ما نشناختيم اهل بیت(ع) را! حسرت اين است: عمر گذشت نفهميديم چه داريم!
عقیق: آیت الله وحید خراسانی: ما نشناختيم اهل بیت (ع) را! حسرت اين است: عمر گذشت نفهميديم چه داريم! گوهري داشتيم و نشناختيم و مرديم! مردي با خنجر خونآلود از خرابه بيرون آمد، مردم ريختند در خرابه، ديدند يکي در خاک و خون دست و پا ميزند.مرد را با خنجر خونآلود گرفتند. گفتند: تو در اين خرابه چه ميکردي؟ گفت: در اين خرابه اين مرد را کشتم. بردند با خنجر خونآلود در محضر امير المؤمنين؛ اقرار کرد: يا علي! کشتم اين مرد را.دستور داد ببريدش براي قصاص. تا بردند يکي دوان دوان آمد، گفت: دست نگه داريد. شمشير را متوقف کردند که گردنش را بزنند. گفت: قاتل منم؛ او را به خطا گرفتيد. مردم وا ماندند؛ او ميگويد: من قاتلم؛ اين ميگويد: من قاتلم. برگشتند، هر دو را آورند در محضر اميرالمؤمنين. خود سير مطلب حکمتي دارد، خودتان دقت کنيد! بعد که آوردند... مسئله دو اقرار؛ هر دو اقرار متنافيين؛ هر دو اقرار علي النفس؛ مورد اقرار يکي. اين معضله چه جور بايد حل بشود؟ آن کسي که باب مدينهي علم است به اتفاق عامه و خاصه، گفت: هر دو را ببريد نزد فرزندم حسن بن علي، تا او نظر بدهد. کسي که امير المؤمنين، مرجع اولين و آخرين، به او ارجاع بدهد، بايد فهميد او کيست! هر دو را آورند پيش حضرت مجتبی؛ واقعه را گفتند؛ اين يکي ميگويد: من کشتم؛ اين ديگري آمده، ميگويد: او نکشته، من کشتم. فرمود: هر دو را آزاد کنيد؛ ديهي آن مقتول را از بيت المال بدهيد. بعد که اين بيان را کرد… اين را که ميفهمد که او چه کرد! باز حيرت اندر حيرت است! هر دو مقرّ، اما هر دو آزاد! خوب، دم نبايد هدر بشود، آن هم از بيت المال. اين است که بايد به مسند خاتم، چنين کسي بنشيدند! اينجا است که خون گريه کنيم کم است که همچو کسي بنشيند و معاويه روي منبر به پدر او ناسزا بگويد! اين است که قلبها جريحهدار است! اين است که کسي درک نميکند مصيبت چقدر بزرگ است! بعد که واقعه به اينجا رسيد، امير المؤمنين فرزندش را احضار کرد؛ پرسيد: مستندت چيست؟ خلاصه، مطلب اين است: هر دو اقرار کردهاند، يکي نافي، يکي مثبت. اين جور حل مسئله به چه حساب است؟ همهي اينها مقدمهي اين است که مردم بفهمند جانشين بعد از او کيست! از آن وقتي که دستور ميدهد «أقيدوه»؛ ببريد به قصاص تا منتها، مقدمهي اين است که نشان بدهد به مردم که آن کس که بايد بر اين مسند، به جاي من، بنشيند، بايد همچو کسي باشد. پرسيد از فرزندش که اين حکم را که کردي به چه حساب؟ او به کسي که خودش صاحب علم الکتاب است، گفت: پدر اين شخص کسي را کشته و لکن کسي را هم إحياء کرده. به آن قتل مستحق قصاص است؛ به اين إحياء مستحق عفو است. آن قتل و اين إحياء با هم تزاحم ميکنند. بعد از تزاحم، نوبت ميرسد به حل مشکل، هر دو بايد آزاد بشوند. به قانون عدم ذهاب دم مسلم هدرا، بايد ديه داده بشود، ديه هم در چنين موقعي، چون مصلحت عام است، بايد از بيت عام ادا بشود. «الله أعلم حيث يجعل رسالته». علم همچو علمي است! احاطهي به دقائق همچو احاطهاي است! اين جلوه علمش!