شیطان
این سخن را شنید و خود را در پی الاغ آویزان کرد و داخل کشتی شد. حضرت نوح(ع) بر
این باور بود که شیطان سوار نشده، همین که کشتی به حرکت درآمد چشم نوح به شیطان
افتاد که درصدر کشتی نشسته بود، پس پرسید: چه کسی به تو اجازه داد که وارد شوی؟
شیطان
پاسخ داد: مگر تو نگفتی سوار شو ای شیطان. آن گاه گفت: ای نوح! تو بر من حقی داری
و بر من نیکی کرده ای، می خواهم آن را جبران کنم.
نوح(ع)
پرسید: آن خدمت چه بوده؟
شیطان
در پاسخ گفت: تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شدند، اگر این کار را نمی کردی من
حیران بودم با چه وسیله ای آن ها را منحرف و گمراه کنم و تو مرا از این زحمت راحت
کردی.
حضرت
نوح (ع) دانست شیطان او را سرزنش می کند. او بعد از طوفان، پانصد سال گریه می کرد؛
از این رو «نوح» لقب گرفت و پیش از آن «عبدالجبار» نام داشت.
خداوند
به او وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت: آنچه می خواستی بگویی
بگو. گفت: تو را از چند خصلت نهی می کنم: اول این که از کبر پرهیز کن؛ زیرا اولین
گناهی که نسبت به خداوند انجام شد همین کبر بود؛ چون پروردگار مرا امر کرد به پدرت
آدم سجده کنم، اگر تکبر نمی کردم و سجده می کردم مرا از عالم ملکوت خارج نمی
کردند. دوم از حرص دوری کن؛ زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید
و فقط او را از یک درخت نهی کرد؛ اما حرص، آدم را واداشت تا از آن درخت بخورد و
دید آنچه باید ببیند.
سوم،
هیچ گاه با زن بیگانه و ناآشنا در مکانی خلوت مکن؛ چرا که شخص سوم من می باشم و
آنقدر شما را وسوسه می نمایم تا خطا کنی و به گناه آلوده گردید. پس خداوند به نوح
(ع) وحی کرد تا سخن شیطان را قبول نماید.
پی نوشت ها: