كبوتراي حرم بق بقو كنان پایین ميآمدند دانه ميخوردند
و با قلبي پر نشاط به سوي آغوش رضوي برميگشتند. مرد نگاهش از كبوترها و
پنجرة فولاد گذشت و به گنبد طلایي رسید.
چند وقت پیش براي علاج درد دندانش پیش دكتر رفته
بود. دكتر گفته بود ?غدهاي مشكوك كنار زبانت است كه باید حتماً عمل شود?.
مرد هم این كار را انجام داده بود. ولي اي كاش عمل نميكرد. بعد از عمل
زبانش الكن و سپس براي همیشه لال شدهبود. پیش هر دكتري كه رفت گفتند تارهاي صوتيات آسیب دیده و هیچ كاري
هم نميتوان كرد.
مرد وقتي یاد گذشته ميافتاد به جز حسرت چیزي به
قلبش راه نميیافت. نگاهش به سمت گنبد امامرضا(ع) كشیده شده و با زبان
بيزباني به راز و نیاز با امامش پرداخت و از او مدد خواست.
اشك از گونههاي مرد جاري بود. وقتي به خودش آمد
دید مردم دور او را گرفتهاند و نگاهش ميكنند. پسربچهاي چادر مادرش را كشید
و گفت، مامان مامان آقاهه مثل اینكه لاله نه؟ مرد جواني گفت انشاءالله
خود امام رضا(ع) شفاش بده! پیرزني كه چادر چروكي به سرش بود و گوشهاي
از آن را هم به دهان گرفته بود گفت، ?ننه! خدا بهت كمك كنه. ما كه
نفهمیدیم تو به امام رضا چي ميگي ننه. قربون غریبي امام رضا برم. این آدم با زبون دلش اینقدر ناله كرد كه
دل ما براش سوخت.? بعد رو كرد به حرم و گفت: یا امام غریب، خودت شفاش
بده!
مرد كه تازه متوجه شده بود كه مردم دورهاش كردن،
خجالت كشید و به سمت صحني دیگر رفت. توي راه متوجه سلام یكي از خدام
شد. با سرش علیك گفت. خادم كه ميشناختش و ميدانست كه پس از عمل قدرت
تكلمش را از دست داده توصیه كرد كه پیش یكي دو دكتر متخصص در تهران برود.
به دیدن آقاي علوي رفت كه از دوستانش بود و حال
و روز او را طاقت نميآورد. آقاي علوي اصرار ميكرد و ميگفت:
نذر كن و چهل شب چهارشنبه، برو به مسجد جمكران.
برو خدمت آقا امامزمان(عج) و از او بخواه تا كمكت كنه.
مرد ته دلش روشن بود. به دلش افتاده بود كه حتماً
امام زمان(عج) خواستة او را بيجواب نميگذارد.
تصمیم گرفت هر هفته شب چهارشنبه با هواپیما برود تهران و سپس جمكران و بعد
به مشهد برگردد. توكلت علياللهي توي دلش گفت و از همان هفته شروع كرد.
هفتة سي و هشتم بود، داخل مسجد نشسته بود و نماز
امامزمان(عج) ميخواند. سرش را روي مهر گذاشت و شروع كرد به صلوات
فرستادن. عطر گل محمدي همه جا را پر كرده بود. نوري سفید نه، نارنجي، یك
نور عجیبي كه تا حالا ندیده بود همه جا را گرفت. هیاهویي شنید.
انگار كسي وارد مسجد شده بود. جرأت نداشت سرش را از
روي مهر بردارد. حال غریبي بهش دست داد. سر از مهر برداشت. مرد نوراني و
زیبارویي داخل مسجد شده بود. مردم دورادورش را گرفته بودند. درست ميشنید.
همه ميگفتند یا حجةبنالحسنالعسكري! یعني او امام زمان بود. باورش براي
او سخت بود. همه سلام ميكردند.
هر كسي حاجت خودش را ميگفت. مرد مات و مبهوت
ایستاده بود. در دلش گفت ?اي كاش ميتونستم به آقا سلام بدهم? و شروع به
گریه كرد. سراسر وجودش پر از نور شد. خودش را توي یك بهشت بزرگ ميدید. همه
جا پر از نور و عطر خوش گلهاي محمدي بود. حضرت به سمت او آمده بود. رو به
او كرد و فرمود ?سلام كن!? مرد ناباورانه
نگاه ميكرد.
چگونه ميتوانست سلام بكند. اگر ميتوانست نه یك
سلام، صد سلام به او ميگفت. اگر ميتوانست خیلي حرفها داشت كه بزند. با
شرمندگي به زبانش اشاره كرد و كلمات گنگ و نامفهومي را ادا كرد.
حضرت حجت(عج) دوباره گفت: ?سلام كن?.
مرد خجالت زده شد. آنقدر كه دوست داشت زمین دهان
باز كند و او را ببلعد. نگاهش از پشت دریاي مواج اشكهایش گذر كرد تا به
امام رسید. بلند گفت، ?السلام علیك یا اباصالح?.
زبانش باز شد. متحیر شد. به خود آمد. دید هنوز در سجده است و دارد براي امام
زمان(عج) صلوات ميفرستد. با خود گفت یعني من شفا گرفتم.
مرد تمام راه تا برگردد به مشهد در فكر اتفاقي بود
كه برایش افتاده بود. وقتي ماوقع را براي خدام گفت همگي اشك در چشمانشان
حلقه زده بود. *
پی نوشت :
برگرفته از كتاب كرامات المهدي ـ چاپ انتشارات مسجد مقدس جمكران
منبع:باشگاه
211008