19 دی 1400 6 جمادی الثانی 1443 - 59 : 04
کد خبر : ۳۶۵۲۱
تاریخ انتشار : ۱۳ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۸:۱۶
گفت :"این کنیزم را خیلی دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجی کن سالم بماند.
عقیق:مأمون نشسته بود کنار امام . کنیزش هم آنجا بود.

رو کرد به امام :"پدرانت علم ما کان و ما هو کائن داشتند تا روز قیامت، تو هم وصی شان هستی. حتماً می توانی حاجتم را برآوری"

ـ بگو.

گفت :"این کنیزم را خیلی دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجی کن سالم بماند."

امام گفت :"این دفعه سالم می ماند . پسری است شبیه مادرش فقط انگشت زائدی در دست راست و پای چپش دارد."

چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتی را گرفته بود توی بغل ، به امام رضایی که دیگر نبود فکر می کرد.


پی نوشت:
برگرفته از کتاب « آفتابِ هشتمین» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
منبع:روضه
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: