خانه او كعبه فقرا بود و بيشتر نيازمندان براي تاءمين نيازهاي خود ، همواره سراغ او را مي گرفتند .
اين مرد رباني هر وقت كه صلاح مي ديد ، فرزندان خود را به دور خود جمع مي كرد و آنها را به رسيدگي و فقراء وصيت مي كرد و مي گفت : همه نعمتها از آن خداست و براي كسب رضايت او انفاق در راهش را از ياد نبريد .
فرزندان ، از اين نوع وصيتها زياد شنيده بودند ، اما به دارايي مغرور بودند . سرانجام مرگ اين مرد فرا رسيد و از دنيا رفت . فرزندان نصيحت پدر را به فراموشي سپردند و پيمان بستند كه محصول باغ و مزرعه را بين خود تقسيم كنند و به فقراء ندهند .
فقراء طبق معمول سالهاي گذشته هر روز به نزد آنان در باغ مي آمدند اما فرزندان مرحوم چيزي از نعمتهاي ارزاني شده را نمي دادند .
خداوند بر آن خيره سران غضب كرد . هنوز روز برداشت محصول نرسيده بود كه صاعقه اي آتشين بر مزرعه و باغ آنها افتاد و همه را سوزاند . آنها وقتي كه صبح به سوي باغ رفتند ، ديدند همه سوخته است
پی نوشت:
داستانهاي مثنوي 4/ 15 - به تفسير سوره قلم مراجعه شود
منبع:جام
211008