01 آبان 1400 17 (ربیع الاول 1443 - 58 : 21
کد خبر : ۲۹۹۳۷
تاریخ انتشار : ۲۴ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۳:۳۳
امام علی(ع) در خطبه یکصد و پنجم نهج البلاغه می فرمایند: اى بنى اميه! به خدا سوگند به زودى اين خلافت را در دست ديگران و در خانه دشمنان‏ خود مى‏ بينيد، آگاه باشيد. بيناترين چشمها آن است كه شعاعش در دل نيكي‌ها نفوذ كند و شنواترين گوشها آنست كه تذكر و يادآوريها را در خود جاى دهد!
عقیق امام علی(ع) در خطبه یکصد و پنجم نهج البلاغه می فرمایند: [مردم سخت در گمراهى بودند] تا اينكه خداوند محمد(ص) را مبعوث ساخت كه‏ ناظر و گواه بر كردار آنها باشد و بشارت و بيم دهنده آنان، در كودكى شايسته‏ ترين مخلوق و در سن كهولت نجيب ترين و كريمترين آنان بود، اخلاقش از همه پاكان پاكتر و باران جود و بخشش او از همه با دوامتر بود. شما اى بنى اميه! تنها زمانى از لذت و شيرينى دنيا بهره برديد و از پستان آن شير نوشيديد كه افسارش‏ رها و بند زيرتنه جهازش بسته نشده بود.(زماني كه بر اثر حكومت عثمان و مردمى كه در عصر او پرورش يافته بودند تمركز اخلاقى و سياسى مسلمانان از ميان رفته و تعليمات اسلام و پيامبر در ميان آنها ضعيف شده بود) تا آنجا كه حرام دنيا از نظر اقوامى همچون درخت‏ سدر بى‏ خار بود و حلالش غير موجود. به خدا سوگند دنيایى كه شما با آن روبرو هستيد همچون سايه‏ اي است گسترده تا سر آمدى‏ معين امروز زمين براى شما آزاد و دستهايتان باز است، اما دستهاى رهبران واقعى بسته، شمشيرهاى شما بر آنان مسلط و شمشيرهاى آنان از شما باز گرفته شده. آگاه باشيد هر خونى خونخواهى و هر حقى صاحب و طالبى دارد، انتقام گيرنده‏ خونهاى ما همانند كسى است كه براى خود داورى كند (و بر استيفاء حق خود كاملا مسلط باشد)و او خداوندى است كه از گرفتن كسى ناتوان نگردد و كسى از پنجه عدالتش فرار نتواند كرد. اى بنى اميه! به خدا سوگند به زودى اين خلافت را در دست ديگران و در خانه دشمنان‏ خود مى‏ بينيد، آگاه باشيد. بيناترين چشمها آن است كه شعاعش در دل نيكيها نفوذ كند و شنواترين گوشها آنست كه تذكر و يادآوريها را در خود جاى دهد![2]

شما اى مردم! چراغ دل را از شعله گفتار گويندگان با عمل روشن سازيد! ظرفهاى‏ خويش را از آب زلال چشمه‏ هایي كه از آلودگيها پاك است پر كنيد. اى بندگان خدا! به نادانيهاى خود تكيه نكنيد و تسليم هوسهاى خويش نباشيد، چه‏ اينكه آن كس كه به جهالت‏ خود تكيه ورزد و اسير هواهايش گردد، همچون كسى است كه برلب پرتگاه قرار گرفته،(به زودى زمين زير پايش فرو مي ريزد و در دره هلاكت‏ سقوط مي كند) بار هلاكت و فساد و گناه را بدوش مى‏ كشد و از جایى به جاى ديگر مى‏ برد و براى توجيه نظرات‏ متناقضش مطالب بى‏ ربط و نامتناسب را به هم پيوند مى‏ دهد. زنهار زنهار! شكايت‏ خويش را نزد كسى كه نمى ‏تواند آنرا حل كند و قدرت ندارد با فكر خود گره از كارتان بگشايد مبريد، امام و پيشوا غير از آنچه از طرف خدا مامور است‏ وظيفه‏ اى ندارد، (وظائف او از اين قرار است): با پند و اندرز فرمان خدا را اعلام دارد، كوشش در خيرخواهى مردم كند، احياى سنت و اقامه حدود بر آن كس كه مستحق كيفر است‏ نمايد و حق مظلومان به آنها باز گرداند. در فرا گرفتن دانش بكوشيد پيش از آنكه درخت آن بخشكد و پيش از آنكه به خود مشغول گرديد(و در دنيا فرو رويد) از معدن علوم، دانش استخراج كنيد، مردم را از منكرات‏ باز داريد و خود هم مرتكب نشويد زيرا شما موظفيد اول خود مرتكب گناه نشويد، آنگاه‏ مردم را از آن نهى نمائيد.

توضيح‏ها:

[1] اين خطبه را«على بن ابراهيم‏» در تفسير خود جلد 1 صفحه 384 در ذيل ‏تفسير آيه سوره‏ «نحل‏» (ليحملوا اوزارهم...) با سند خود از امام صادق(ع) نقل كرده است: كه اميرمؤمنان(ع) پس از پنج روز از بيعتش خطبه‏ اى خواند و اين مطالب‏ را در آن بيان فرمود و شيخ‏ مفيد قسمتى از آنرا در كتاب‏ ارشاد، صفحه 160 آورده است.(مصادر نهج البلاغه و اسانيده جلد 2 صفحه 212)

[2] يا بنى اميه عما قليل لتعرفنها فى ايدى غيركم: اى بنى اميه! حكومت را به زودى در دست ديگرى خواهيد يافت. بنى اميه‏ تا سال 132 هجرى قمرىT حكومت را به دست داشتند اما در اين سال كه‏ مروان حمار رئيس حكومت‏ بود با نيروى‏ احمد سفاح‏ از پاى‏ در آمد و حكومت در اختيار بنى عباس قرار گرفت. گويا وقت انتقام خونهایى كه بنى اميه از اولاد پيامبر(ص) ریخته بودند رسيده بود. داستان نابودى بنى اميه به دست‏ سفاح‏، شگفت آور و عبرت انگيز است و ما از اين جهت كه امام(ع) در اين خطبه به آن اشاره فرموده خلاصه‏ اى‏ از آن را يادآور مى‏ شويم: پيش از آن بايد توجه داشت كه از پيامبر(ص) رسيده بود كه پس از بنى اميه‏، بنى عباس‏ زمام حكومت اسلامى را به دست‏ خواهند گرفت و نخستين آنها سفاح‏ خواهد بود. هنگامى كه سفاح زمامدار شد همه سر تعظيم و اطاعت در برابرش فرود آوردند و بنى اميه كه پراكنده شده بودند به او نامه نوشتند و از وى امان خواستند.

سفاح پاسخ داد: به كمك آنها نيازمند است و مورد عطا و بخشش او قرار خواهند گرفت،‏ لذا همه از بزرگ و كوچك از آل زياد، آل مروان و خاندان معاويه، نزد او گرد آمدند كه عده آنها به 70 هزار سوار رسيد، سفاح كرسيهایى از طلا و نقره براى آنها نصب كرد كه در طرف راست و چپ او بنشينند و آنها را صاحب مقام قرار داد و اين شگفتى مردم را برانگيخت كه چگونه با دشمنانش اين چنين رفتار مى‏ كند؟! البته بعضى از انديشمندان فكر مى‏ كردند كه اين عمل براى اطمينان بنى اميه و جمع شدن همه آنهاست تا تصفيه حسابشان كند. يكى از دربانان سفاح به او خبر داد كه مردى با گرد و غبار از راه رسيده و درخواست ملاقات دارد و به شتر خود مى‏ گويد به تو بشارت بزرگى مى‏ دهم‏. او مى‏ گويد: به رئيس حكومت‏ بگویيد من از راه دور و سفر پر مشقتى آمده‏ ام و براى ملاقات‏ تو و فرو نشاندن آتشى كه در سينه دارم شبها نخوابيده‏ ام و مى‏ گويد قسم خورده‏ ام‏ كه پيش از ملاقات سفاح خود را از گرد راه نشويم و لباس عوض نكنم و عطر استعمال ننمايم. سفاح از اين اوصاف او را شناخت و گفت‏: «سُدَيف‏» است اجازه دهيد وارد شود.

نام‏«سديف‏» بدن بنى اميه را لرزاند و رنك از چهره آنها پريد. علت اين‏ ترس آگاهى از اين بود كه‏ «سديف‏» شاعرى زبردست، فصيح، قويدل و از دوستان بنى هاشم و دشمن سرسخت آنهاست، همو كه هر سال حتى در زمامدارى‏ بنى اميه كنار زمزم مى‏ ايستاد و زبان را به مدح بنى هاشم و نكوهش و اعتراض‏ به بنى اميه مى‏ گشود و حاجيان را به خلع بنى اميه از خلافت و قرار دادن آن در خاندان بنى هاشم تهييج مى‏ كرد، البته بنى اميه قبل از اين خيال مى‏ كردند«سديف‏» در جهان نيست، چه‏ اينكه در يكى از سالها پس از سخنرانى مفصلى در كنار زمزم بنى اميه او را سخت‏ كتك زدند كه خيال كردند كشته شده، او را در مزبله‏ اى افكندند ولى زنى او را پنهانى بيرون آورد و از مرگ نجاتش داد. اين بود كه در اين موقع نام ‏«سديف‏» آنها را سخت هراسان كرد و از هم ‏پرسيدند مگر او كشته نشده بودند. «سديف‏» وارد شد نگاهش كه به بنى اميه افتاد اشعارى در مورد ستم آنها بر بنى هاشم خواند كه از آن جمله است: و  اذكروا مصرع الحسين و زيد و قتيل بجانب المهراس و القتيل الذى بحرى اضحى ثاويا بين غربة و تناسى: به ياد آوريد شهادتگاه حسين(ع) و زيد را و آن شهيدى كه در مهراس شربت‏ شهادت نوشيد و آن شهيدى كه به شهادت رسيد -و تا شامگاهان در تنهايى به فراموشى سپرده شد.

سفاح به سديف خوشامد گفت و اضافه كرد: تو سزاوار اكرامى، ولى‏ در مورد دشمنان عفو و بخشش بهتر است! سپس دستور داد: لباس تازه براى سديف بياورند و به او گفت فردا بيا تا به خواسته‏ هايت لباس عمل بپوشانم و تو را راضى سازم، سديف خوشحال خارج شد و بنى اميه در وحشت قرار گرفتند، سفاح براى اطمينان و غافل ماندن‏ آنها گفت:‏ سخن اين برده بر شما گران نيايد، زيرا او نبايد در مورد «موالى خود» سخن بگويد، شما از نظر من مورد احترام هستيد، آن زمان زمانى بود و اين زمان‏ زمان ديگرى است. بنى اميه پس از رفتن به مشورت پرداختند بعضى نظر به فرار دادند به اين‏ جهت كه تا سديف هست ما آرامش نخواهيم يافت، او در حكومت ما با ما دشمنى مي كرد حال كه حكومت در دست دوستان اوست اما عده زيادى نظر دادند كه‏ امير وعده نيكى داده و سديف كوچكتر از آن است كه بتواند انتقام بگيرد! فردا كه نزد سفاح آمدند همه را گرامى داشت ناگاه‏ سديف‏ وارد شد و به امير گفت: صبح به خير! رستگاريت آشكار و پيشرفتت ظاهر باد! خداوند غم و اندوه ها را به واسطه تو بر طرف كند پدرم فدايت‏ باد! تو انتقام كشنده خونهایى! تو كشنده اشرارى! سپس اشعارى خواند كه‏ مضمونش اين بود: ظلم و ستم و مكر و حيله‏ گرى بنى اميه و مصائبى كه بر ما وارد كردند ما را بيمار ساخت زيد كجاست؟ عون كجا؟ و آنها كه در كنار فرات شهيد گرديدند كجايند؟!...

سفاح سر را به زير افكند و گفت گذشته را بازگو مكن و آنچه امروز به‏ تو مى‏ بخشم بگير! تو در نظر ما محترمى اما برگرد و ديگر چنين سخنانى مگو! سديف غضب آلود خارج شد و او را مذمت مي كرد. سفاح باز بنى اميه را اطمينان داد كه از سخن سديف نهراسند و وعده عطا و بخشش بيشتر به‏ آنها داد. اما بنى اميه پس از خارج شدن از كاخ سفاح به شور پرداختند بعضى نظر دادند كه بايد از سفاح خواست‏ سديف را اعدام كند و عده‏ اى گفتند سفاح‏ در كمين و سخنانش غافلگيرانه است و گروهى گفتند ما زير دست‏ سفاح‏ هستيم اگر با ما دشمنى داشت معنى نداشت مدارا كند و بالاخره كسى نظر داد فردا هنگام رفتن نزد امير عده‏ اى از ما وارد شود وعده‏ اى بيرون اگر احترام كرد همه وارد مى‏ شويم و گرنه، نه. سفاح‏ شب هنگام سديف را احضار كرد و گفت: واى بر تو چرا اين قدر عجله مى‏ كنى و آنچه بايد مكتوم باشد آشكار مى‏ نمایى؟ سديف گفت: كتمان مرا كشته و تحمل مرا بيمار ساخته ، نگاه به اين ستمگران‏ مرا مريض نمود، آنچه با اقوام و بستگانت انجام داده‏ اند مى‏ دانى، مردان را كشتند، اطفال را سر بريدند زنان را هتك احترام نمودند، حرم پيامبر را بر شتران‏ بى‏ جهاز سوار كردند و در بلاد گرداندند. كدام چشم است كه اشك نريزد؟ و كدام قلب است كه فرياد نزند؟

زود خون آنها را تلافى كن، با شمشيرت دشمن را نابود ساز! انتقام خون‏ ائمه هدى و بزرگان آخرت و دنيا را از اين ستمگران بگير! سپس بلند شروع به گريه كرد و اين اشعار را خواند: يحق لى ان ادم ما عشت فى حزنى اجرى الدموع على الخدين و الذقن يا آل احمد ما قد كان حزبكم كان حزبكم فى الناس لم يكن رجالكم قتلوا من غير ذى سبب و اهلكم هتكوا جهرا على البدن سكينة لست انسيها و قد خرجت فى هيئة فجعة من شدة الحزن ابكى الحسين ام ابكى نسوة هتكت ام ابكى فاطمة ام ابكى الحسن؟ ام ابكى ليث الوغى فى الروع حيدرة ام ابكى ابن رسول الله ذى المنن؟ كه در اين اشعار اشاره به اندوه پايان ناپذير خود را به خاطر شهيدان كربلا و ساير شهداى خاندان پيامبر(ص) آشكار ساخته و شديدا اظهار تاسف كرد.

سفاح به شدت گريست، رنگش زرد شد و با صداى بلند فرياد زد: وا محمداه!وا علياه! وا سيداه! وا قوماه! وا اهلاه! وا عشيرتاه! و سديف نيز آنقدر گريست كه از هوش رفت و پس از به هوش آمدن، سفاح به‏ او گفت: «قد بلغ الكتاب اجله‏»: «روزشان فرا رسيده! زمان رسيدن به آرزويت است!» من تو را آزاد گذاردم كه با شمشيرت هر گونه مى‏ خواهى با آنها رفتار كنى! سديف گفت‏: بنابراين خدا را راضى خواهم ساخت! انتقام خون خاندان‏ پيامبر را از آنها مى‏ گيرم. سفاح گفت: امشب را آرام بخواب فردا بيا تا تو را به آرزويت‏ برسانم! سديف آن شب بيدار بود و با خداوند مناجات مى‏ نمود و از او مي خواست‏ كه سفاح به وعده‏ اش وفا كند. صبح كه آن روز را «نيروز» ناميد و بنى عباس آن را «نوروز كشتار» ناميدند، منادى سفاح اعلام كرد روز عطا و جائزه است، پس از تزئين قصر درهم و دينارهاى جائزه را در صحن قصر ريختند. سفاح چهار صد نفر از غلامان شجاع خويش را مسلح ساخت؟ و دستور داد هنگامى كه من عمامه را از سر بر گرفتم هر كس را در قصر به بينيد گرچه از نزديكان خاص من هم باشد به قتل برسانيد.

پس از بالا آمدن آفتاب همه براى گرفتن عطا و بخشش امير با لباسهاى‏ زينتى وارد شدند و بنى اميه تعداد هزاران نفرشان اسبها و شمشيرها را همچون‏ روزهاى ديگر به بردگان خود بيرون قصر سپردند و وارد شدند. سفاح در جاى بلندى قرار گرفت و به بنى اميه روى آورد كه امروز روز عطا و جایزه است از چه كسى شروع كنم؟ آنها براى اينكه بيشتر مورد توجه‏ سفاح قرار گيرند گفتند: از بنى هاشم‏ شروع فرما كه آنها از بهترين مردم جهان هستند! سفاح يكى از غلامان خود را كه جريان را با وى در ميان گذاشته، خواست‏ و گفت‏ بنى هاشم را يكى پس از ديگرى صدا كن و جایزه آنها را بده. غلام صدا زد: حمزه بن عبدالمطلب كجاست‏ بيايد و عطاى خود را بگيرد! سديف گفت: حمزه نيست تا بخواهد عطاى خويش را بگيرد! سفاح گفت: او چه شده؟ سديف گفت: زنى از بنى اميه بنام هند، «وحشى‏» را وا داشت او را بكشد پس‏ از آن جگر وى را بيرون آورد تا بخورد و چون نشد آن را قطعه قطعه كرد و به‏ گردن آويخت.

سفاح گفت: من خبر نداشتم از او بگذريد و ديگرى را بخوان.‏ غلام گفت: مسلم بن عقيل كجاست؟ بيايد عطاى خويش را بگيرد! سديف سخن را تكرار كرد. سفاح پرسيد چه شده؟ سديف گفت: عبيدالله زياد او را گردن زد و ريسمانى به پايش بست و در بازارهاى كوفه گردانيد! سفاح گفت: نمى ‏دانستم ديگرى را طلب كنيد! غلام صدا زد: نخستين مسلمان و برترين اوصياى پيامبران امام على بن ابى طالب(ع) كجاست تا عطاى وى را تقديم داريم؟ سديف باز گفته خود را تكرار نمود. سفاح باز پرسيد او چه شده؟ سديف گفت: ابن ملجم‏ او را شهيد ساخت و معاويه مدتى شام را زينت نمود و خوشحالى كرد. سفاح گفت: ديگرى را صدا بزنيد. غلام فریاد زد: فرزند دختر  پيامبر، آقاى جوانان بهشت‏ حسن بن على(ع) كجاست تا عطاى خويش را دريافت دارد. سديف گفت: گريه را شروع كرد و به سفاح گفت: اى مولاى من حسن بن على كو؟ سفاح گفت: مگر با اين پسر پيامبر(ص) چه كرده‏ اند؟ سديف گفت: جعده همسر او به وسيله زهرى كه معاويه فرستاده بود او را مسموم ساخت! سفاح باز گفت: خبر نداشتم ديگرى را بخوانيد! غلام فریاد زد: پسر دختر پيامبر حسين بن على(ع) كجاست كه بيايد عطاى‏ خويش را بگيرد؟ سديف سخت گريست و گفت: حسين كجاست؟! سفاح گفت: مگر با اين فرزند پيامبر چه رفتارى شد؟

سديف گفت: امير اين جمعيت كه مقرب درگاه تو هستند و بر كرسيهاى طلا و نقره نشسته‏ اند او را در كربلا كنار آب فرات تشنه، شهيد ساختند و سرش را به‏ نيزه نمودند و در كوفه و دمشق گردانيدند تا آنجا كه همگان بر او گريستند! سفاح گفت: خبر نداشتم ديگرى را بخوان‏. غلام گفت: ابوالفضل‏، برادر حسين(ع) كجاست؟ بيايد عطاى خويش را بگيرد! سديف سخن او را بريد و گفت اينها همه در كربلا تشنه به فرمان بنى اميه‏ شهيد گرديدند. سفاح باز گفت: نمى ‏دانستم!... غلام فریاد زد: زيد بن على كجاست كه بيايد و عطاى خويش را بگيرد. سديف باز سخن را تكرار كرد و سفاح سؤال پيش را نمود! سديف گفت: يكى از همين بنى اميه بنام، هشام بن عبدالملك‏ او را شهيد ساخت و واژگونه به دار آويخت! و آنقدر بالاى دار ماند كه پرندگان در بدنش لانه‏ ساختند. سپس وى را آتش زده و استخوانهايش را كوبيدند و به باد دادند! و فرزندانش را پس از وى به قتل رسانيدند! سفاح گفت: خبر نداشتم!

غلام گفت: ابراهيم بن محمد بن عبدالله بن عباس كجاست‏ بيايد و عطاى خويش را بگيرد؟ سديف ساكت ماند و سخنى نگفت! و بنى اميه اينجا بود كه به هلاكت‏ خود يقين كردند. سفاح گفت: واى بر تو هر گاه نام يكى از بنى هاشم برده مى‏ شد به سرعت جواب‏ مى‏ گفتى چه شد كه اكنون از سخن لب فرو بستى! سديف گفت: حيا مى‏ كنم آنچه درباره برادرت انجام شده بگويم! سفاح گفت: تو را سوگند مى‏ دهم كه هر چه شده بگويى! سديف گفت: يك نفر از بنى اميه بنام‏ مروان‏ وى را دستگير ساخت و با وضع‏ فجيعى وى را به قتل رسانيد. در اين هنگام شخصى بنام‏ يزيد بن عبد الملك‏ بلند شد و به سديف گفت‏: اى مرد پست! بنى اميه را بسيار نكوهش كردى تا آنجا كه امير را به هلاكت ما وا داشته‏ اى!

سديف گفت: منظور من نيز همين است. سفاح با چشم به سديف اشاره كرد و سپس اشعار ذيل را انشاء كرد درحالى كه قلبش پر از خشم و اندوه شده بود: حسبت امية ان سترضى هاشم عنها و يذهب زيدها و حسينها! بنى اميه پنداشتند كه به آسانى بنى هاشم از آنها خشنود مى‏ شود و حسين‏ و زيد را فراموش مى ‏كند؟! كذبت و حق محمد و وصيه حقا ستبصر ما يسيى‏ء ظنوها!: دروغ گفتند به حق محمد(ص) و وصى او(ع) سوگند كه به زودى‏ چيزهائى مى‏ بينند كه به اشتباه خود پى مى‏ برند! سپس سفاح با صداى بلند گريه كرد و عمامه را از سر انداخت و صدا زد: يا لثارات الحسين‏، يا لثارات بنى هاشم‏، يا لثارات بنى عبدالمطلب‏، غلامان از پشت پرده با شمشير بيرون آمدند و شروع به كشتن بنى اميه كردند طولى نكشيد كه جسد بيجان همه را بر زمين افكندند، آنها كه بيرون قصر بودند ناگهان ديدند خون از درون قصر بيرون مى‏ آيد... پس از صرف غذا سفاح به سديف روى آورد و گفت: قلبت آرام گرفت؟! سديف گفت: به خدا سوگند غذایى گواراتر از غذاى امروز براى من نبوده ‏ولى هنوز هم عده‏ اى از آنها در اطراف پراكنده‏ اند.

سفاح گفت: براى آنها نيز نقشه‏ اى طرح كرده‏ ام‏ مدتها بعد كه شايد اين خاطره كم كم از نظرها محو مى‏ شد. سفاح دستور داد كاخى ساختند كه زير پايه‏ هايش نمك ريخته شده بود و روى آنها خشت‏ به كار رفته بود آن را از هر جهت زيبا و جالب مهيا كرد و به‏ مردم اجازه داده شد كه براى ديدن آن از سراسر كشور گرد آيند، بقاياى بنى اميه جنايتكار به ديدن كاخ آمدند و مى‏ گفتند اين كاخ به بهشت‏ شداد مى‏ ماند. «حتما آن را براى برادرش منصور ساخته است!و عده‏ اى مى ‏گفتند براى عمويش‏«صالح‏» بنا نهاده..سفاح به ديدن بنى اميه آمد و گفت دوست دارم شما را بر ديگر عرب برترى بخشم(و گذشته را جبران كنم)ولى آنها نپذيرفته و از آنجارفتند، سفاح كسى فرستاد و اصرار كرد كه چون شما از من وحشت داريد من‏ براى رفع اضطراب شما چنين كرده ‏ام و به خدا و پيامبر سوگند ياد مى‏ كنم كه اين ‏قصر تنها به خاطر شما بنا شده است.آنها نيز اطمينان يافتند و در عين حال‏ تصميم بر آن گرفتند كه با اسلحه باشند كه در صورت لزوم بتوانند از خود دفاع كنند جنايتكاران بنى اميه داخل قصر شدند و عده ‏اى از بردگان مسلح خود را در بيرون قصر واداشتند كه در صورت لزوم وسيله دفاع داشته باشند...

سفره غذا و وسيله پذيرایى برايشان مهيا گرديد. ضمنا سفاح دستور داد آب را بر ديوار كاخ ببنديد پس از مدتى صداى ريزش ديوارهاى قصر بلند شد. بنى اميه وحشت زده خيال كردند، بلائى نازل شده ناگاه همه قصر درهم فرو ريخت‏ و همه نابود گرديدند. جريان را به سفاح گزارش كردند. او با سديف كنار قصر آمد پس از ديدن‏ جريان سجده شكر نمودند سفاح‏ به‏ سديف‏، گفت: آيا انتقام خون عزيزان را گرفتى؟ سديف گفت: به خدا سوگند اينها ارزش يك بند كفش حسين(ع) و يا يكى‏ از يارانش را ندارند اما در عين حال در شام هنوز عده‏ اى از اموي هاى جنايتكار باقى‏ هستند اميد است‏ حتى يك نفر از آنها باقى نماند.

فرداى آن روز سفاح عموى خود «صالح‏» بن عبدالله را با سپاهى به‏ همراهى سديف به شام فرستاد و دستور داد با نيكان بنى اميه نيكى و بدانشان را به نسبت‏ بدى آنها كيفر دهد و در اين راه با سديف مشورت نموده به گفته‏ هايش‏ عمل كند. او با سديف به دمشق رفت و 30 هزار نفر از اين گروه جنايتكار را كشتند ولى عده‏ اى فرار كرده، كه آنها نيز گرفتار شدند، جز گروهى كه لباس زنانه‏ پوشيدند كه بعدها به‏ «ملثمه‏» معروف گرديدند! (اقتباس از شرح نهج البلاغه خوئى جلد7 ص 222-240)

سلطان نوبه و عبدالله ابن مروان‏

منصور خليفه عباسى پرسيد: عبدالله ابن مروان بن محمد كه از افراد سرشناس بنى اميه بود كجاست؟ گفته شد در زندان است. گفت‏ به من خبر رسيده‏ كه سلطان‏ «نوبه‏» سخنى به او گفته كه مى‏ خواهم از زبان خودش بشنوم وى را احضار كنيد. پس از حضور، منصور به او گفت: داستان برخورد خود با سلطان‏ «نوبه‏» را برايم بگو! عبدالله پاسخ داد: من به كشور او وارد شدم و چند روزى اقامت گزيدم. خبر ورود ما به او رسيده بود وسائل پذيرایى از هر جهت در منزلهاى وسيع براى ما فراهم آورد. او روزى همراه پنجاه نفر كه در دست هر كدام نيزه‏ اى بود به ديدن من آمد، از وى استقبال كردم و صدر مجلس را برايش خالى نمودم. اما او روى زمين نشست‏ پرسيدم چرا روى فرش نمى‏ نشينى؟ گفت من زمامدارم و بر زمامدار لازم است هر گاه نعمت تازه‏ اى به او داده شود در برابر عظمت پروردگار تواضع كند، گفتم آن نعمت تازه چيست؟ گفت‏ مى ‏بينم شما را از آن عزت و شوكت افكنده و به من پناه آورده‏ ايد.

پس از مدتى‏ سكوت سر بلند كرد گفت:‏ شما چرا شراب مى‏ نوشيد؟ در صورتي كه كتاب آسمانى‏ شما آن را حرام كرده؟! گفتم اين كار را بردگان ما در اثر جهالت انجام مي دهند. چرا زراعتها را بوسيله چهارپايان پايمال كرده‏ ايد در صورتيكه كتاب آسمانى‏ و دين شما فساد را تحريم نموده گفتم: اين را اتباع ما از روى نادانى انجام داده‏ اند؟! چرا حرير و ديباج و طلا مى‏ پوشيد در حاليكه آن را حرام مي دانيد؟! ما در كارهاى خود از عجم كمك گرفتيم كه نويسندگان ما باشند آنها داخل دين ما شدند ولى از راه و رسم خويش تبعيت كرده اين لباسها را مى‏ پوشيدند و ما خوش نداشتيم! زمامدار نوبه سر را پائين انداخت، دستش را زير و رو مي كرد و سر انگشت‏ را بر زمين مي زد و مى‏ گفت: بردگان ما، عمال ما، اتباع ما، نويسندگان ما، سپس روى آورد گفت: چنين نيست كه گفتيد شما ملتى هستيد كه حرام خدا را حلال شمرديد، آنچه‏ نهى كرده بود مرتكب شديد و در ملك خود ستم روا داشتيد، خداوند لباس‏ عزت را از تن شما در آورد و لباس ذلت را بر شما پوشانيد. خداوند نعمت و بلایى كه درباره شما دارد هنوز پايان نيافته و من از اين‏ مي ترسم كه عذاب خداوند بر شما نازل شود و در سرزمين من باشيد و گوشه‏ اى از اين عذاب ما را هم فرا گيرد، مهمانى سه روز است هر چه نياز داريد بخواهيد تا به شما بدهم آنگاه از سرزمين من كوچ كنيد، ما آنچه مى‏ خواستيم گرفتيم و كوچ كرديم! شرح ابن ابى الحديد ج‏7 ص 163.

*نوبه نام منطقه‌ای است در آفریقا در امتداد رود نیل است که از جنوب، به شمال سودان و از سمت شمال به جنوب مصر محدود می‌شود.[۱] هم‌اکنون نیمی از سرزمین نوبه جزو کشور مصر و نیم دیگر جزو سودان است.


منبع:مهر
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: