موقع خريد جهيزيه، مادرم ميخواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عريض و طويلي تهيه كرده بود و هـر روز چنـد قلـم بـه آن اضافه ميكرد.
امروز تخت و سرويس خواب.
فردا مبل و ميز ناهارخوري و...
هر چه كردم نتوانستم منصرفش كنم. دست به دامان علي شدم.
آمد و خطبه اي خواند! به زمين اشاره كرد و گفـت: «مادرجـان، مگـه قرار نيست يه روز بريم اون زير؟»
مادرم لبش را گزيد و گفت: «خدا مرگم بده! اولِ زندگي به اون زيـر چكار داري علي آقا؟»
علي خنديد؛ گفت: «اول و آخر نداره مادرجـان! آخـرش سـر از اون زير درمياريم. بذاريد روي خاك باشيم. بذاريـد باهـاش انـس بگيـريم، بذاريد همين يكي، دو وجب فاصله را هم كم كنيم.»
مادرم خلع سلاح شد. خيلي چيزها را از فهرست خريد حذف كرديم. نه مبل خريديم و نـه تخت و نه...
منبع:جام
211008