06 آبان 1400 22 (ربیع الاول 1443 - 13 : 21
کد خبر : ۳۰۸۹۷
تاریخ انتشار : ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۶:۵۱
روایتی از یک عکاس جنگ
عملیات که تمام شد، راه افتادیم عقب. آفتاب بالا آمده بود و بین راه جایی نشستیم که استراحت کنیم. این عکس را همان جا گرفتم. نمی‌دانم پشت نگاهش چیست. نمی‌دانم دارد مرا سرزنش می‌کند یا اصلا فکرش جای دیگری است.
عقیقبهرام محمدی فرد، از عکاسان دفاع مقدس، حکایت این عکس را به نحو زیبایی بیان کرده است: توی جبهه، هر گروهی که توجهم را جلب می‌کرد، مدتی به عنوان عکاس دنبالشان می‌رفتم؛ فداییان اسلام، جهان‌آرا، چمران. از چمران و بچه‌هایش خوشم می‌آمد. گروه عجیبی بودند با تیپ‌های کاراکترهای مختلف. رفتم به‌اش گفتم: «می‌خوام با شما بیام.» گفت: «نمی‌ترسی؟ عملیات ما جور خاصی است.» گفتم: «نه. توی فیلم‌ها عملیات چریکی و پارتیزانی  دیده‌ام !» همان شب عملیات داشتند. جایی بود به اسم "ده خرما" نزدیک اهواز که عراق گرفته بود و از آن جا اهواز را می‌زد.


با ماشین راه افتادیم و حوالی دو صبح رسیدیم به اتاقکی وسط دشت. ماشین‌ها را گذاشتیم و پیاده ادامه دادیم. خودش جلوتر از همه می‌رفت. همیشه جلوتر از همه می‌رفت.

نزدیک سپیده بود که به نیروهایش گفت بنشینند و خودش رفت  پنجاه متر جلوتر پشت یک خاکریز. دوربین درآورد و از بالای خاکریز آن طرف را نگاه کرد. بعد برگشت به من گفت: «می‌خواهی بیایی عراقی‌ها را ببینی؟» فکر کردم شوخی می‌کند. بیست و دو سالم بود و نمی‌خواستم کم بیاورم. بلند شدم دنبالش رفتم. پشت خاکریز که رسیدیم، رفتم بالا و دوربین را گرفتم جلوی چشمم. درست آن طرف خاکریز در سی چهل متری ما، یک ساختمان بود با کلی تیربار و مهمات که عراقی‌ها مقابلش راه می‌رفتند و حرف می‌زدند و اگر ساکت می‌ماندی صدایشان را هم می‌شنیدی. یک هو از ترس کرخت شدم، عرق سردی نشست روی تمام تنم و بی اختیار سریدم پایین. چند دقیقه همان‌طور ماندم. بعد هرطور بود خودم را جمع کردم و آمدیم پیش بچه‌ها. چمران با بی‌سیم، گرای ساختمان را به نیروهایش داد و آن‌ها هم شروع کردند به زدن.

عملیات که تمام شد، راه افتادیم عقب. آفتاب بالا آمده بود و بین راه جایی نشستیم که استراحت کنیم. این عکس را همان جا گرفتم. نمی‌دانم پشت نگاهش چیست. نمی‌دانم دارد مرا سرزنش می‌کند یا اصلا فکرش جای دیگری است.

این اولین و آخرین بار بود. بعدش دیگر نترسیدم.

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: