در
این باره روایت شده است مرد كارگرى (در نجف اشرف ) بود كه پدر پيرى داشت و در خدمت
گذارى او هيچ گونه كوتاهى نمى كرد. او هميشه در خدمت پدر بود، جز شبهاى چهارشنبه
كه به مسجد سهله مى رفت و در آن شب ها به خاطر اعمال مسجد سهله و شب زنده دارى در
مسجد نمى توانست در خدمت پدر باشد. ولى پس از مدتى این عمل ار ترك كرد و به مسجد
سهله نرفت .
از او پرسيدند: چرا رفتن به مسجد سهله را ترك نمودى؟
در پاسخ گفت : چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم، آخرين شب چهارشنبه بود، نتوانستم بعد
از ظهر زود حركت كنم، نزديكى هاى غروب به راه افتادم، مختصر راه رفته بودم، شب شد
و من تنها به راه خود ادامه دادم. يك سوم راه مانده بود و هوا هم بسيار تاريك بود.
ناگاه مرد عربى را ديدم در حالى كه بر اسب سوار است به سوى من مى آيد، با خود
گفتم: اين مرد راهزن است، حتما مرا برهنه مى كند، همين كه به من رسيد با زبان عربى
شروع به صحبت نمود و گفت :كجا مى روى ؟
گفتم: مسجد سهله مى روم .
فرمود: همراه تو چيز خوردنى هست ؟
گفتم : نه .
فرمود: دست خود را در جيب كن !
گفتم: در جيبم چيزى نيست .
بار ديگر اين سخن را تكرار كرد.
من دست خود را در جيب كردم، ديدم مقدارى كشمش توى جيبم هست كه براى بچه ها خريده
بودم و در خاطرم نبود.
آنگاه فرمود: اوصيك بالعود: پدر پيرت را به تو سفارش مى كنم . (عرب بيابانى پدر
پير را عود مى گويد).
اين جمله را سه بار تكرار كرد. سپس از نظرم ناپديد شد، فهميدم او حضرت مهدى است و
راضى نيست خدمت پدرم را حتى در شبهاى چهارشنبه نيز ترك بنمايم. از اين جهت ديگر به
مسجد سهله نرفتم و آن عبادت ها ترك نمودم تا پیوسته در خدمت پدرم باشم.
پی نوشت ها:
1- علامه مجلسی. بحارالانوار، ج53: 246.
2-ناصري، محمود. داستانهاي بحار الانوار، ج5: 221.
3- احمدی، زین العابدین. مقام پدر و مادر در اسلام، مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن.
منبع:قدس
211008