***
به یک منطقه در جنوب کرمان برای تبلیغ رفته بودم که اکثریت آن منطقه اهلسنت بودند. حوزههای علمیه برادران اهل سنت در آن منطقه خیلی قوی و فعال بود.
در منطقه میگشتم؛ یک طلبه جوانی را دیدم که داشت مولودیخوانی گوش میداد. مولودی در مدح همسران پیامبر بود. وقتی من را دید برای اینکه بگوید ما هم با شما هماهنگ هستیم و دیدگاههایمان نزدیک است، گفت جلوتر درباره حضرت زهرا(س) هم میخواند. من گفتم همان هم خوب بود. بالاخره درباره همسر پدربزرگ ما میخواند دیگر! همین باعث شد با هم رفیق شویم.
کمی آن طرفتر در یک زمین خاکی عدهای فوتبال بازی میکنند. هم از طلبههای اهل سنت بودند و هم جوانانی که طلبه نبودند. من هم رفتم و خوش و بش کردم. گفتم من را هم بازی میدهید؟ برای آنها خیلی جالب بود که یک آخوند شیعه میخواهم با آنها فوتبال بازی کند.
طلبهها توی یک تیم بودند و بقیه در تیم دیگر. سر اینکه من عضو کدام تیم بشوم دعوا بود! جوانها برای اینکه من را طرف خودشان بکشانند مثلا میگفتند که اسم من حسین است یا مهدی است و ... برای اینکه به طور ضمنی بگویند ما به شما نزدیک هستیم. طلبهها هم همینطور. من گفتم که من طلبهام و باید عضو تیم طلبهها باشم.
داخل بازی هم برای اینکه من را تحویل بگیرند، مدام به من پاس میدادند. آخرش هم یک شوت خیلی محکم و اساسی زدم. وقتی که توپ را آوردند، دیدم دارند میخندند. چون توپ پنچر که نه، کاملا پاره شده بود! و این دستمایهای شد برای خنده و شوخی. بازیشان را خراب کردم ولی باب شوخی باز شد. صمیمیت زیادی ایجاد شد اما بعدها دو توپ برای آنها خریدم. البته بعضی از مولویها هم نمیتوانستند این را تحلیل کنند که چرا یک آخوند شیعه آمده با ما فوتبال بازی میکند و اینقدر با ما گرم میگیرد لذا برخورد خیلی گرمی نداشتند. اما با اکثرشان رفیق شدم.
خلاصه خیلی ما را تحویل گرفتند. من هم غصه خوردم از اینکه وقتی میشود با کوچکترین کارها، نزدیکی و اخوت و همدلی را بین خودمان ایجاد کنیم، چرا از این کار دریغ می کنیم؟
* ما هم از این پرچمها در خانه داریم
در آن منطقهای که بودیم قدری ناامنی وجود داشت و اشرار گاهی اوقات ایجاد ناامنی میکردند؛ یک بار که برای کاری بیرون رفته بودم، کارم تا دیر وقت طول کشید. شب شده بود و من هم غریب بودم و هم آخوند! همین باعث شده بود که اضطراب داشته باشم.
موتوری کنارم ایستاد و اصرار کرد که حاج آقا من باید شما را برسانم. من هم ترسیدم که نکند بلایی سر ما بیاورد. چون قبلا هم اتفاقاتی توسط اشرار افتاده بود. خیلی تحویل گرفت و من هم بالاخره سوار شدم. مسیر سنگلاخی بود و موتور هم چراغ نداشت! برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاد، هیچ وقت از افراد نمی پرسیدم که شما شیعه هستید یا سنی. بنده خدا به خاطر من خیلی مسیرش را دور کرد تا حتما من را برساند. من هم خیلی شرمنده شدم. آنقدر ما را تحویل گرفت که یقین کردم حتما شیعه است.
اسمش هم از اسامی اهل بیت بود. آخرش اشاره کرد به پرچمهایی که نام اهل بیت روی آن نوشته شده بود و گفت من شیعه نیستم ولی ما هم به اینها اعتقاد داریم و از این پرچمها در خانه هم داریم.
* تو من را یاد پیامبر انداختی!
بعضی از مولویهای آن منطقه شاغل هم بودند. یکی از این مولویها یک مغازه داشت که همه چیز میفروخت. من رفتم و احوالپرسی کردم و یک باتری موبایل خریدم. باتری را روی موبایل انداخت و خواست تست کند. موبایلم که روشن میشد عبارت «یا زهرا» میآمد. چون اهل سنت آن مناطق دیوبندی بودند و با اینکه محبّ اهل بیت هستند، روی مسئله توسل مقداری سختگیر هستند، نگران بودم که مشکلی پیش نیاید. آن بنده خدا هم به عقیده ما احترام گذاشت و به روی خود نیاورد. خیلی با هم رفیق شدیم. من نمیدانستم که این بنده خدا مولوی است. اصلا نمیپرسیدم چه کسی شیعه است یا سنی. چون اهل بیت در برخورد عمومی با مردم میان شیعه و سنی فرق نمیگذاشتند و همه را مورد لطف و مهربانی قرار میدادند.
گویا قبل از من طلبه شیعهای به آنجا رفته بوده و بحث و جدلهایی ایجاد شده بود. بعد از اینکه جنس را خریدم گفت که اخلاق تو من را یاد سیره پیامبر انداخت! من خیلی شرمنده شدم.
بعد این سوال برایم پیش آمد که مگر من چه کار کردم که اینطور غلوآمیز درباره من حرف زد؟ جوابم این بود که کار خاصی نکردم. فقط صادقانه و با احترام و محبت با آنها برخورد می کردم، همین! این مسئله خیلی من را به فکر فرو برد که چرا ما این فرصتهای کوچک که نتایج بزرگی در نزدیکی قلبها به هم دارد را از دست میدهیم؟
منبع:فارس
211008