24 مهر 1400 10 (ربیع الاول 1443 - 15 : 05
کد خبر : ۳۹۹۴۳
تاریخ انتشار : ۰۵ آبان ۱۳۹۳ - ۰۷:۰۲
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.

عقیق:راحله السادات فقیهی در گوگل پلاس نوشت:
نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم.
زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدند.
رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.
تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
اذان مغرب شد...
وایسادند نماز خوندند...
عشا رو که خوندند رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ایشالله از فردا شروع میکنیم...
میگفت:
شام خوردند و رفتند حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدند، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
فقط تو کربلا یه کار دارم!
زنم گفت: چی کار؟
گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چند سالمونو حفظ کردی...
هرچی زنم گفت: بمون نرو...
منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
)
قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتند)
خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسید حسین سلام علیکم
جوابمو داد سلام علیکم.
گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:
چی میخوای؟
گفتم: چیو چی میخوام؟
گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
بهم گفت: بیا بردار برو
گفتم: چیو بردارم برم؟
گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
گفتم: من پول ندارم آسید حسین
گفت: کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
همه چیو بار گاری زدیم
تموم شد
گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...
ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگرد...
تا این موقعم بیدارند شاگرداش...
خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
اینقدر خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
)
یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه، این بنده خدا باید توراه میدیدشون.اگه بعداز این بنده خدا میومدند.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.(
رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
کجا نسیه آوردی؟
بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
گفتم:چرا؟
گفت:آسیدحسین20ساله مرده
گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسین
چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم
 
--------------------------------------------------
محرم رسید.... برات کربلاتونو از دست حضرت عباس بگیرید...


منبع:جهان

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر:
غیر قابل انتشار: ۱
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
|
۰۱:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۲۹
من اولین باربودکه حضرت عباس روصدازدم.40روز صداش زدم اما جوابم رو نداد.دیگه صداش نمیزنم ناامیدم کرد.دیگه اعتقادی هم بش ندارم دیگه به مشکل کشابودنش اعتقادندارم.دیگه دوسش ندارم