24 مهر 1400 10 (ربیع الاول 1443 - 50 : 14
کد خبر : ۳۸۳۰۱
تاریخ انتشار : ۱۲ مهر ۱۳۹۳ - ۰۶:۰۲
دختر بد حجابی در حال عبور از خیابان بود. چند قدم که از آن دختر دور شدیم، گفت: باید به آن دختر تذکر بدهم. به سمت آن دختر رفت و...

عقیق:شهید محمد علي معصوميان در روستاي بيشه سر بابل در خانواده مذهبي چشم به جهان گشود. در دوران نوجوانی كتابخانه شهيد علي بابايي را در روستا راه اندازي كرد و گروه تئاتر تشكيل داد. محمد علی سپس در حوزه علميه خاتم الانبياي بابل مشغول به تحصيل شد. با پيام امام خميني(ره) در خصوص اعزام به جبهه‌ها، به خیل بسیجیان پیوست.


اين بسيجي غواص در عملياتهاي متعددي از جمله؛ عمليات قدس 1 و2 ، والفجر 8 وعمليات ياصاحب الزمان(عج) شرکت داشت كه در اين عمليات با اصابت تركش به ريه مجروح شد و بعد از بهبودي دوباره به جبهه شتافت و براي عمليات‌كربلاي چهار‌آماده شد.

 

گويا كربلاي 4 براي محمد علي وعده وصال با حق تعالي بود، او در كربلاي 4 به آرزوي خود رسيد ودر اين عمليات به مقام رفيع شهادت نايل شد. پيكر پاك محمد علی پس از دوازده سال به زادگاهش بازگشت ودر گلزار شهداي بيشه سر (سيد ميرزا) و در كنار دوستان و همرزمان بسيجي‌اش آرام گرفت.

 

بر اساس این گزارش، برگی از دفتر زندگی پر افتخار این هنرمند شهید را برگرفته از کتاب "نگین گردان یارسول" که توسط مصیب معصومیان؛ برادر شهید و از یادگاران گرانقدر دفاع مقدس گردآوری شده است، تقدیم می کنیم. گفتنی است: از دست نوشته‌هاي این شهيد هنرمند نیز 3 اثر به نام‌هاي خاطرات جبهه و جنگ، زمزمه‌هاي شهود و ياداشت‌هاي اروند به چاپ رسيد.

 

راز لکه خون در چشم از ولادت تا شهادت

دوران كودكي را پشت سر می گذاشت، هر از گاهي از چشم چپش خون چكه مي كرد. بعضي ها با مشاهده آن صلوات ميفرستادند ولي پدر و مادرم خيلي نگران بودند. محمدعلي كه كودكي بيش نبود به بازيهای كودكانه اش ادامه ميداد. با توجه به وضع بدِ مالي بردن او پيش دكترهاي متخصص امكان پذير نبود. شايد بيش از 4 سال قطره هاي خون از چشمش سرازير بود.

 

برخی از اقوام مادری مان در روستای سنگتاب قائم شهر سکونت داشتند. آنها گفتند: در سنگتاب روحانی هست كه كار طبابت را انجام ميدهد. پدر و مادر، محمدعلي را به آنجا نزد او بردند. طبيب با صلوات دوايی به چشم او كشيد و گفت: او پسر بسيار خوبي است و آينده درخشاني خواهد داشت. چند روزي طول كشيد تا اينكه خون بند آمد. ولي در چشم او لکه ی خوني بود كه تا لحظه شهادتش او را همراهي ميكرد. /راوي: شهربانو معصوميان(خواهر شهید)

 

صبح به خير بسيجي، صبح به خیر کشاورز

بچه ها را جمع ميكرد و به روستاهاي لنگور و عزيزك ميبُرد تا با تاكتيكهای نظامي آشنا شوند و خلاصه این که دوست داشت از بچه ها مرد جنگ بسازد. هر هفته جمعه ها بعد از نماز صبح بچه هاي خردسال را جمع ميكرد و به ورزش صبحگاهي ميبُرد. شعار بچه-ها این بود:

 

ـ صبح به خير بسيجي،

ـ صبح به خير كشاورز،

ـ صبح به خير پاسدار

 

اهالي محل عادت كرده بودند آنها ميدانستند محمدعلي بچه ها را جمع كرده و دارد ورزش صبحگاهي انجام ميدهد /راوي: هادي خيراللهي

 

سیاه بازی های شهید!

محمدعلی در کارهای فرهنگی صاحب نظر بود. او چند نفر از بچه های محل مثل اسماعیل پورمقیم، مرحوم کمال میرپور، شکرالله احسان نیا، حسین میرجعفرپور، حبیب معصومیان و خودم را جمع کرد و گروه تئاتری تشکیل داد. اولین کار ما سیاه بازی بود دومین کار ارباب رعیتی بود که کار دوم بازتاب خوبی در محل و حتی در شهر پیدا کرده بود. شهید محمد علی سالهای 1360 تا 1363 تئاتری تهیه کرده بود که خان های بی انصاف نام داشت. تمام نقشهای آن را خودش تهیه می کرد شاید برای تهیه آن ماه ها وقت صرف کرد. /راوی: حرمت پهلوانپور

 

من آن کتک را برای خدا خوردم

سال 1361 به اتفاق جمعی از دوستان کناری ایستاده بودیم. موقع اذان بود محمدعلی به جمع ما آمد. بعد از سلام وعلیک به یکی از بچه ها که با او رفاقت داشت، گفت بیا برویم مسجد. به ما هم گفت: آقایان بهتر است موقع اذان به مسجد بروید. آن موقع ایشان سن زیادی نداشت از ما هم کوچک تر بود نمیدانم برای چه عصبانی شدم و سیلی محکمی به او زدم. هیچ واکنشی از او ندیدم سرش را پائین گذاشت و به راهش ادامه داد و رفت.

 

شب، وقتی آرامش به من دست داد به خودم گفتم: خدایا برای چه او را زدم؟ اصلاً آرام قرار نداشتم احتمال میدادم چند روز بعد به جبهه میرود. دو روز بعد سر راهش ایستادم وقتی به مسجد میرفت او را به خانه دعوت کردم. لبخندی زد و دعوتم را پذیرفت. آن شب شام مهمان من بود. بعد از صرف شام به ایشان گفتم: محمدعلی من اشتباه کردم مرا ببخش. گفت: همان لحظه تو را بخشیدم. چون من آن کتک را برای خدا خوردم. وقتی این جملات را شنیدم بلند شدم ایشان را بوسیدم. /راوی: پرویز بابازاده

 

ان شاءالله پول فروش شالي را روي تابوتم مي ريزيد!

در يكي از سالهاي تابستان در ايام درو شالي، در زمين پدر مشغول کار بوديم. در حين كار نشاني چند دختر را به او دادم و گفتم حاضرم براي تو خواستگاري كنم. در جواب گفت: كه قصد ازدواج ندارد. گفتم:چرا؟ جواب داد: عروسم تفنگم و فشنگ نقل من و سنگر حجله گاه من است.

 

یکی از روزها که از جبهه به خانه ی ما آمده بود از من پرسید، درو محصول شما تمام شد؟ گفتم: اگر شما به کمک ما بياييد ان شاءالله تمام ميشود. گفت:فردا تا موقع خوردن صبحانه هستم و بعد به نمازجمعه ميروم.

 

قبل از پایان كار گفتم: این شالی انشاءالله خرج عروسي ات بشود و پول را آن را بر سر عروست بريزم.

 

دست به آسمان بلند كرد و سه بار گفت: آمين. ان شاءالله پول فروش شالي را روي تابوتم مي ريزي!

 

ایشان در دی ماه همان سال به شهادت رسيد و پیکرش مفقود شد اما من پول شالي را 12 سال نگه داشتم تا موقعي كه پیکرش را آوردند، پول را تبدیل به سکه کردم و روي تابوتش ريختم. و به اين ترتيب دعايش مستجاب شد. راوي: بانو معصوميان(خواهر شهید)

 

تا زنده ام نگو

محمدعلی یک دوربین داشت که عکسهای حرمین شریفین آقا امامحسین و آقا ابوالضل العباس(علیهم السلام) داخلش بود هر از گاهی به داخلش نگاه میکرد یکبار دیدم مات و مبهوت شده و اشک از گونه هایش سرازیر شد.

 

ـ رمضان بیا نگاه کن عجب صفایی دارد حرم قشنگ آقا اباعبدالله.

ـ محمدعلی! کدام حرم را بیشتر دوست داری؟

ـ گنبد اباعبدالله را هر چه ببینم سیر نمیشوم.

ـ رمضان! مطلبی را می خواهم به شما بگویم: باید به من قول بدهی تا زنده هستم به کسی نگویی.

ـ به روی چشم.

ـ خواب دیدم که حضرت اباعبدالله الحسین(ع) وعده ی شهادت را به من داده است.

 

یکی از دوستانم به نام محمد شالیکار از قول محمدعلی به من گفت:  خواب دیدم با هم به کربلا رفتیم. من وارد ضریح شدم شما بیرون ماندید. بعد از شنیدنِ حرفهای محمدعلی گفتم: احتمالاً یکی از ما به شهادت میرسد. چند روز بعد محمدعلی آسمانی شد. راوي:رمضان معصومیان(برادر شهید)

 

امر به معروف به دختر بی حجاب

در سال 1362 یک روز اینجانب باتفاق شهید محمدعلی و غلامرضا ولی اللهی و تنی چند از برادران رزمنده از بابل عازم اهواز بودیم در میدان 17 شهریور و خیابان شهریارپوری دختر بدحجابی در حال عبور از خیابان بود. چند قدم که از آن دختر دور شدیم ایشان گفت: باید به آن دختر تذکر بدهم. به سمت آن دختر رفت و به آن دختر تذکر حفظ حجاب داد و آن دختر هم حرف ایشان را گوش نمود و حجاب خود را کامل کرد. در مقابل بی تفاوتی بعضیها نسبت به اسلام و جامعه اظهار نگرانی میکرد و به ما سفارش میکرد؛ بی تفاوتی در قبال انقلاب و ارزشهای انقلابی خیانت به همه دستاوردهای انبیاء، اولیاء و پیامبران الهی می باشد. /راوی محمدگل محمدیان

 

فردای قیامت یقه اش را میگیرم

دایی به ولایت فقیه علاقه ی خاصی داشت. یکی از آشنایان به حضرت امام حرف تندی گفته بود. وقتی به گوش دایی رسید عصبانی شد و گفت: هر کس بخواهد به انقلاب و امام توهین کند چه دوست باشد چه آشنا و چه برادر فردای قیامت یقه اش را میگیرم و او را کشان کشان به محکمه خدا میبرم. راوی عاتیکه فلاحیان(خواهرزاده شهید)

 

ساز عروسی من چهچهه مسلسلم و صدای گوشخراش آرپیجی ام است

هر سال شب عملیات کربلای چهار با یاد و خاطره بهترین مردان دفاع مقدس در دلم وِلوِلِه ای برپا میشود. امشب هم به نیت شهدای کربلای چهار میخوابم شاید خواب برادرم را ببینم.

 

ساعت 5 صبح مورخه 4/ 10/ 1380 را نشان میدهد. انتظار به سر رسید. خواب دیدم محمدعلی داماد شد لباس دامادی به تن کرد. جمعیت زیادی اطراف او بودند. نگاه مان که به هم گره خورد گفتم: محمدعلی! جلوتر بیا. چند قدم جلو آمد. به طرفش رفتم. همدیگر را بغل کردیم. چندبار صورتش را بوسیدم. گفتم: محمدعلی لباس دامادی کمی برایت گشاد است اندازه را کوچک میکردی!

 

ـ اشکالی ندارد درست میشود.

وقتی از خواب بیدار شدم به یاد دستنوشته اش در کتاب «یاداشت های اروند» افتادم که اینگونه نوشته بود:

 

(این دفعه به فضل الهی میخواهم برخلاف آنهایی که برای دیگران و به خاطر ارتقای درجه و به خاطر شکم گنده کردن و به خاطر دریوزگی می رقصند برخلاف همه اینها، در حضور خدا چنان در عملیات برقصم و خودنمایی کنم تا آقایم و مولایم وقتی مرا ببیند، لذت ببرد و ملائک انگشت حیرت به دهان بگیرند. بله می خواهم ساز بزنم. میخواهم داماد شوم تا به معشوقم برسم. ساز من چهچهه مسلسلم و صدای گوشخراش آرپیجی ام است.)/راوی: مصیب معصومیان

 

مسمار میخ در سینه محمدعلی در عملیات صاحب الزمان

در عملياتِ صاحب الزمان كه تثبيت خط پدافندي فاو انجام شد، محمد علي به عنوان آرپي جي زن در نوك حمله بود. او حدود دو كيلومتر از موقعيت در نظر گرفته شده جلوتر رفته بود. سپس به دستور شهيد بصير به عقب آمد و جايی كه مد نظر بود پدافند كرد. همان صبح عمليات محمدعلي مجروح شد و تركشي به ريه ايشان اصابت كرد و با حالت آرامی گفت: انگار به سینه ام ميخ فرو کرده اند. /راوی حسينعلي بابانژاد

 

جانِ برار بلند قد دارنی بلند بازو

روز محمدعلی به خانه ما آمد. خانه ی ما در نزدیکی مسجد می باشد. چند دقیقه به اذان مغرب مانده بود. محمدعلی میخواست وضو بگیرد. لوله کشی آب نداشتیم. می بایست از چاه آب می کشیدیم من هنوز حالم خوب نشده بود. خواستم از چاه برایش آب بکشم. محمدعلی گفت: خواهرم این کار را نکن. اجازه بده خودم این کار را بکنم. به قد بلندش نگاهی کردم و گفتم:

 

جانِ برار بلند قد دارنی بلند بازو

من اوره گیرمه تو بیری وضو

من و تو نشیمی زانو به زانو

م دل درد دره و تی دل آرزو

 

بعد از شنیدن این اشعار کمی گریه کرد، چفیه را از گردنش در آورد و گفت: خواهر! این چفیه در جبهه هم سجاده و هم سفره غذای ماست. در خانه هر وقت احساس درد کردی این را به شکمت ببند. یک رادیو کوچک هم به من هدیه داد و گفت هر وقت دلت گرفت آن را روشن کن. گفتم: دستت درد نکند. خداحافظی کرد و به مسجد رفت./ راوی: بانو معصومیان

 

سقوط هواپیمای جنگی در منزل شهید

مادرم می گفت: یکی از شبهای زمستان آرام و قرار نداشتم، تا پاسی از شب بیدار بودم وقتی میخواستم بخوابم هنوز خواب به چشم نرفته، بیدار میشدم. با اینکه خواندن قرآن را بلد نبودم آن را باز کردم تا شاید آرامش پیدا کنم. بعد از باز کردن و نگاه به آیه های قرآن، رفتم که بخوابم. این بار خوابیدم. نگران دو فرزندم محمدعلی، حبیب[مصیب] و شوهرم که در جبهه بودند، بودم.

 

نیمه های شب بود که خواب دیدم هواپیمای جنگی بالاسر خانه ام دور میزند چند بار دور زدن را تکرار کرد یکدفعه داخل حیاط سقوط کرد و صدای مهیبی به گوش رسید از خواب پریدم گفتم: خدایا نکند برای بچه ها و شوهرم اتفاقی افتاده باشد که فردا با خبر شدم در جبهه ی جنوب عملیاتی شده به نام کربلای 4 چند روز بعد همسرم برگشت و خبر شهادت محمدعلی را به من داد.

 

پرواز با خواهر تا مقبره سبز رسول الله

یکی از شبهای تابستان سال 1370 برادر شهیدم محمدعلی معصومیان که سالها مفقودالاثر بود به خواب من آمد دستم را گرفت و در آسمانها چرخاند. چه زیبا و سبکبال پرواز می کرد. در دل آسمانها مقبره سبز رنگی دیدم به قدری زیبا بود که با زبان قابل توصیف نمی باشد. مرا پیش آن مقبره سبز برد. دورو برش را ابرها احاطه کرده بودند به من گفت دور مقبره بچرخ و زیارت کن. مقبره را دور زدم و سرجای اولم ایستادم. از برادرم خبری نبود و او رفته بود که همان موقع بیدار شدم و به خودم گفتم خدایا این زیارت سبز در آسمانها سهم چه کسی خواهد بود؟

 

به خون شهید قسم تا مواقعی که به مدینه منوره نرفته بودم نمی دانستم رنگ گنبد حرم آقارسول الله (ص) سبز هست. وقتی در سال 1383 به همراه مادرم و برای اولین بار به مدینه رفتم، گنبد حرم سبز آقا و مسجدالنبی را دیدم. در همان نگاه اول آن خواب به نظرم آمد. عین همان گنبد سبز بود که دیدم و تازه فهمیدم که آن مقبره سبز امین الله بود که قبلش محمدعلی آن را به من نشان داده بود. /راوی: خدیجه معصومیان

 

بی طاقتی حورالعین

نماز  پنجگانه اش را اول وقت مي خواند. در دل شب از نماز شب غافل نبود. وقتي هم به او مي رسيدي از بوي عطری كه به مشامت مي رسيد لذت مي بردي. آخرين ساعات زندگي در اين دنيا و لحظاتي قبل از عمليات كربلاي 4 در خرمشهر وقتي بچه ها به صف شدند كه حركت كنند. محمدعلي با عطري كه داشت به صورت و تن بچه ها مي ماليد و با لحنی آرام مي گفت: خوشبو شید که حورالعين دارند براي شما بي طاقتي ميكنند و بچه ها مي خنديدند.

 

پدر، آخر پیکر فرزندانش را ندید و رفت

در عملیات کربلای چهار، پدرم در گردان یارسول الله(ص) دو به عنوان حمل مجروح بود. من و محمدعلی در گردان یارسول یک بودیم. پدر چند ماه بعد از عملیات برایم اینگونه تعریف کرد: میدانستم شماها در جزیره ام الرصاص هستید و در محاصره قرار گرفتید و از هر طرف به شما شلیک میشود. شاهد آتش گرفتن نیزارها در جزیره بودم. ما این طرف اروند بودیم وقتی جنازه ی شهدا را می آوردند دقیق میشدم که تو، هاشم و محمدعلی آیا جزء شهدا هستید یا نه؟ قایقی آمد و آن طرفتر پیکرهای شهدا را تخلیه کرد. سمت اش رفتم و پیکرها را این طرف و آن طرف کردم.

 

دست خودم نبود انگار کسی به من میگفت: بچه ات شهید شده است. خود را فراموش کرده بودم عده ای از رزمندگان وقتی این صحنه ها را دیدند اعتراض کردند که چرا این کار را میکنم؟ آنها که نمیدانستند و شاید پدر نبودند تا بدانند به پدر دو رزمنده ای که وارد عملیات شده اند، چه میگذرد؟ گفتم: آخر سه فرزندم داخل جزیره هستند! مصیب، محمدعلی و هاشم.

 

چشم انتظاری پدر سالها طول کشید. پدر هر چه منتظر شد نه از محمدعلی خبری شد و نه از هاشم. پدر میگفت: خدایا آیا یک بار دیگر چشمم پیکر محمدعلی و هاشم را خواهد دید؟ سالها منتظر ماند تا جنازه فرزند و همرزمش را ببیند. پدر آخر پیکر فرزندانش را ندید و به مهمانی خدا رفت. /راوی: مصیب معصومیان

 

بازگشت محمد علی 12 سال بعد ازشهادت

وقتي پیکر برادرم محمدعلي را بعد از 12 سال به ساري آوردند به ما چيزي نگفتند. شبش خواب ديدم كه برادرم محمدعلي در گوشه اي از خيابان ايستاده است. از او پرسیدم: چرا به خانه نمي آيي. چهره اش غمگین بود از او پرسیدم: چرا ناراحتي؟ گفت: من مي خواهم بياييم ولي نمي گذارند! بعد از آن بيدار شدم.

 

فرداي آن روز ناهار در خانه ی برادرم مصیب بوديم. آن روز مصیب دير به خانه آمد. وقتي ايشان را ديدم خوابم را در جمع براي اعضاي خانواده تعريف كردم. از چشمان برادرم اشك جاري شد. برادرم گفت: خواهرم خوابت حقيقت دارد. الان از معراج شهداي ساري مي آيم. پيكر مطهر محمد علي در معراج شهداي ساري مي باشد. تا این حرف را از برادرم شنیدم اشكهايم جاري شد و در خانه ی برادرم ولوله اي بر پا شد. هر كس در گوشه اي نجوايي داشت. بعد از چند سال انتظار و بی خبری پيكرش را برايمان آوردند. او به آرزوي ديرينه اش يعني شهادت رسيد و ما در فراغ او سوختيم. /راوي: زينب معصوميان

 

مسئول گزينش بهشت

در يكي از شب هاي سال 91 شهيد  بزرگوار به خواب بنده آمده ، در خواب ديدم كه به عنوان معاون و جانشين شهيد باباجانيان در يك محيط بسيار وسيع مسئول گزينش بودند اسم بچه ها را مي نوشتند تا وارد بهشت شوند ناصر مرا نشناخت و سوال هاي زيادي مي پرسيدند كه محمدعلي در آن قسمت ضامن اكثر دوستان و آشنايان ميشدند ما را در آن قسمت راه نميدادند كه شهيد با ديدن بنده به استقبال مان آمدند. /راوی: سيدقاسم ميرعبداللهي

 

شما بسیجیان گلهاي سرخ اين انقلابيد كه انتهاي ريشه تان را بايد در كربلاي حسيني يافت

برادران بسيج، آفرين بر شما! بنازم به غيرت و مردانگي شما! بنازم به وفاداري شما! شما بهترين گلي هستيد كه اين باغبان پير ما در اين باغستان پرورش تان داد، اي بسيجيان! شما گلهاي سرخ اين انقلابيد كه انتهاي ريشه تان را بايد در كربلاي حسيني يافت. من به خود مي بالم و افتخار ميكنم كه يك بسيجي هستم.

 

بسيجي بودن يعني سرباز امام زمان شدن، بسيجي يعني كسي كه نگهبان اسلام است و بسيج شمشير تيز و برنده امام زمان است كه فعلاً در دست اين پيرمرد دلير و بزرگوار از جماران بلند مي شود و بر فرق كافران فرود مي آيد و مي شكافد. شما اي بسيجيان خودتان را بسازيد و پاك باشيد كه شما ذوالفقار مولا علي(ع) هستيد كه بر فرق خوارج فرود مي آمد.

 

بچه هاي بسيجي خردسال! شما گلهاي گروه مقاومتيد، شما شكوفه هاي گروه مقاومتيد، هيچ بسيجي و هيچ گروه مقاومتي بدون شما نما و نمود ندارد. بخاطر همين بود كه دوستتان داشتم و همه جا خود را به شما مي رساندم، برخلاف بعضي ها كه خودشان را از شما كنار ميكشند آنها نميدانند كه با شما بودن يعني چه، با شما كار كردن چه صفايي دارد، البته اگر در راه رضاي خدا باشد. شما را به خدا ما را فراموش نكنيد. قربان صداي الله اكبر تان و صداي پايتان و صداي دستان كه به سينه مي كوبيد. هميشه منتظرتان هستم، هميشه گوشم آماده اين است كه چه وقت از كنار قبرم حركت مي كنيد و فاتحه مي خوانيد. ما را فراموش نكنيد. دوستتان دارم.

 

برگی از وصیت شهید:

بشکند آن قلمی که بر علیه انقلاب به حرکت در می آید

مردم، جوانان، نکند دوباره امام حسین(ع) تنها بمونه، نکنه روزی بیاد و ما ناله های این امام را بشنویم. نکنه روزی بیاد و این فرزند پاک زهرا ندای هل من ناصراً بلند کنه و ما چون مردمان کوفه او را تنها بگذاریم.

 

این را بگویم انقلاب به یاری خدا پایه هایش محکم شده و هیچ بادی حال چه از شرق بوزد و یا از غرب آن را نمی تواند از جا بکند. چرا که خدا گفته ما نور خودمان را در جهان گسترش میدهیم هر چند که مشرکان را خوش نیاید. این انقلاب و جمهوری اسلامی الحمدالله و المنه یاورانی محکم دارد که در مثل همان یاوران اباعبدالله در شب عاشورایند،کور باد چشمی که نمی تواند ببیند که حکومت جمهوری اسلامی بر این مملکت حکم می راند.

 

خدا قطع کند آن دست و پای را که بر علیه این حکومت حرکت می کند.

 

بشکند آن قلمی که بر علیه انقلاب به حرکت در می آید ولال شود آن لسانی که بجنبد و بر خلاف اسلام و روحانیت عزیز حرف بزند.

 

خدایا، پروردگارا برای رضای تو به جبهه آمده ام و کوردلان و آنهایی که نق می زنند ببینند که جز بدنی خونین برای خانواده ام چیز دیگری به هدیه نیاورده ام.

 

پدر و مادر عزیزم هرگز بخاطر فرزندی که در راه خدا داده اید غمگین نباشید خوشحال باشید که فرزندی بزرگ کردید که سر را به راه و هدف شهید کربلا داده است.

 

خواهرانم زینب وار فریاد بزنید و روز روشن را برای شب پرستان تیره دل، تیره و تار کنید.

 

برادرانم: اسلحه افتاده مرا بگیرید آن جوهره انسانیت را به حرکت در آورید. چون شیر غران بلند شوید و بر علیه آنهایی که می خواهند این انقلاب را از ریشه بکنند، یورش برید و این را بدانید بخدا قسم به مولای متقیان به سید الشهدا به قلب عالم امکان قسم، دامن آنهایی را که بخواهند از خون ما شهدا به نفع شخصی استفاده کنند را میگیریم.

 

مردم شهید پرور، خصوصاً شما مردم دلیر بیشه سر؛ خودتان و بچه هایتان را به بسیج بفرستید و به گفته امام(ره) جامع عمل بپوشانید. بچه های عزیز و نونهالان شجاع من به شما خیلی علاقه داشته و دارم همیشه پاک باشید. نمازتان را بخوانید و به پدر و مادر خودتان احترام کنید، یار انقلاب باشید و بسیج را از یاد نبرید.

 

یک نصیحت به جوانان خصوصاً به جوانان حزب الله: ببینید برادران، من بگم تو بدی و تو بگی من کارم خلاف است و اون یکی بگه انجمن اشتباه میکنه انجمن بگه فلان شخصها بی تفاوت اند و فلان کس بگه چون فلان شخص در بسیج است من نمی آیم به بسیج. خوب در اینجا ما همه همدیگر را طرد می کنیم در این میان کی می مونه که انقلاب را یاری کنه؟ دشمن! دشمنی که خواهان سرنگونی این انقلاب است. امید که قلب ما به نور علم و ایمان منور گردد.

 

بگذار از بچه های مازندران برایت بگویم

بگذار از بچه های مازندران برایت بگویم؛ مازندران را نمیشود وصف کرد اگر از یک آدم بی تفاوت و بدون درک و احساس و بی مسئولیت سئوال کنی مازندران چگونه جایی است؟ می گوید: «نگو و نپرس! خیلی سرزمین سرسبز و خرمی است! آدم حس خوبی داره

 

اینها چشمان ظاهر دنیا است...

 

ولی برعکس، اگر از یک انسان آگاه و پژوهشگر سئوال کنی، با کمی تعمق و تأمل می‌گوید: مازندران سرزمین لاله خیز و سبزه زاری است که لاله‌های آن، جوانان و سبزه‌های آن پیرمردان و پیرزنان‌اند،بلکه بیشتر جوان‌های مازندران، به استثنای آن عده قلیل که می‌خواهند فرهنگ منحط غرب را رواج دهند، همه شجاع و دلیر و با غیرتند.

 

مردانگی و حیثیت از وجودشان می‌بارد،مردانی پرکار و زحمت کشند؛ جنگجو و ستیزگرند،سری پر شور و دلی مالامال از محبت و صفا دارند.

 

صمیمیت و خلوص در ضمیرشان هویدا است، متعصب در دین و مذهب‌اند، حتی اگر گاهی بعضی‌ها هم پیدا شوند که ناآگاهانه با انقلاب بد باشند، به غیرت‌شان برمی‌خورد که زنش و ناموس اش بدون چادر در ملاعام حاضر شود.

 

آنهایی که چنین می‌کنند و مواظب نوامیس خود و مردم نیستند، فاقد هرگونه خصلت مردانگی هستند.

 

بله! می‌خواهی نخبه‌هایش را، خوب ترهایش را پیدا کنی، می‌توانی در جبهه بیابی و ببینی که چه خبر است.

 

هنگام حمله غوغا می‌کنند، دو برابر دشمن مغرور و گردن‌کش‌اند، سینه‌هایی ستبر و بازوانی قوی دارند، غیرت و حمیت از طینت‌شان پیدا است.

 

موقعی که فرمان حمله از جماران می‌رسد، سر از پا نشناخته و ... .

 

بله! در حین نوشتن بودم که چراغ ماشین را خاموش کردند. بنده هم روی کفی ماشین دراز کشیده، خوابیدم، چشم باز کردم خودم را در منطقه عملیاتی والفجر هشت یافتم.

 

بوی باروت و دود و آتش و نفت، فضای منطقه عملیاتی را پر کرده که گاهی خمپاره‌ای زوزه کشان از سر ما رد شده و آن طرف‌تر با صدای مهیبی منفجر می‌شود.

 

برادری با صدای خوش، مشغول اذان گفتن است، نماز را برادران بالای سنگر به جای می‌آورند، خدا می‌داند که اجر و نماز در جبهه، به ویژه در این سنگر خاکی چقدر است!

محمد علی معصومیان 2/2/1365

منطقه عملیاتی والفجر 8 – فاو

 

منبع:رزمندگان شمال

 211008

 

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: