23 مهر 1400 9 (ربیع الاول 1443 - 12 : 22
کد خبر : ۳۵۲۹۰
تاریخ انتشار : ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۲
باران می‌بارید و عطر خاک بلند شده بود. از آن هواهای دو نفره که می‌گویند. دلم یک جوری شده بود، نمی‌ دانم اضطراب بود یا شوق زیاد. عطر خاک را که فرو می‌ دادم دلم بیشتر قلقلکش می‌ شد. برای خودم سرخوش بودم.

عقیق:شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونه‌ای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. 

شهید جان‌ بزرگی که از جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود در تاریخ 12 اسفندماه سال 1344 متولد شد و در 24 آذر 1371 با زهرا صبری ازدواج کرد. وی در 21 تیر ماه سال 1381 در اثر جراحات شیمیایی به شهادت رسید.

همسر شهید جان‌ بزرگی در خاطرات خود از زندگی با وی می‌گوید:

یکی دو بار بیشتر نرفتیم سینما. فیلم‌های سینمایی را از تلویزیون می‌دید؛ شبکه یک جمعه‌ها بعد از برنامه کودک. فیلم‌های جنگی خودمان را دوست داشت ولی می‌گفت نصف فیلم ساختگی است از خودشان درمی‌آورند. جنگ را دیده بود و این حرف را می‌زد. این وسط «آژانس شیشه‌ای» و «از کرخه تا راین» برایش فیلم‌های دیگری بودند. اولین بار که «آژانس شیشه‌ای» از تلویزیون پخش شد سعید بی‌صدا جلوی تلویزیون اشک می‌ریخت. معنی اشک‌هایش را وقتی فهمیدم که حال و روزش شبیه عباس شد.

- آذر از نیمه گذشته بود و امتحانات ثلث اول بچه‌ها شروع شده بود. وقت امتحان باید خودم بالای سر بچه‌ها می‌بودم. نگران بودم مبادا روز عقد با امتحان بچه‌ها یکی شود. به سعید که گفتم، دلخور شد. تازگی‌ها چهارده هزار تا صلوات نذر کرده بود که بتوانیم از دفتر آقای خامنه‌ای وقت بگیریم. می‌گفت اگر عقدمان را آقای خامنه‌ای نخواند، داغش برای همیشه به دلش می‌ماند. آن وقت من نگران امتحان شاگردهایم بودم.

بالاخره نوبت عقد دادند. 24 آذر بود و 20 جمادی‌الثانی تولد حضرت فاطمه (س) و امام خمینی (ره). 8 صبح رسیدیم بیت رهبری. باران می‌بارید و عطر خاک بلند شده بود. از آن هواهای دونفره که می‌گویند. دلم یک جوری شده بود، نمی‌دانم اضطراب بود یا شوق زیاد. عطر خاک را که فرو می‌دادم دلم بیشتر قلقلکش می‌شد. برای خودم سرخوش بودم.

یازده تا زوج بودیم. عروس‌ها یک گوشه اتاق و دامادها کنار هم. صدای پچ پچ عروس‌ها غالب شده بود که آقای خامنه‌ ای آمد. همه با هیجان «صل علی محمد فرزند زهرا آمد» می‌گفتند. یاد التماس دعاهای دوست و فامیل افتادم. قبل از خواندن خطبه‌های عقد چند دقیقه از زندگی امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) گفتند. سفارش کردند مسائل دینی را یاد هم بدهیم. سفارش کردند به جهیزیه ساده و مهمانی کوچک و مهریه کم. مهریه‌ها چهارده سکه به پایین بود.

گفتند کسی که به یک سکه قناعت کرده خواندن خطبه‌اش شیرین‌تر است. حرف آخرشان هم برای خود عروس و داماد بود. گفتند: «اصل زندگی شما دو نفر هستید. سعی کنید رضایت همدیگر را به دست بیاورید». مدتی بعد سعید عکس من و خودش را کنار هم توی قاب چسباند و این جمله را پایین عکس‌ها نوشت.

آیت‌الله خامنه‌ای وکالت دامادها را داشتند و آقای مجتهد شبستری وکیل عروس‌ها بودند. ما وکالت می‌دادیم و خودشان خطبه را می‌خواندند. اولین سند مال ما بود. این بار واقعا اضطراب داشتم؛ اضطراب از مسئولیتی که به گردنم بود. زیر لب ذکر می‌گفتم. عقد که جاری شد صلوات فرستادند و تبریک گفتند. نشستیم تا خطبه باقی زوج‌ها را هم خواندند. بیرون که آمدیم باران تندتر شده بود.

- اولین بارداری‌ام افتاد به فصل سرما. می‌چسبیدم به بخاری و «9 ماه بارداری» می‌خواندم. سعید خریده بود. کلی کتاب دیگر هم درباره تربیت فرزند و خوراک و پوشاک خریده بود. تا از سرکار می‌رسید کتاب برمی‌داشت و سوال می‌پرسید. یکی را که بلد نبودم چشم غره می‌رفت که مثلا تنبیهم کند. اما از لبخند توی چشم‌هایش سوءاستفاده می‌کردم و اعتراض می‌کردم: «درس مدرسه که نیست خط به خطش رو حفظ کنم». گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. باید بچه‌داری را از بر می‌شدم.

سر هر سفره‌ای نمی‌نشستم؛ شاید صاحبخانه خمس مالش را نداده باشد. نذری که می‌آوردند پرس‌وجو می‌کردم بعد می‌خوردم. به این چیزها خیلی مقید بود. می‌گفت حلال و حرام سفره به بچه توی شکم هم اثر می‌کند. هر روز قرآن می‌خواندم. اگر دستم بند کاری بود ترتیل عبدالباسط را می‌گذاشتم توی ضبط. قبل از خواب بچه‌ام را نوازش می‌کردم و سوره‌هایی را که سفارش شده بود برایش می‌خواندم. دائم‌الوضو بودم. به دنیا هم که آمد با وضو شیرش می‌دادم.

- سعید همیشه گوش درد داشت. به خاطر همان ترکشی که به گوشش خورده بود اعصاب گوشش آسیب دیده بود. دور و برش شلوغ بود یا نه، گوشش همیشه سوت می‌کشید. شب‌ها محمد بیدار می‌شد و تا به خواست دلش نمی‌رسید آرام نمی‌گرفت. سعید سردرد داشت ولی اعتراض نمی‌کرد. فقط گاهی می‌پرسید: «چیزی شده؟ چرا آروم نمی‌گیره؟»

 

پنج و نیم صبح از خانه بیرون می‌زد و بعضی شب‌ها محمد تا طلوع آفتاب بی‌تابی می‌کرد. از گریه محمد صادق و هر بچه دیگری اذیت می‌شد. هم برای سردردش، هم برای خود بچه. بچه زبان دردل گفتن ندارد. از گریه بچه‌ها همیشه دلش می‌گرفت. یک بار با مادرشوهرم رفته بودیم خرید. محمد پیش پدرشوهرم بود. می‌خواستیم ببریمش، پدربزرگش نگذاشت.

سعید که از دانشگاه برگشته بود، محمد صادق داشت وسط اتاق جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آن شب با من و مادرش یک دعوای مفصل کرد. دلم گرفت. قهرکردم. دلش طاقت نیاورد. گریه بچه و قهر همسر را اصلاً تحمل نمی‌کرد. یک قواره پارچه‌ پیراهنی خرید و از دلم در آورد. آن موقع کلاس خیاطی می‌رفتم. از آن پارچه یک بلوز برای خودم درآوردم.

سعید خیلی دوست داشت کارهای هنری بکنم. خیاطی و گلدوزی و قلاب‌بافی را دوست داشت. می‌گفت اگه یه بلوز قشنگ برای من بدوزی، برات کاچیران می‌خرم. اما برای من سخت بود یک جا بنشینم و خیاطی بکنم. همیشه دوست داشتم کاری کنم که تحرک داشته باشد. یک جا نشینی را دوست نداشتم. وعده کاچیران هم نتوانست از من خیاط در بیاورد.

- شوخی و خنده‌مان برای خودمان بود. پیش نامحرم، نه من با سعید شوخی می‌کردم، نه او چیزی به من می‌گفت. اتفاق‌های توی خانه توی همان چهاردیواری می‌ماند و بیرون نمی‌رفت. نه برای کسی از خانه‌اش چیزی تعریف می‌کرد، نه دوست داشت قصه‌های خصوصی آدم‌ها را بشنود.

از این که فلان همکارش توی محل کار حرف همسرش را پیش کشیده و چیزهایی تعریف کرده، چنان ناراحت می‌شد که حد نداشت. همین بود که خیلی‌ها تصور می‌کردند سعید توی زندگی هم خشک وجدی است. جدی بود، اما خشک نه، جدی بود و مسئولیت‌پذیر. اگر کاری از کارهای خانه را بهش می‌سپردم، از خودم بهتر انجامش می‌داد. گاهی که شیشه پاک می‌کرد، دستمال را با التماس از دستش می‌گرفتم. می‌گفتم «کاری نکن که دیگه ازت کمک نخوام».

همیشه می‌گفت: «اسلام دین تعادل است. نه افراط، نه تفریط» کردار خودش هم همین بود. همه چیزش به اندازه و به جا بود. مسجد و هیأت و عزاداری و سینه‌زنی به جای خود، جشن و شادی و مهمانی هم به جای خود.

 

منبع:دانشجو

 211008

 

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: