عقیق: بله خب! همه این غمی که از روز رفتن این پیرمرد نشسته بر دل من، همه این اشکها و حسرتهایی که با شنیدن اسمش و با دیدن عکسش میدود توی چشمهای من، مال همان یک شب قدریست که توی این عمر بیبرکتم رفتم مسجد جامع بازار و با صدای ملکوتی این مرد قرآن به سر گرفتم. البته یکبار هم بعد از آن، چهارشنبه شبی رفتم مدرسه نور و نشستم پای منبر بیست و چند دقیقهایشان. بله! من نه پا منبری سفت و محکم چهارشنبه شبهای مدرسه نور بودهام نه از عشاقی که شبهای سال را میشمردهاند تا برسند به شب قدر و بروند مسجد جامع بازار و با نوا و نفسهای پیرمرد قرآن به سر بگیرند. من یک رهگذر ساده بودم که یحتمل یکی از شبهای قدر سال گذشته به هوای تنوع در مجلس شبهای قدر به سرش زد و تصمیم گرفت ایندفعه کارنامه خالی عملش را بردارد و به جای دانشگاه امام صادق(ع) برود مسجد بازار تهران شاید هوای آنجا ملکوتیتر باشد و فرجی حاصل شود اندر احوالات این بنده هردمخیال و باری به هر جهت حضرت خالق.
اصلا چرا دروغ؟! شاید یک بخشی از این ماجرا هم برمیگشته به اینکه شنیده بودم میثم مطیعی جوشنکبیر مجلس آقامجتبی را میخواند و لابد توی دلم فکر کرده بودم آن صدا ارجحیت دارد به صدای برخی مداحهای همینجورکی که جوشن را عین سرمشقهای دوره ابتدایی تندتند میخوانند. حالا هرچه بوده من یک شبی از سر اتفاق گذرم افتاد به مجلس این مرد و بعدش یادم هست به همه گفتم که هیچ شب قدری برایم اینقدر برکت نداشته است. یک جور خوبی بود اصلا. یک جوری که نمیشود گفت. انگار دعاهای من که نه دعای هر که آن شب آنجا بود روی دستهای پیرمرد بالا میرفت.
اَللّهُمَّ بِحَقِ هذَا الْقُرْآنِ،
وَبِحَقِّ مَنْ اَرْسَلْتَهُ بِهِ،
وَبِحَقِّ کُلِّ مُؤْمِنٍ مَدَحْتَهُ فیهِ، وَبِحَقِّکَ،
عَلَیْهِمْ فَلا اَحَدَ اَعْرَفُ بِحَقِّکَ مِنْکَ...
من یک شبی بعد از شنیدن کلام این مرد، بعد از منبرش، بعد از اینکه دعای به سر گرفتن قرآن را با پیرمرد خواندم، بعد از شب قدری که بهترین شب قدر عمرم بود یک قرارهایی با خودم گذاشتم که هنوز یادم هست...
آقای مجتبای تهرانی!
آقای مدرسه نور!
آقای معلم اخلاق!
راست گفتند که مدرسه نور تهران رفت.
اینها را من هم میگویم؛
من حسرتبهدلی که جز یکی دوبار گذرم به منبر و مجلس و کلام شما نیفتاده بود.
کدخبرنگار:211005