25 مهر 1400 11 (ربیع الاول 1443 - 42 : 00
کد خبر : ۴۰۱۳۵
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۸
عقیق برای استفاده ذاکرین اهل بیت(ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع) ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله(ع)  ، عقیق هر روز جدیدترین اشعار شعرای آیینی کشور برای این مناسبت را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند



حسن لطفی:

گرچه از داغ جوان تا شده ای ما هستیم

و که گفته است که تنها شده ای ما هستیم

تو چرا بار دگر پا شده ای ما هستیم

ما نمردیم مهیا شده ای ما هستیم

رخصت دیدن تو فرصت ما شد اما

نوبتی هم که بود نوبت ما شد آقا

به درخیمه ما نیز هرازگاه بیا

با دل ما سه نفر راه بیا راه بیا

چشمهامان پر حرف است که کوتاه بیا

تو بیا با قدمت گرچه با اکراه بیا

تا ببینی که به تیغ و زره آراسته اند

تند بادند که در معرکه برخاستند

باز میدان ز تو جنبش طوفان با من

تخت از آن تو و پیش تو جولان با من

شاه پیمانه ز تو عهد به پیمان با من

ذره ای غم به دلت راه مده جان با من

آمدم گرم کنم گوشه بازارت را

تا نگاهی بکنی این سر بدهکارت را

به کفم خیرعمل خیرعمل آوردم

دو شکر قند دو شهد و دو عسل آوردم

من از این دشت شقایق دوبغل آوردم

دو سلحشور ز صفین و جمل آوردم

تیغ دارند و پی تو به صلایی رفتند

شیرهایم به پدر نه که به دایی رفتند

دست رد گر بزنی دست ز دامان نکشم

دست از این خیمه رسد از سر پیمان نکشم

بعد از این شانه به گیسوی پریشان نکشم

تیغ می گیرم و پا از دل میدان نکشم

به تو سوگند که یک دشت به هم می ریزم

چشم تا کار کند تیغ و علم می ریزم

دختر مادرم و جان پس در خواهم داد

او پسر داده و من هم دو پسر خواهم داد

جگرش سوخت اگر من دو جگرخواهم داد

میخ اگر خورد به تن، تن به تبر خواهم داد

چادرش را به کمر بست اگر می بندم

دلِ تو مادریُ روضه ی او سوگندم

قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد

تازه میکرد نفس را و مجدد می زد

وای از دست مغیره چقدر بد می زد

جای هر کس که در آن روز نمی زد می زد

مادرم ناله به جز آهِ "علی جان" نکشید

دست او خرد شد و دست ز دامان نکشید

وای اگر خواهر تو حیدر کرار شود

حرمم صاحب یک نه دو علمدار شود

لشگری پا و سر و دست تلنبار شود

بچه شیر خودش شیر جگردارشود

در دلم خون تو با صبرحسن می جوشد

خون زهراست که در رگ رگ من می جوشد

وقت اوج دو كبوتر دو برادر شده بود

نیزه و تیر تبرها دو برابر شده بود

خیمه ای سد دو چشم تر مادر شده بود

ضربه هاشان چه مكرر چه مكرر شده بود

روی پیشانی زینب دو سه تاچین افتاد

تا كه از نیزه سر این دو به پایین افتاد


علیرضا شریف:

یحییِ بـاز مانـده ز ایـل و تبـارِ من

ای جان كه جانِ بی تو نیاید به كارِ من

معراجِ خواهرانه­ی من در مدارِ توست

سیبِ بهشتی، ای خـوشیِ روزگارِ من

ای موجِ مویه های مـرا ساحلی صبور

آغوشِ گـرمِ گریـه­ی بی اختیارِ من

از طالعی كه دستِ مرا بسته دلخورم

انصاف نیست از چه نشد بخت یارِ من!

پس داده اید تحفه­ی نا چیزم ای كریم؟

هرگز نـبود از تـو چنین انتظارِ من

خیلی نبود خواهشِ زینب كه رد كنی

اینـقدر بود پیـشِ شـما اعتـبارِ من؟

راضی به كمتر از علی اكبر نمی­شوی

وقتی­است خون بهایِ تو پروردگارِ من

سرمه كشیده اند و كفن پوش گشته اند

این دو ز جان گذشته­ی طوفان سوارِ من

هم می دوند با سر و هم می دهند سر

كافی است كه اشاره كنی، گلعذارِ من

خیلی شنیدنی است رجزهای رزمشان

عـون و محمدند دو لـبِ ذوالفقارِ من

سجاده های شـوقِ مـرا مستجاب كن

تو بـا بزرگیت كـم زینب حساب كن

پروازشان بـده كه فدای سرت شوند

طیارهایِ كـوچكِ دور و بـرت شوند

در شـعله های غربتِ هَلْ مِنْ مُعینِ تو

پروانه می شوند كه خاكستـرت شوند

از جـانِ خود دریغ ندارند لحظه ای

رخصت دهید، آبروی خواهرت شوند

تا بـا تو سـوزِ داغِ پـسر قسمتم شود

من قول می دهم كه علی اكبرت شوند

در جَـزر و مدِّ نیزه و شمشیرِ ایـن سپاه

پرپر زنند تا كه به خـون پرپرت شوند

دِق می كنـم ز حسِ خجالت گرفتنت

من خواستم كه نذرِ دلِ مضطرت شوند

غم های سینه دست به معجر نمی برند

كمتر مگر بـهانـه­ی چشمِ تـرت شوند

سر می دهـند تـا سرِ نِی زیـرِ آفتاب

چتری برای خوابِ علی اصغرت شوند

وقـتِ عبـور از گذرِ چشم هـای هرز

عباس هـایِ روسریِ دختـرت شونـد

عُذرِ مرا به لـحظه­ی تشییعشان ببخش

قصدم نبـود زحمـتِ بال و پرت شوند

هادی ملک پور:

غم جدایی تو کرده قصد جان مرا

غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا

از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام

عجین به داغ نوشتند داستان مرا

چه رورگار غریبی که باز در صدد است

بگیرد از من دلخون برادران مرا

زغربتت رمق راه رفتن از من رفت

اناالغریب تو لرزانده زانوان مرا

اجازه ای بده نذریس سفره ات باشند

کرم نما بپذیر این دو قرص نان  مرا

بیا و گرد خجالت ز چهرام بزدا

به خونشان بدرخشان ستارگان مرا

ادا اگر بشود حق تو زجانب من

توان مگر بدهد جسم ناتوان مرا

قدم خمید زداغ تو ..داغ طفلانم

خمیده تر نکند قامت کمان مرا

به خاطر تو زخیمه نیامدم بیرون

مگر که پی نبری اشک دیدکان مرا

نصیب باغ دلم از بهار اندک بود

خدا به خیر کند قصه ی خزان مرا

بلا عظیم تر و من صبورتر شده  ام

چه سخت کرده خداوند امتحان مرا

داود رحیمی:

بیا تا بگردیم دور سر تو

الهی فدای دو چشم تر تو

چگونه در این خیمه سالم بمانیم؟

که دیدیم در خون تپید اکبر تو

تو و دخترت داغدار جوانید

و ما شرمسار تو و دختر تو

تو را جان این کودک شیرخواره

سرِ ما فدای سرِ اصغر تو

بفرما قبول این دو قربانی ات را

دو تا هدیه ایم از سوی خواهر تو

اجازه بده جان مادر بزرگ

که ماهم بمیریم زیر پر تو

نبینیم هرگز که ماتم بگیری

امیری حسین ونعم الامیری

برادر چرا غم گرفته صدایت؟

دوتا دسته گل هدیه دارم برایت

دوتا شاخ شمشاد رعنا و زیبا

دو حیدر نصب دو مرید ولایت

خودم که نشد جان دهم در رکابت

برادر! جگرگوشه هایم فدایت

همه هستی ام، پاره های تنم را

خودم با دو دستم بریزم به پایت

سر بچه هایم فدای سر تو

سر من فدای سر بچه هایت

من و بچه هایم فدای رقیه

بمیریم الهی برای رقیه

چگونه تو را غرق در غم ببینند؟

چگونه بمانند و ماتم ببینند؟

پسرهای باغیرت من چگونه

بمانند و قد مرا خم ببینند؟

چگونه سرت را روی نیزه ها و

تنت را به گودال درهم ببینند؟

چگونه به دستان طفلان طناب و

به رخسار، سیلی محکم ببینند؟

چگونه مرا در لباس اسارت

گرفتار و بی یار و محرم ببینند؟

چگونه بمانند در مجلس شام

و بزم شرابی فراهم ببینند؟

چگونه رباب و من و حرمله را

به هرکوی و بازار باهم ببینند؟

اجازه بده که برایت بمیرند

نباشند بعدازتو ماتم بگیرند

علی اکبر لطیفیان:

گاه لیلایی و گهی مجنون

گاه مجنونم و گهی لیلا

گاه خورشید و گاه آیینه

روبروی همیم در همه جا

 

ای طلوع همیشه ی قلبم

با تو خورشید عالمینم من

تو حسینی ولی گهی زینب

گاه زینب گهی حسینم من

 

وقت سجاده وقت نافله ها

لبمان نذر نام یکدیگر

دو کبوتر  در این حوالی عشق

بر سر پشت بام یکدیگر

 

من و تو آیه های تقدیریم

من و تو همدلیم و همدردیم

خواب بر چشممان نمی آمد

تا که بر هم دعا نمی کردیم

 

دل ندارم تو را نظاره کنم

در غروبی که بی حبیب شدی

تکیه بر نیزه ی شکسته زدی

این همه بی کس و غریب شدی

 

کاش این جا اجازه می دادی

تا برای تو چاره می کردم

این گریبان اشتیاقم را

پیش چشم تو پاره می کردم

 

همه از خیمه ها سفر کردند

همه در خون خویش غوطه ورند

همه پیشت فدا شدند اما

کودکانم هنوز منتظرند

 

آن دمی که ممانعت کردی

میهمان نگاه من غم شد

از بلا و غمِ مصیبت تو

آن قدر سهم خواهرت کم شد

 

کودکانم اگر چه ناقابل

ولی از باده ی غمت مستند

آن دو بالی که حق به جعفر داد

به خدا کودکان من هستند

 

خنده ها با نگاه غمگینت

اذن پرواز بالشان باشد

اذن میدان بده به آن ها تا

شیر مادر حلالشان باشد

*******
تن من را به هوای تو شدن ریخته اند

علی و فاطمه در این دو بدن ریخته اند

جلوه واحده را بین دو تن ریخته اند

این حسینی است که در غالب من ریخته اند

ما دو تا آینه رو به روی یکدگریم

محو خویشیم اگر محو روی یکدگریم

ای به قربان تو و پیکر تو پیکرها

ای به قربان موی خاکی تو معجرها

امر کن تا که بیفتند به پایت سرها

آه در گریه نبینند تو را خواهرها

از چه یا فاطمه یا فاطمه بر لب داری

مگر از یاد تو رفته است که زینب داری

حاضرم دست به گیسو بزنم- رد نکنی

خیمه را با مژه جارو بزنم- رد نکنی

حرف از سینه و پهلو بزنم- رد نکنی

شد که یک بار به تو رو بزنم- رد نکنی؟!

********
بهترین بنده ی خدا زینب

هل اتی زینب، انمّا زینب

ریشه ی صبر انبیا زینب

زینبا زینبا و یا زینب

بانی روضه های غم زینب

تا ابد مبتلای غم زینب

گفت ای مصطفای عاشورا

ای فدای تو زینب کبری

تو علی هستی و منم زهرا

پس فدای تمام پهلوها

سر خواهر فدای این سر تو

همه ی ما فدای اکبر تو

گفت ای شاه ما اجازه بده

حضرت کربلا اجازه بده

جان این بچه ها اجازه بده

جان زهرا اجازه بده

قبل از آن که سر تو را ببرند

این سر خواهر تو را ببرند

من هوای تو را به سر دارم

به هوای تو بال و پر دارم

از غریبی تو خبر دارم

دو پسر نه، دو تا سپر دارم

زحمتم را بیا به باد مده

اشتیاق مرا به باد مده

در دل خیمه خسته اند این دو

سر راهت نشسته اند این دو

دل به لطف تو بسته اند این دو

با بزرگان نشسته اند این  دو

این دو با یار تو بزرگ شده اند

با علمدار تو بزرگ شده اند

حسن لطفی:

به نام نامی زینب که آیت العظمی است

قسم به نام عقیله که علم الاسماست

بلند مرتبه بانوی فاطمی علی

تمامی وجناتش تمامی مولاست

غلامزادۀ ایلش قبیلۀ مجنون

کنیزه خادمه هایش عشیرۀ لیلاست

نفس نفس نفهاتش چکامه ای شیوا

وحرف حرف کلامش قصیدۀ غراست

قلم چگونه نویسد که خامی محض است

کلام پخته ی عمان بخوان که روح افزاست

زنی که دست خدا را در آستین دارد

زنی که یک تنه مرد آفرین کرببلاست

برای آل عبا بوده واجب التعظیم

حسین فاطمه احمد حسن علی زهراست

عقیله ای که عقول از مقام او حیران

فهیمه ای که فقاهت ز فهم او رسواست

ندیده سایۀ او را نگاه همسایه

اگرچه مدت سی سال پیش این دریاست

ندیده سایۀ او را مدینه یا مکه

که شهر در قرق چند حضرت سقاست

نسیم هم نوزد سمت چادرش حتی

که این حریم حریم فرشته های خداست

نه خاک بر دهنم رخصتی فرشته نداشت

مقام چادر خاتون فاطمه بالاست

هزار مرتبه شوید دهان به مشک جبریل

هنوز بردن نامش برای او رویاست

ز مادحین بزرگی این سرا مریم

ز واصفین بلندی این حرم عیسی ست

رکاب ناقه که سر قفلی علمدار است

ستون خیمه که قلب خیام عاشوراست

پناهگاه تپش های خستۀ سجاد

امام هاشمیان و شفیعه فرداست

اگر حسین در اعماق سینه ها جاریست

اگر حسینیه ای در تمامی دلهاست
*******
مادر به خیمه و دو جوانش به قتلگاه

پا می كشند راه نفس باز وا كنند

در آخرین نفس كه نفس بر لب آمده

می خواستند مادر خود را صدا كنند

اما ز خیمه گاه نیامد به جای او

زود آمدند تا سرشان را جدا كنند

عباس اگر نبود كه چیزی نمانده بود

می خواستند هر چه كه تیغ است جا كنند

مسعود اصلانی:

ای برادر بگو چکارکنم

ناله از بی کسی خود نزنی

می شود تاکه زنده ام اینقدر

 حرف دل واپسی نزنی

من نمردم که ایستاده ای و

 مثل ابر بهاری می باری

همه رفتند با اجازه ی تو

 تو نگفتی که خواهری داری

بعد پنجاه سال خواهر تو

 آمده حرف آبرو بزند

به امید اجازه دادن تو

آمده زینبت که رو بزند

بچه ها بین خیمه منتظرند

وبه دست خودم کفن شده اند

خون شیر است در رگ آن ها

هر دو تا هدیه های من شده اند

نا امیدم نکن برادر جان

چادر مادرم که یادت هست

قسمش را که رد نخواهی کرد

 آتش و معجرم که یادت هست

مادرم پشت در که یادت هست

 هیزم و کوچه ها که یادت هست

به روی چادرش برادر جان

 وای من رد پا که یادت هست

رحمان نوازانی:

دو قطعه ابر که فصل نگاهشان باران

دو چشمه عاشقِ رفتن، دو رود سرگردان

دو تا نسیم بهشتی پر از لطافت عرش

که می وزند در اطراف عرش الرحمان

دو تا درخت بهشتی دو شاخه ی زیتون

دو گل اگر که ببویی بنفشه و ریحان

دو سبز پوش بهاری دو یا کریم خدا

دو مجتبای مدینه دو سفره ی احسان

دو ابروان کمانی در آسمان خدا

که اخم و شادیشان یا عذاب یا غفران

دو آسمان بلا که اگر اراده کنند

به یک نگاه کنند کوفه را ویران

دو کوه سرخ احد در مدینه ی زینب

دو ایستاده ترینی که نامشان ایمان

دو تا مسافر راهی به گریۀ یعقوب

دو تا عزیز مدینه دو یوسف کنعان

دو تا مسیح پسرهای مریم زهرا

دو تا عصا به دو دستان زینب عمران

دو تا صدف که اگر وا کنند لب گویند

دو دُر زینبی اند و دو لؤلؤ مرجان

دو تا عقاب حنایی دو تا پرنده ترین

که می کنند در اطراف خیمه ها طیران

دو تا علی به دو ذوالفقار می جنگند

یکی به نام علی و یکی امام زمان

دو بچه شیر حجازی به غرش عباس

دو تا یلی که می آیند در دل میدان

یکی نگاه به یثرب نمود و نعره کشید

که آی قوم سقیفه قبیله ی شیطان !

دو دست بسته ی حیدر دوباره باز شده

به انتقام دو سیلی که خورده مادرمان

اگر که مرد نَبَردید پیش ما آیید

چهل مبارز و یک زن کجاست غیرتتان

هنوز در وسط کوچه مادر افتاده

هنوز فضه به دیوار تکیه اش داده

منبع : وبلاگ شعر شاعر . حسینیه
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
حسین
|
|
۱۵:۱۲ - ۱۳۹۴/۰۹/۰۹
بد بود