عقیق:مأمون نشسته بود کنار امام . کنیزش هم آنجا بود.رو کرد به امام :"پدرانت علم ما کان و ما هو کائن داشتند تا روز قیامت، تو هم وصی شان هستی. حتماً می توانی حاجتم را برآوری"ـ بگو.گفت :"این کنیزم را خیلی دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجی کن سالم بماند."امام گفت :"این دفعه سالم می ماند . پسری است شبیه مادرش فقط انگشت زائدی در دست راست و پای چپش دارد."چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتی را گرفته بود توی بغل ، به امام رضایی که دیگر نبود فکر می کرد.پی نوشت:برگرفته از کتاب « آفتابِ هشتمین» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتابمنبع:روضه