؛ پنج ماه بعد از كربلاي 5 او
در اين عملياتها مسئوليت يك دسته غواصي از گردان حبيب بن مظاهر را بر
عهده داشت و از معدود غواصاني بود كه از اين عملياتهاي بزرگ به سلامت
بازگشت. درست پنج ماه بعد از كربلاي 5، در بيست و هفتم خرداد 66 در حالي كه
فرمانده گروهان پدافند كننده در بخشي از خط مقدم در شلمچه بود، بر اثر
اصابت تركش خمپاره به گلويش به شهادت رسيد. «اسماعيل وكيلزاده» دوست و همرزم شهيد پاشايي لحظههاي شهادت اين سردار شهيد را روايت كرده است. متن اين روايت به شرح زير است: قرار بود راهي ِ سفر حج باشد خيلي
وقتها همراه «علي پاشايي» بودم. آن روز هم با هم در منطقه شلمچه براي
سركشي به بچههاي دسته يك به سنگر عزيزان ميرفتيم. غروب كه شد اذان و
اقامه گفتيم و صفهاي ساده نماز به هم پيوست تا به علي اقتدا كنيم در آخرين
نماز مغرب و عشايش. بعد از نماز، صحبت سفر حج پيش آمد. آخر قرار بود علي
همراه «رحيم صارمي» و «سيد محمد فقيه» راهي سفر حج شوند، حج تمتع، حجي كه
هر مسلماني در شوق آن بيتاب ميشود. علي اما در عالم ديگري بود
گفتم: «علي! دوستانت مقدمات سفرشان او انجام دادند. تو هم برو مرخصي و
آماده شو.» علي نگاهم كرد. نگاهم كرد و گفت: «دلم ميگويد شايد تو به حج
نروي!» گفتم «يعني چي؟! تو كاراتو انجام دادي. پول ريختي تو حساب، بيست روز
ديگه بايد مشرف بشي…» ميگفت اگر بدانم عملياتي در پيش است به حج نميروم ساعتي
گذشت. از سيد محمد فقيه خداحافظي كرديم و با علي به نگهبانها سركشي
كرديم. آن شب آتش دشمن زياد بود. در خط مقدم قدم ميزديم كه باز حرفم را
تكرار كردم: «علي! بيا برو مرخصي. برو آماده حج شو!» بعد سر به سرش گذاشتم
كه: «مطمئن باش تو به حج ميروي آن وقت اينجا عمليات شروع ميشود. تو هم
وقتي از حج برميگردي ميبيني عمليات تمام شده و ما هم شهيد شديم و…» علي
آن شب جدي بود، گفت: «به خدا قسم! اگر احساس كنم عملياتي در پيش هست به حج
نميروم. آنجا زيارت خانه خداست ولي اينجا خدا را ميشود ديد اگر…». نميدانم
چه شد كه حالش عوض شد. ياد برادر شهيدش افتاد و شروع كرد به گفتن از برادر
شهيدش «داود». گفت: « اسماعيل! وقتي برادرم در عمليات رمضان (در سال 61)
با آرپي جي تانك دشمن را زد، الله اكبر گفت و همانجا بود كه با آتش دشمن
شهيد شد. من آن موقع همهاش 15 سال داشتم. خودم هم مجروح شدم. هر دوي ما را
توي يك آمبولانس گذاشتند. درطول راه پيكر خونين برادرم را روي زانوانم
گرفته بودم. وقتي به تبريز برگشتم، همه فاميل به ديدنم ميآمدند و
از من خواستند جريان شهادت داود را تعريف كنم. من ماجرا را تعريف ميكردم و
آنها گريه ميكردند. اما من نتوانستم حق برادرم را ادا كنم و مجلس خوبي به
پا كنم. اسماعيل! اگه من شهيد شدم تو براي من چه كار ميكني؟!» علي كاملا
جدي بود. اما من در جوابش گفتم: «تو شهيد بشو! بقيه كارها با من!» آن
شب عجب شبي بود! آن شب كه علي تا نزديك صبح با من حرف ميزد و حرف دلش را
ميگفت. افسوس كه من شب آخر حيات علي را درك نكردم. خيال ميكردم دارد
شوخي ميكند. هرگز به خودم اجازه نميدادم در روزهاي قبل از سفر حج به
شهادتش فكر كنم. حتما برادران «عليرضا سارخاني»، «مهدي رفيعي»، «مهدي
قنبري»، «محمد توانا»، «عبداللهزاده» و همرزمان ديگر يادشان هست كه نصف
شب ميخواستم بخوابم اما علي باز صدايم كرد كه: « اسماعيل! بلند شو قدم
بزنيم … حرفهايم را گوش كن…» انگار آن شب علي ميدانست چه ساعاتي در
انتظارمان هست. قدم زديم و او گفت و من شنيدم و باور نكردم. صبح به
مقر احتياط گردان رفتم. قرار بود عصر به خط مقدم برگردم. اما دلم بيقرار
بود. هر چه كردم نتوانستم آنجا آرام بگيرم. ساعتي نگذشته بود كه دوباره به
خط برگشتم. دوستان تعجب كرده بودند و ميپرسيدند: « چرا زود برگشتي. چي
شده؟!» جوابي نداشتم. هنوز جوابي نداشتم. اما چرا دلم مرا تا آنجا كشانده
بود؟ آخرين اقامه نماز شهيد پاشايي در شلمچه اذان ظهر
بود. علي هم وضو گرفته بود و آماده ميشد براي نماز. براي آخرين نماز! در
هلالي شلمچه چند نفر از نيروها بر اثر اصابت تركش خمپاره دشمن زخمي شدند.
علي از سنگر فرماندهي خارج شد. توصيه و تذكرات لازم را به نيروها داد و
همانجا دم در سنگر نشست و به گونيهاي سنگر تكيه داد. نگاهش ميكردم. دلم
حرف ميزد اما انگار نميفهميدم. فقط مدام به علي ميگفتم: «علي! خودت هم
بيا توي سنگر … بيا…» علي اما عليِ ديگري شده بود. فقط جوابم داد كه:
«تشنهام!» تركش خمپاره گلويش را دَريد نگاهش كردم.
يك لحظه احساس كردم چقدر علي دلتنگي ميكند! نكند ياد دوستان شهيدمان
افتاده و بعد دلم ريخت كه نكند علي هم ميخواهد برود. ميخواستم دوباره
صدايش كنم. بياورمش توي سنگر. بهش آب بدهم، يا... نميدانم در آن لحظات
كوتاه چه بر سر دلم آمده بود، فقط نگاهش ميكردم كه ناگهان تركش خمپارهاي
همه چيز را برملا كرد. همه چيز را. درست در يك لحظه ورودي سنگر در گرد و
غبار فرو رفت و علي افتاد با تركشي كه گلويش را دريده بود. در مقابل چشمان برادر 16 سالهاش به شهادت رسيد علي!
علي! … حاج علي! در برش گرفتم. چشمان ناباورم ميديدند كه علي با گلويي
بريده قصد رهايي كرده و روح زيبايش در حال اوج گرفتن است. چفيهاي به گلويش
بستم شايد جلوي چشمه خون گلويش را بگيرد. اما خون قصد بند آمدن نداشت. از
گوشش، بيني اش و حتي چشمان نازنينش خون بيرون ميزد. بچهها دورمان كرده
بودند اما كسي كاري نميتوانست بكند. يك لحظه چشمم به «ايوب» برادر كوچكتر
علي افتاد. همهاش 16سال داشت. ياد ديشب افتادم. علي در همين سن و
سال شاهد شهادت برادر بزرگترش داوود بود و حالا خودش داشت جلوي چشم
برادرش، برادرانش، نيروهايش شهيد ميشد. كوشيدم لااقل صورتش را با چفيه و
گازهايي كه بچهها آورده بودند بپوشانم و نگذارم ايوب او را ببيند. آن تركش
داغ همهمان را نااميد كرده بود. سر خونين علي روي زانوهايم بود و
نميدانستم چطور شاهد جان دادن دوست عزيزم هستم. دستم از قبل مجروح بود و
نميتوانستم علي را به تنهايي جابجايش كنم. صداي گريه بلند حميد غمسوار
را ميشنيدم. حميد از بچههاي خيلي شلوغي بود كه مدتي پيش عذرش را در گردان
خواسته بودند اما علي او را به دسته خودش آورده بود و خيلي هوايش را داشت.
بالاخره آمبولانس رسيد. براي آخرين بار اسم و مشخصات حاج علي پاشايي را
روي كاغذ نوشتم. حقش بود بنويسم «حاج علي پاشايي» چرا كه او خداي خانه را
يافته بود.
شما رفتین برای ما،ولی ما هیچ کدوم برای شما نشدیم عزیزان ما،راه شما شد اینترنت ماهواره گناه بیکاری اقتصاد نامناسب بیکاری ما جوونها،از اون دنیا واس ما دعا کنید که پر از برکت دعا تون