شهید «عبدالحسین برونسی» نمونهای از همین فرماندهان است که در سمت فرماندهی تیپ جواد الائمه(ع) به شهادت رسید؛ روایت «ابوالحسن برونسی» برادر این شهید را در این رابطه در ادامه میخوانیم.
****
یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خوابهایی دیدیم.
عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره ان شاء الله.
گفت: ان شاء الله.
مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین.
یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.
خیرهی عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! و گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!
گفتند: این حرفا چیه میزنی حاجی؟!
ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن؟
همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟
گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش.
از جاش بلند شد. با لحن گلایه داری گفت: نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها هم ظرفیت میخواد، هم لیاقت که من ندارم.
از جلسه زد بیرون. آن روز، هر چه بهش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایدهای نداشت که نداشت.
روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتین، قبول میکنم. کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمیکرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود: چی رو؟
عبدالحسین گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو.
جلو نگاههای تعجب زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد.
حدس میزدیم باید سرّی توی کارش باشد، و گرنه او به این سادگی زیر بار نمیرفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان (سلام الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون، و با لحنی که هوش و دل آدم رو میبرد، فرمودند: شما میتوانی فرمانده تیپ هم بشوی.
خدا رحمتش کند، همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیتنامهاش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ و گرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.