08 آبان 1400 24 (ربیع الاول 1443 - 20 : 04
کد خبر : ۴۰۵۵۰
تاریخ انتشار : ۱۳ آبان ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۲

عقیق: آن قدرکوچک نبود که به چشم نیاید.همه او را می شناختند.اما در آن هیاهو، هیچ کس او را نمی دید.کسی نمی توانست باور کند، که اوهم شوق رفتن دارد. در این روزها شاهد اتفاقات بزرگی بود. پيش تر دلش که می گرفت ، با نگاه به چهره ی صاحبش شادمان می شد. اما چند روزی بود که کم تراو را می دید. بارها آرزو کرده بود کاش می توانست مثل بقیه باشد و با آن ها برود...

آخرین باری که این آرزو را کرد ‍، امام(ع) داشت لباس رزم می پوشید. همه ی خانواده آن جا بودند و او اشک های پنهانی زینب(س) و بی قراری های رقیه ی(س) کوچک را دید.دیگرطاقت نیاورد.

بغض کرد و رو به آسمان گفت:خدایا چه می شد اگر؟!همه که رفتند، امام(ع) جلو آمد.دستی به نوازش بر رویش کشید و گفت:کجا می خواهی بیایی وقتی وظیفه ی تواز بقیه دشوارتر است؟!

تو پناهگاه خانواده ی منی.بمان، تا همه بدانند اگر من می روم و آن ها پناهشان را ازدست می دهند، پناهگاه  ديگری  دارند...بغض کرده بود و سخنان امام(ع) را با گوش جان می شنید.

تا به حال به این که چه قدر می تواند مفید باشد، فکر نکرده بود. در نظر اوجنگ ، تنها لباس رزم پوشیدن و شمشیر کشیدن به روی دشمن بود.اما اكنون با شنیدن حرف های امام(ع) حس خوبی داشت و خود را مسئول می دانست. امام(ع) که عزم رفتن کرد، به رسم وداع دستی برایش تکان داد و بیرون رفت...بغضش ترکید. می دانست این آخرین دیداراست...امام (ع) آمده بود که برود...لحظه های سختی بود.هرکسی چیزی می گفت.بانگ گریه ی کودکان لب تشنه بلند بود.اسبان بی سوار وخون آلودی از جلویش گذشته بودند، و ناله ها به آسمان رفته بود.

خبرسنگین بود...باورش نمی شد که امام(ع) برای همیشه رفته باشد.در میان هق هق گریه اش، سواران دشمن را دید که به سویشان می تاختند.با نفرت نگاه شان کرد.کاش می توانست کاری کند....چوب دستهای آتشين را که  دید ، به قصد شان پی برد.نگران به اطراف نگاه کرد.به دنبال خانواده ی امام(ع) بود.کسی را پیدا نکرد.سپاهیان دشمن درپی کودکان وزنان می دویدند.دلش به درد آمد.اشک ریخت و سر به آسمان بلند کرد.ناگهان احساس کرد گرم شده است.این گرما با گرمای آفتاب سوزان کربلا تفاوت داشت.

گرمای آتش بود!داشت می سوخت!خوش حال بود که سرانجام توانسته او هم  در این جنگ شریک باشد.سوختن خود را به تماشا نشسته بود که کسی فریاد زد:خیمه ی امام(ع) را هم سوزاندند...

*راحله ندافی مقدم

 

 

منبع:قدس
211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: