زیباترین
صورتهاى معشوق حقیقى در هر زمان و مکانى تمامى فرزندان آدم (ع) را به عشق
بازى فرا مىخواند ، اما آدمزادگان چنان سرگرم خورد و خوراک و پوشاکند که
از تمام فریادهاى بلند جهان هستى حتى ندایى ضعیف را نمىشنود .
حضرت امیرالمؤمنین (ع) در بیانى نورانى مىفرمایند: مایه عبرت بشر بسیار است، ولیکن عبرت آموزان اندکاند.
و
نداى ملکوتى فرشته وحى به تمامى بشر امر میکند : اگر دلى بیدار باشد
خواهد دید که سراسر جهان هستى فریاد برمى آورند ، یکى هست و نیست جز او.
لیکن
اقتضاى زندگى مادى ، انسان را از مسیر حق غافل مى کند؛ لذا خداوند انبیاء و
اولیاء خود را براى بیدار کردن فطرت خفته بشر مىفرستد تا شاید انسان خاک
نشین نظرى به افلاک کند و همراه آخرین فرستاده خود ثقل اکبر و نور مبین
قرآن کریم را نازل مىکند و در آن قصه و داستان گذشتگان را بیان مى کند تا
شاید « عبرت آموزان » عبرت بگیرند .
در ادامه حکایتی درباره توبه میخوانید که حجت الاسلام و المسلمین شیخ حسین انصاریان آن را در کتاب خود با نام"داستانهای عبرتآموز" اینگونه نقل کردهاند:
شبى در شهر قم به نماز فقیه بزرگوار، عارف معارف، معلم اخلاق، مرحوم حاج سید رضا بهاء الدینى مشرف شدم.
پس
از نماز به محضر آن عزیز عرضه داشتم : محتاج و نیازمند سخنان گهربار شمایم
، در پاسخ فرمود: همیشه به خداوند کریم چشم امید داشته باش که فیض او
دایمى است و احدى را از عنایتش محروم نمى کند، و به هر وسیله و بهانه اى
زمینه هدایت و دستگیرى عباد را فراهم مى نماید، آنگاه داستان شگفت انگیزى
را از قول حمله دارى از شهر ارومیه که سالى یک بار مسافر به مشهد مىبرد
بدین صورت نقل کرد:
مسافرت با
ماشین تازه آغاز شده بود؛ ماشین، مسافر و بارش را یکجا سوار مىکرد، چرا که
ماشین به صورت ماشین بارى بود، در قسمت بار هم مسافران را مىنشاندند و هم
بار آنها را به صورت متراکم مىچیدند.
من نزدیک به سى مسافر براى بردن به زیارت حضرت رضا (ع) پذیرفته بودم و قرار بود اوایل هفته بعد به جانب مشهد حرکت کنیم.
شب
چهارشنبه حضرت رضا (ع) را در خواب دیدم که با محبتى خاص به من فرمودند: در
این سفر ابراهیم جیببر را همراه خود بیاور. از خواب بیدار شدم در حالى که
در تعجب بودم که چرا از من خواسته شده چنین شخص فاسق و فاجرى را که در بین
مردم بسیار بدنام است به مشهد ببرم، فکر کردم خوابى که دیده ام صحیح نیست،
شب بعد همان خواب را بدون کم و زیاد دیدم، ولى باز توجه به آن ننمودم، شب
سوم در عالم رؤیا حضرت رضا (ع) را خشمگین مشاهده کردم که با حالتى خاص به
من فرمودند: چرا در این زمینه اقدام نمىکنى؟
روز
جمعه به محلى که افراد شرور و گنهکار جمع مىشدند رفتم، ابراهیم را در
میان آنان دیدم، نزدیک او رفته سلام کردم و از او براى زیارت مشهد دعوت
نمودم. با شگفتى با دعوتم روبرو شد، به من گفت: حرم حضرت رضا جاى من آلوده
نیست، آنجا مرکز اجتماع اهل دل و پاکان است، مرا از این سفر معاف دار.
اصرار کردم و او نمىپذیرفت، عاقبت با عصبانیت به من گفت: من خرجى این راه
را ندارم، فعلا تمام سرمایه من سى ریال پول است، آن هم پولى حرام که از
کیسه پیرزن فقیرى دستبرد زده ام! به او گفتم: من از تو مخارج سفر نمى
خواهم، رفت و برگشت این سفر را مهمان منى. اصرارم مقبول افتاد، آمدن به
مشهد را پذیرفت، قرار شد روز یکشنبه همراه با کاروان حرکت کند.
کاروان
به راه افتاد، مسافران از بودن شخصى مانند ابراهیم جیب بر تعجب داشتند،
ولى احدى را جرأت سؤال و جواب نسبت به این مسافر نبود .
ماشین
بارى همراه بار و مسافر در جاده خراب و خاکى به جانب کوى دوست در حرکت
بود، نرسیده به منطقه زیدر که محلى ناامن و جاى حمله ترکمن ها به زوّار
بود، عرض جادّه به وسیله قلدرى ستمکار بسته شده بود. ماشین توقّف کرد،
راهزن بالا آمد، خطاب به تمام مسافران گفت: آنچه پول دارید در این کیسه
بریزید و در برابر من ایستادگى نکنید که شما را به قتل مى رسانم!
پول راننده و تمام مسافران را گرفت، سپس ماشین را ترک گفت.
ماشین
پس از ساعتى چند به محلّ زیدر رسید و کنار قهوه خانه نگاه داشت. مسافرین
پیاده شدند، کنار هم نشستند، غم و اندوه جانکاهى بر آنان سایه انداخت، بیش
از همه راننده ناراحت بود، مى گفت: نه اینکه خرجى خود را ندارم، بلکه از
پول بنزین و دیگر مخارج ماشین هم محروم شدم، رسیدن ما به مقصد بسیار مشکل
به نظر مىرسد.
سپس از شدّت
ناراحتى به گریه افتاد، در میان بهت و حیرت مسافران ابراهیم جیب بر به
راننده گفت: چه مقدار پول تو را آن راهزن برده؟ راننده مبلغى را گفت،
ابراهیم آن مبلغ را به او پرداخت، سپس از بقیه مسافران به طور تک تک مبلغ
ربوده شده آنان را پرسید و به هر کدام هر مبلغى را که مىگفتند مىپرداخت،
در نهایت کار سى ریال باقى ماند که ابراهیم گفت: این هم مبلغ ربوده شده از
من بود که سهم من است. همه شگفت زده شدند، از او پرسیدند: این همه پول را
از کجا آورده اى؟ در پاسخ گفت: وقتى آن راهزن از همه شما پول گرفت و سپس
مطمئن و آرام خواست از ماشین پیاده شود، بى سر و صدا جیب او را زدم، او
پیاده شد، و ماشین هم به سرعت به حرکت آمد و از منطقه دور گشت تا به اینجا
رسید، این پولهایى که به شما دادم پول خود شماست.
حمله
دار مىگوید: بلند بلند گریستم، ابراهیم به من گفت: پول تو را هم که
برگرداندم، چرا گریه مى کنى؟ خوابم را که در سه شب پى در پى دیده بودم براى
او گفتم و اعلام کردم من از فلسفه خواب بى خبر بودم تا الآن فهمیدم که
دعوت حضرت رضا از تو بدون دلیل نبوده، امام (ع) مىخواست به وسیله تو این
خطر را از ما دور کند.
حال ابراهیم
عوض شد ، انقلاب شدیدى به او دست داد ، به شدت گریست ، این حال تا رسیدن
به تپّه سلام جایى که برق گنبد بارگاه ملکوتى حضرت رضا (ع) دیده مسافران را
روشن مىکند ادامه داشت، در آنجا گفت: زنجیرى به گردن من بیندازید، مرا تا
نزدیک صحن به این صورت ببرید، چون پیاده شدیم مرا به جانب حرم به همین حال
حرکت دهید. آنچه مىخواست انجام دادیم. تا در مشهد بودیم همین حال تواضع و
خضوع را داشت، توبه عجیبى کرد، پول پیرزن ناشناس را در ضریح مطهر انداخت،
امام را شفیع خود قرار داد تا گناهان گذشتهاش بخشیده شود، همه مسافران
کاروان به او غبطه مى خوردند.