برشی از کتاب «10 قصه از امام رضا (ع) برای بچه ها»/
آهو به چشمان امام خیره شده بود. انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو میخواند. امام گفت: «پس، بگذار این آهو برود. من قول میدهم که برگردد. تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.»
عقیق:کتاب «10 قصه از امام رضا (ع) برای بچهها» نوشته «مژگان شیخی» از سوی نشر قدیانی برای گرو سنی کودک و نوجوان منتشر و روانه بازار نشر شده است.
از عناوین داستانهای این کتاب میتوان به «سیبهای گاززده»، «یک درس تازه»، «غریبه آشنا»، «گنجشک چه میگفت؟»، «قرض عبدالله»، «صیاد و آهو»، «درخت بادام»، «نماز باران»، «پیراهن یادگاری» و «مسافران مدینه»، اشاره کرد.
در بخشی از این کتاب داستان «صیاد و آهو» آمده است که در ذیل متن آن را میخوانید: امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان میرفتند.
دیگر به نزدیکیهای سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسبها و شترهایشان پیاده شدند، نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هر کس به دنبال سایه درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درختها میگذشت.
کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب میخورد. امام مثل بقیه زیر سایه درختی نشست و به صحرا چشم دوخت. گاهی صدای پرندهای از دور به گوش میرسید. امام که به آن دورها چشم دوخته بود، ناگهان حیوانی را دید که به سرعت میدوید و به طرف آنها میآمد. وقتی خوب دقت کرد، دید که آهوست. آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام میآمد. سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید.
همه یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند و به این منظره چشم دوخته بودند. آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمیخورد.
به سختی نفس نفس میزد. معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است. در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت میدوید و به آن طرف میآمد. صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت و گفت: «بالاخره گیرش انداختم.»
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد تا دست و پای آهو را ببندد. ولی امام جلویش را گرفت. آهو را پیش خود نگه داشت و گفت: «صبر کن صیاد...»
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت: «برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است. اول من او را دیدم و مدتهاست که در این گرما به دنبالش دویدهام.»
امام به آرامی گفت: «بسیار خوب، ولی من این آهو را از تو میخرم.»
صیاد گفت: «نمیفروشم!»
امام گفت: «هر چقدر قیمتاش باشد، من بیشتر میدهم.»
مرد باز هم قبول نکرد.
هر چه امام اصرار کرد و هر قیمتی گفت، مرد صیاد نپذیرفت.
او میگفت: «این آهوی من است و به هیچ قیمتی هم آن را نمیفروشم.»
آهو به چشمان امام خیره شده بود. انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو میخواند. امام گفت: «پس، بگذار این آهو برود. من قول میدهم که برگردد. تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.»
صیاد خندید و گفت: «خیلی جالب شد! چه حرفهایی می زنید! آهو میرود و بر میگردد؟ من چند ساعت دنبالش دویدهام و نتوانستهام او را بگیرم. حالا او میرود و خودش برمیگردد؟ باشد، قبول! ولی تا موقعی که آهو برنگردد، کسی نباید از اینجا برود.»
آهو، دو بچه داشت که منتظرش بودند. او رفت و به بچههایش شیر داد، بعد هم دوباره پیش امام رضا (ع) برگشت. صیاد، وقتی از دور آهو را دید، از تعجب نزدیک بود شاخ بیاورد.
چشمهایش را مالید و به آهو خیره شد. اصلاً باورش نمیشد که آن حیوان با پاهای خودش برگشته باشد.
حالا دیگر او فهمیده بود که گروگان او کسی نیست جز امام رضا (ع). مرد وقتی این را فهمید، شروع کرد به گریه کردن. به دست و پای امام افتاد و گفت: «مرا ببخش ای پسر پیامبر! خیلی بد کردم! خودخواه و نادان بودم!»
امام او را آرام کرد و گفت: «حالا بهترین کار این است که آهو را به من بفروشی. بیا این پول را بگیر و آهو را به من بده.»
مرد با شرمندگی گفت: «آهو مال شما. هیچ پولی هم نمیخواهم.»
ولی امام با اصرار پول را به او داد. آهو هم با خیال راحت پیش بچههایش برگشت.
بر اساس این گزارش، انتشارات «قدیانی» کتاب «10 قصه از امام رضا (ع) برای بچهها» تألیف «مژگان شیخی» را در 126 صفحه و با قیمت 17500 تومان برای چاپ نخست سال 93 در شمارگان 1100 نسخه منتشر کرده است که علاقهمندان برای تهیه آن میتوانند به دفتر فروشگاه مرکزی نشر قدیانی به نشانی تهران، خیابان انقلاب، روبهروی دانشگاه، خیابان فخررازی، خیابان شهدای ژاندارمری، شماره 90 مراجعه یا با شماره تلفن 66404410_5 تماس حاصل کنند.
منبع:فارس