زمانى كه معاويه به هلاكت رسيد، وى به امام (عليه السلام)
نامه نوشت و آن گاه كه مسلم بن عقيل وارد كوفه گرديد، به يارى او شتافت و به دستور
مسلم، كمك هاى مالى شيعيان را دريافت مى كرد و با آن ها اسلحه خريدارى مى كرد و در
اين خصوص داراى مهارت بود.
هنگامى كه عبيدالله زياد وارد كوفه شد و شيعيان بر او
شوريدند، مسلم او را با عده اى اعزام نمود و چنان كه ياد آور شديم وى را بر
نيروهاى قبايل تميم و همدان، فرماندهى داد و عبيدالله را در دارالاماره به محاصره
در آوردند و آن گاه كه مردم دست از يارى مسلم برداشتند، ابوثمامه مخفى شد و جستجوى
ابن زياد از وى شدت يافت. او به اتفاق نافع بن هلال جملى به سوى حسين (عليه السلام)
حركت نمود و در بين راه به آن حضرت رسيده و با او همراه
شدند.
طبرى مى گويد: وقتى امام حسين (عليه السلام) در كربلا
فرود آمد، عمر بن سعد نيز وارد آن سامان شد و كثير بن عبدالله شعبى را - كه انسانى
خون آشام بود - نزد امام اعزام كرد و به او گفت: به
سوى حسين برو و از او بپرس به چه انگيزه اى به اين ديار آمده است؟
وى در پاسخ عبيدالله گفت: اين مطلب را از او مى پرسم و
اگر بخواهى او را مى كشم.
عبيدالله گفت: نمى خواهم او را بكشى ولى مى خواهم تنها
اين موضوع را از او بپرسى. آن مرد به سمت
امام (عليه السلام) راه افتاد. وقتى ابوثمامه صائدى او را مشاهده كرد به امام عرضه
داشت: اى اباعبدالله! خداوند شما را به سلامت بدارد! بدنهادترين انسان و بى
پرواترين و خون آشام ترين فرد روى زمين به سمت شما مى آيد.
ابوثمامه به سوى او رفت و گفت: شمشيرت را زمين بگذار.
گفت: نه به خدا سوگند!
زمين نميگذارم و چنين كارى از بزرگوارى به دور است، من پيكى هستم، اگر سخنانم را
شنيديد پيام خود را به شما رسانده ام وگرنه باز مى گردم.
ابوثمامه گفت: من قبضه شمشيرت را مى گيرم و شما خواسته
ات را بگو.
گفت: نه به خدا سوگند! نمى گذارم آن را لمس كنى.
ابوثمامه به او گفت: پس بگو براى چه بدين جا آمده اى؟ و
من از ناحيه تو آن را خدمت امام عرض خواهم كرد و نمى گذارم به آن حضرت نزديك شوى؛
زيرا تو فاجرى.
راوى مى گويد: آن دو يكديگر را ناسزا گفتند و سپس كثير
بازگشت و ماجرا را به عمر سعد اطلاع داد. عمر سعد اين بار ((قرة بن قيس تميمى
حنظلى)) را به جاى او فرستاد و وى با حسين (عليه السلام) سخن گفت.
ابومخنف روايت كرده: روز عاشورا وقتى ابوثمامه ملاحظه كرد خورشيد به وسط آسمان رسيده و جنگ همچنان
ادامه دارد، به امام حسين (عليه السلام) عرضه داشت:
اى اباعبدالله! جانم فدايت! مشاهده مى كنم كه دشمن به تو
نزديك شده، به خدا سوگند! اگر خدا بخواهد، دوست دارم پيش مرگت شوم و علاقه دارم
زمانى به ديدار خداى خويش نايل شوم نمازى را كه وقت آن فرارسيده با تو خوانده باشم.
امام حسين (عليه السلام) سرش را بالا گرفت و سپس به او
فرمود: ذكرتَ الصلاة جَعلَك الله من المُصلّين الذاكرين، نعم! هذا اول وقتِها.
((نماز را به ياد ما آوردى، خداوند تو را از
نمازگزاران و تسبيح كنندگان قرار دهد، آرى! اكنون اول وقت نماز است)).
سپس فرمود: سلوهُم إن يكفّوا عنّا حتى نُصلّى.
((از دشمن درخواست كنيد به ما مهلت دهند تا نماز بگزاريم)).
از دشمن درخواست مهلت كردند. حصين بن تميم گفت: نماز شما
پذيرفته نيست و حبيب به او پاسخى داد كه در بيان حالات وى سخنانش را يادآور شديم.
راوى مى گويد: ابوثمامه پس از اقامه نماز، به حسين (عليه
السلام) عرضه داشت: اى اباعبدالله! تصميم گرفته ام به يارانم بپيوندم و برايم
ناخوشايند است كه پس از شما زنده بمانم و تنهايى و بى كسى و كشته شدن شما را ببينم.
امام (عليه السلام) به او فرمود: تَقدّم فإنّا لاحقون بك
عن ساعة.
((مى توانى به ميدان بروى، لحظاتى ديگر ما نيز به تو
خواهيم پيوست)).
ابوثمامه به ميدان تاخت و مبارزه كرد تا در اثر جراحات
زياد، بدنش به ضعف گراييد و قيس بن عبدالله صائدى؛ پسرعمويش كه با وى دشمنى داشت،
او را به شهادت رساند، اين حادثه پس از شهادت حر اتفاق افتاد.