17 بهمن 1400 5 رجب 1443 - 49 : 07
کد خبر : ۳۴۵۸۱
تاریخ انتشار : ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۲
بعد مهدی را محكم بوسيد. چند دقيقه ای می شد كه رفته بود. ولی هنوز ماشـين راه نيفتـاده بـود.

عقیق:آنچه می خوانید خاطره ای است از همسر شهید محمد ابراهیم همت:

بندهاي پوتينش را كه يك هوا گشادتر از پايش بود، با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پله ها مي رفتيم گفـت: «بابايي! تو روزبه روز داري تپل تر ميشي. فكر نميكنـي مـادرت چطـور ميخواد بزرگت كنه؟»

بعد مهدي را محكم بوسيد. چند دقيقه اي مي شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشـين راه نيفتـاده بـود

دويدم طرف در كه صداي ماشين سرجا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلـم داد زدم: اون قدر نماز ميخونم و دعا ميكنم تا دوباره برگردي.

 

منبع:جام

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: