04 آذر 1400 20 ربیع الثانی 1443 - 48 : 21
کد خبر : ۲۷۰۶۹
تاریخ انتشار : ۰۸ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۲
دختر ارشد علامه طباطبایی می‌گوید: روزی علامه در بستر بودند، یک مرتبه نشستند و شروع به سلام‌دادن کردند، از پیغمبر(ص) گرفته تا ائمه اطهار. مادرم هر چه پرسیدند، علامه هیچ نگفتند که چه دیدند، ولی مشخص بود معصومین را دیدند.

عقیق:شب‌ها خیلی کم می‌خوابید این اواخر چشمانش بسیار کم‌سو شده بود اما تلاش می‌کرد مطالعه کند دستانش می‌لرزید و دیگر نمی‌توانست قلم در دست نگه دارد با این حال هیچ نمی‌خورد آنقدر که به حالت ضعف می‌افتاد و برایش پزشک خبر می‌کردند. سرم به دستانش وصل می‌کردند، به هوش که می‌آمد بلند می‌شد تا به کارهایش برسد، مدام ذکر می‌گفت و نماز می‌خواند حالات عجیب عرفانی داشت تا حدی که اطرافیانش حدس می‌زدند که احتمالا حضرات معصومین(ع) را می‌بیند اما خودش هرگز بروز نمی‌داد و تنها در این حالات سلام می‌داد و زیر لب چیزهایی می‌گفت.

این اواخر که برای مداوا به خارج رفته بود پزشکان گفته بودند که این مغز به اندازه 700 سال کار کرده و تمام چروک‌هایش باز شده است دیگر هیچ علاجی برای آن نیست!با این حال تا زمانی که به کما رفت حواسشان سر جا بود و این را همسرشان به خوبی تأیید می‌کردند چرا که به دفعات ایشان را امتحان کرده بودند.

خاطرات عجیب و غریبی از ناگفته‌ها به علامه طباطبایی نقل شده است از شهادت شهید قدوسی، شهید بهشتی و دیگران تا دیدار ایشان با ائمه (ع) در مکاشفه با این حال علامه آنقدر تودار بودند که هیچ چیزی را تعریف نمی‌کردند. دختر ایشان می‌گوید که من نمی‌دانم مردم این چیزها را درباره علامه از کجا درمی‌آورند، ما خودمان از پدر نشنیدیم!

نجمه سادات طباطبایی، دختر علامه تعریف می‌کند که هر شب بعد از درس و شام حاج آقا جلوس خانوادگی داشتند و این جلوس آنقدر برایشان شیرین بوده که اکنون آرزو دارند یک بار دیگر به آن دوران بازگردند و علامه برایشان از قصه پیامبران و بزرگان بگوید.

وی نقل می‌کند که علامه طباطبایی خیلی با محمدحسن (نوه‌اش) مأنوس بود زمانی که خبر شهادت محمدحسن را دادند سختم بود به علامه بگویم ایشان هم سختشان بود نزد من بیایند، شهید قدوسی گفتند که حاج آقا منتظر شماست من رفتم داخل اتاقشان و سلام کردم، نشستم و گفتم که «پسرم واقعاً شایسته بود». پدر تنها گفتند که «آفرین» دیگر نه ایشان چیزی گفت و نه من!

اینها بخشی از روایاتی است که نجمه سادات طباطبایی دختر ارشد علامه سیدمحمدحسین طباطبایی درباره پدر مطرح می‌کند.

علاقه‌مندان می‌توانند بخش نخست گپ‌وگفت با خانم طباطبایی را  اینجا مشاهده کنند، در این گپ‌وگفت تلاش کردیم تا بخشی از سبک زندگی علامه طباطبایی و خانواده‌ ایشان همینطور خاطرات خواندنی درباره این استاد فقید فلسفه و تفسیر را بیان کنیم که بخش دوم آن از نظرتان می‌گذرد:

*خانم طباطبایی لطفاً بفرمایید آیا علامه طباطبایی رفت و آمد خانوادگی با اساتید و علما داشتند؟

- خیر این نوع ارتباط‌ها خیلی کم بود علامه واقعاً فرصتی برای این‌کارها نداشتند مدام به دنبال درس یا تدریس بودند.

البته ما خودمان هم جای خاصی نمی‌رفتیم من حتی بعد از ازدواج یک قدم بیرون شهر نگذاشتم چون شهید قدوسی خیلی کار داشتند اما آخر هفته‌ها یادم می‌آید که سر ساعت هشت صبح دست آقای بهشتی روی زنگ خانه ما بود و با اهل و عیال به منزل ما می آمد (با خنده) ایشان واقعاً شخصیت عجیبی بود از در که می‌آمدند با شهید قدوسی کار می‌کردند تا دوازده ظهر سپس برای زیارت به سمت حرم حضرت معصومه (ص) می‌رفتند، حتی یادم می آید که به برخی در راه حرم وقت گفت‌وگو و ملاقات می‌دادند! بعد هم ساعت یک ناهار می‌خوردند و یک ربع ساعتی، ساعت مچی‌شان را تنظیم می‌کردند و می‌خوابیدند دوباره تا پنج بعد از ظهر مشغول کار می‌شدند.

*زندگی براساس این نظم سخت نیست؟

- دیگر اینطور بود، حتی همسرشان از خود شهید بهشتی با نظم‌تر بود ایشان با من برای کارها و خرید منزل در ساعت مقرری برنامه‌ریزی می‌کردند. (با خنده)

*خانم طباطبایی یکی از فرزندانتان که شهید شده‌اند. چند فرزند دیگر دارید؟ آیا بچه‌ها مسیر علمی علامه یا پدرشان را پیش گرفته‌اند؟

-من شش فرزند دارم که یکی از آنها شهید شده الان سه پسر و دو دختر دارم. یک دوره‌ای به خاطر کار شهید قدوسی مجبور شدیم از قم به تهران برویم من هم وضع حمل کرده بودم برایم جابه جایی سخت بود، بنابراین مجبور به ماندن شدم بعد به تهران آمدم ابتدای انقلاب اسلامی اوضاع به هم ریخته بود، خانه‌ها خالی شده بود عده‌ای ادعای مالکیت املاک می‌کردند تیم شهید قدوسی مأموریت رسیدگی به این کارها را داشت، غفلت می‌کردند خیلی‌ها آدم می‌کشتند! بنابراین کار سنگین بود و اموال بیت‌المال هم زیاد بود حتی ایشان یک بار گفتند دیگر نمی‌رسند نامه‌های مردم را بخوانند، اگر شبانه روز را 42 ساعت کنند شاید برسند، چرا که عده‌ای معترض می‌شدند چرا ایشان به نامه‌های ما رسیدگی نمی‌کنند.

 *خبر شهادت شهید قدوسی و پسرتان را چطور شنیدید؟

-زمانی که پسرم شهید شد، من مشهد بودم چند روزی برای تغییر روحیه شهید قدوسی ما را از تهران خارج کرده بود ابتدا به ما گفتند که پسرم بیمارستان است بعد فهمیدیم که ایشان شهید شدند. خود علامه طباطبایی خیلی با محمدحسن مأنوس بود زمانی که خبر شهادت محمدحسن را دادند سختم بود به علامه بگویم ایشان هم سختشان بود نزد من بیایند، شهید قدوسی گفتند که حاج آقا منتظر شماست من رفتم داخل اتاقشان و سلام کردم، نشستم و گفتم که «پسرم واقعاً شایسته بود». پدر تنها گفتند که «آفرین» دیگر نه ایشان چیزی گفت و نه من، اما برایمان بسیار سخت بود چرا که نوه خوبی برای حاج آقایم بودند، منتها ایشان اهل سروصدا و گریه و زاری نبودند.

پیش از شهادتشان نزدیک هفده شهریور یک بار پسرم گفت که برای تعبیر خواب می‌خواهم نزد حاج آقا بروم، خواب دیدم که زمین خوردم و پوست دستم عوض شد و به تدریج این پوست تغییر پیدا کرد، آقای قدوسی هم البته تعبیر خواب بلد بود منتها با هم نزد علامه رفتیم تعریف خواب علامه را قبول داشتیم ایشان خندید و گفت: عاقل می‌شوی! یک هفته بعد دست پسرم تیر خورد و همان تکه دستش که در خواب دید از بین رفت زمانی که علامه به عیادتشان آمد گفت خوابت تعبیر شد، پس از آن سیزده بار پسرم دستش را عمل کرد هفته‌ای دو مرتبه بیمارستان می‌خوابید آخر هم دستش نیمه فلج ماند زمانی که انقلاب شد تازه دستش را از گچ خارج کرد منتها تا قبل از آن هم با همان دست رانندگی می‌کرد حتی از دیوار بالا می‌رفت، دو ماهی از باز کردن گچ دستش گذشت که به شهادت رسید و به فاصله شش ـ هفت ماه بعد از آن هم پدرش شهید شد.

یک وقت‌هایی که پسرم محمدجواد پکر می‌شود که چرا پدر و برادرش در قید حیات نیستند می‌گویم که حتماً صلاح دیده شده، شاید اگر امروز پدر یا برادرتان بود شما امروز مثل بچه بعضی‌‌ها شده بودید!

*خدا رحمتشان کند. الان بچه‌ها به چه کاری مشغولند؟ ادامه‌دهنده راه علامه یا پدر شدند؟

- راستش شهید قدوسی وصیت‌ کرده بود که یکی از بچه‌هایش حتماً درس بخوانند پس از شهادت قدوسی، محمدحسین فرزند بزرگم نزد حضرت امام رفت و درباره این وصیت با ایشان صحبت کرد، پسرم به ایشان گفتند که من دو برادر دیگر هم دارم خودم آیا این مسیر را بروم یا صبر کنم آنها بزرگ شوند که امام راحل گفته بودند خودتان مشغول شوید، ایشان از همانجا که آمدیم شروع به خواندن درس عربی کرد با اینکه در سپاه تعهد هم داشت که پس از یک سال به قم رفت و اجتهادش را گرفت منتها لباس نپوشید.

*چرا؟

-معتقد بود لایق لباس روحانیت نیست زمان انقلاب دانشگاه می‌رفت که پس از مدتی تغییر رشته داد و در دانشگاه تهران جامعه‌شناسی خواند همزمان در قم هم تحصیل می‌کرد، موقع امتحانات دانشگاه با زن و بچه به منزل ما می‌آمد و ۱۰ روز درس می‌خواند همه نمره‌هایش بیست می‌شد! پسر دومم هم برق خوانده اما نیمه راه به قم رفت پسر سومم را اجازه ندادم به قم برود همینجا دانشگاه رفت، دختر بزرگم پس از هفده سال ترک تحصیل دانشگاه رفت و دختر کوچکم هم دندانپزشک است و همسرش هم همینطور.

*از دامادها راضی هستید؟

- بله داماد بزرگم جوان بسیار برازنده‌ای است و بی‌خود نبود شهید قدوسی پس از شهادت تأکید به این ازدواج کرد چرا که خواب ایشان را دیدم، داماد دومم هم دندانپزشک است و از او هم راضی هستم.

*پس یک جامعه پزشکی در منزل دارید...

-بله (باخنده) البته داماد بزرگم آقای مرعشی واقعاً نخبه و بسیار مهربان است زمانی که دخترم را عقد کردند فرزندان دیگرم خیلی کوچک بودند آنقدر ایشان با بچه‌ها مهربان بود که مدیر دختر کوچکم از مدرسه به من زنگ زده بود که چه اتفاقی در منزلتان افتاده ایشان واقعاً روحیه شان خوب شده است؟ از در که دامادم می‌آمد بچه ها دیگر عروسی داشتند عصرها که از بیمارستان طالقانی می‌آمد بچه‌ها را بیرون به گردش و تفریح می‌برد خب بهرحال بچه‌ها کمبود پدر داشتند و این خیلی مشکل بود من همیشه می‌گویم که داماد خیلی خوب است!

* اکنون منزل تنها زندگی می‌کنید؟

-البته تنها نیستم ماشاءالله بچه‌ها هستند سر می‌زنند دخترها نزدیک من هستند من و شهید قدوسی منزلمان شمس‌آباد بود الان بخاطر نزدیکی به بچه‌ها اینجا (شهرک قدس) آمدم خانه‌مان آنجا دربست بود بنابراین خیلی ترسناک بود اینجا دلباز و امن است خیالم از امنیتش راحت است بنابراین هر کمکی هم که لازم داشته باشیم با یک تماس به کمکمان می‌آیند، دختر بزرگم روزانه گاهی تا سه بار به من سر می‌زند البته بچه‌ها آنقدر کار دارند که آدم دوست ندارد مزاحمشان شود ان‌شاءالله خدا برای همه بسازد، فرزند خوب خیلی خوشمزه است(با خنده) خدا کمک کرد که فرزندانم خوب شدند وگرنه هزار و یک مشکل ایجاد می‌شد.

*خدا را شکر. خانم طباطبایی آلبومی، دست نوشته‌ای، تصویری از علامه ندارید به ما نشان دهید؟

-متأسفانه خیر، عکس‌های علامه را بنیاد شهید، رادیو و تلویزیون و ... بردند و گفتند پس می‌آورند ولی نیاورند! این چند عکسی که به در و دیوار آویزان است را فقط دارم که بچه‌ها چاپ کرده‌اند.

*خواهرتان کجا زندگی می‌کنند؟

-منزل خواهرم نزدیک ما نیست البته همسر ایشان هم جواد مناقبی سال‌هاست فوت کرده‌اند، ایشان هم جزو شاگردان درس علامه بودند منتها پس از اتمام درس به تهران آمدند و در دانشگاه ادامه تحصیل دادند ایشان منبری قهاری بودند.

*خدا رحمتشان کند. این روزها چطور خود را سرگرم می‌کنید حالا که دیگر نه علامه است و نه همسرتان...

-گاهی مطالعه می‌کنم، گاهی خیاطی و بافتنی.

*به فلسفه علاقه دارید؟

- خیلی نه چون ما زود مشغول زندگی شدیم فراغتی در آن دوران نداشتیم البته از زمانی که به خانه همسرم آمدم برخی کتاب‌های شهید قدوسی را یا آثاری که برایم می‌آورند را مطالعه می‌کردم اما کتاب‌ها متفرقه بود ما به دلیل جو خاصی که آن دوران بر مدارس حاکم بود امکان ادامه تحصیل برایمان فراهم نشد مدارس هم واقعاً آن دوران قابل اعتماد نبود زمانی که پدر درس داشتند ما خیلی بچه بودیم گاهی که شهید قدوسی می‌آمدند و صحبت می‌کردند حرف‌هایشان خیلی برایم شیرین بود (با خنده) اما بازهم چیزی برای ما نداشت ما فقط می‌شنیدیم.

آن زمان که در یک اتاق زندگی می‌کردیم در خانه پدرمان اغلب شب‌ها ساعت دوازده که درس علامه طباطبایی تمام می‌شد یک ساعت جلوس خانوادگی داشتیم شب‌ها آبگوشت می‌خوردیم مادرم معمولاً دوست نداشت وقت حاج آقا تلف بشود سریع وسایل را می‌آوردیم و بعد از شام جلوس داشتیم آنقدر این یک ساعت شیرین و شنیدنی بود که اکنون به آن لحظه‌ها حسرت می‌خورم دلم می‌خواست یک بار دیگر این یک ساعت برایم تکرار می‌شد و حاج آقا برایمان صحبت می‌کرد از قضایا و قصه‌های پیغمبران و بزرگان پدر آن زمان تلاش داشت که ما را نسبت به مسائل دینی حساس کند گاهی هم مادر از برخی مسائل روزانه صحبت می‌کرد ولی بیشتر سخنان پدر را می‌شنیدیم.

*از دیدارهای علامه طباطبایی با امام خمینی (ره) بگویید.

-یادم می‌آید یک بار در تهران حاج آقا به همراه شهید مطهری به دیدار امام رفتند، بعد هم که امام به قم آمدند باز هم همدیگر را دیدند اما آن دوران که امام سرشان شلوغ شد دیگر حاج آقا به لحاظ مغزی فرسوده شده بودند حتی یادم می‌آید نزدیک منزل ما منزل یک آقایی بود که امام راحل در قم مدتی آنجا بودند شب‌ها گاهی مردم جمع می‌شدند آنجا و دیگر علامه حالشان خوب نبود مریض بودند و دکتر گفته بود مطلقاً نباید در سروصدا باشند گاهی ایام جنگ ضدهوایی می‌زدند صدای بدی می‌آمد بنابراین ما یک سالی و خورده‌ای ایشان را به تهران آوردیم و طبقه بالای منزل خودمان اسکان دادیم دیگر حاج آقا آدم عادی نبودند حالشان خوب نبود ایشان را برای مداوا به خارج بردند اما پزشکان گفتند که این مغز هفتصد سال کار کرده است همه چروک‌هایش باز شده خلاصه هیچ علاجی ندارد و باید با آن بسازیم ایشان خیلی به خانواده وابسته بودند اغلب من کنارشان بودم تابستان‌ها حتما شب‌های جمعه به دماوند برای دیدارشان می‌رفتند و تا عصر جمعه آنجا می‌ماندیم چرا که ایشان منتظرمان بودند.

*حواسشان چطور؟ آیا حواسشان جمع بود یا اینکه دیگر این اواخر متوجه اطراف نبودند؟

- خیر، حواسشان جمع بود منتها چشمانشان بسیار کم سو شده بود، دستشان لرزش داشت لذا نمی‌توانستند بنویسند با این همه خیلی حواسشان جمع بود. حاج آقا می‌گفتند «اذا وقع» را که می‌خوانی آنجایی که می‌گویی «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ» پشت سرش بگویید «سبحان ربی العظیم». همسرشان می‌گفتند که «اذا وقع» را که شروع به خواندن کرد ایشان خواستند علامه را امتحان کنند گفتند «فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّکَ الْعَظِیمِ» حاج آقا سریع گفتند «سبحان ربی العظیم».

یادم می‌آید که شهادت شهید بهشتی را اصلاً به ایشان خبر ندادیم حتی زمان جنگ خانومشان می‌گفتند که یک شب تیراندازی کردند حاج آقا گفتند که این دشمنان تا بچه‌های مرا دانه دانه نکشند دست برنمی‌دارند همسرشان به ایشان گفتند که بچه هایتان کی هستند؟ ایشان زیرلب گفتند: بهشتی، مطهری و بعد خ را گفتند و ادامه ندادند خانومشان می‌گفتند ایشان هم حواسشان به همه چیز جمع است و همه چیز را می‌دانند.

زمان شهادت شهید قدوسی من سیاه تن کرده بودم و قم رفتم علامه هیچ نپرسیدند که چرا سیاه پوشیدم چون یادم می‌آید زمان شهادت پسرم به من گفتند که سیاهت را در بیاور آقای قدوسی ناراحت می‌شود، خلاصه ما قم رفته بودیم بچه‌ها در اتاق بازی می‌کردند در را باز کردند و به همسرشان اشاره کردند که بیاید خوشبختانه ارتباط ما با ایشان خوب بود ایشان رفتند و برگشتند و بعد به من گفتند که می‌دانید حاج آقا چه به من می‌گفت؟ من گفتم خیر، ایشان گفتند که علامه گفت این جواد و جمیله(دو فرزند کوچک من در آن زمان) امانتی های خدا هستند خیلی مراقبشان باشید متوجه شدید؟ گفتم بله، همسرشان می‌گفت ایشان همه چیز را می‌داند با اینکه شهادت شهید قدوسی را هم به ایشان نگفته بودیم ما به خیال خودمان نمی‌گوییم اما ایشان همه چیز را می‌دانستند چون یک طوری این حرف را زده بودند که اینها با بچه‌های دیگر فرق دارند این هم دقیقاً پس از شهادت شهید قدوسی بود.

علامه به طرز عجیبی تودار بودند ما به تصورمان مسائل را از ایشان مخفی می‌کردیم ولی خیلی حواسشان جمع بود حالت‌های خاصی داشتند مدتی که مریض شده بودند هیچ نمی‌خوردند من نمی دانم چطور زنده بودند؟ حالت‌های عادی ایشان به فاصله دو ساعت یک چای کمرنگ می خوردند ولی در آن دوره همین را هم نخورند آنقدر نمی‌خوردند که غش می‌کردند، ما نگران می‌شدیم بعد دکتر می‌آمد و سرم وصل می‌کرد دوباره که به هوش می‌آمد نصفه کاره آن را از دستش می‌کشید، خیلی سخت بود که ببینیم عزیزمان درحال تمام شدن است اما حریفش نمی‌شدیم.

ثلاً یک روز من چایی در نعلبکی ریختم، گفتم حاج آقا به خاطر من بخورید، وقتی آوردم جلوی دهانشان عوض خوردن آن را فوت می‌کردند.

یک بار یادم می‌آید یک آقای برقعی داشتیم ایشان می‌خواستند حاج آقا را با خود بیرون شهر ببرند بلکه هوایی بخورند بنابراین با ماشین ایشان را بردند بیرون شهر دیدیم دو ساعت نشده بازگشتند آقای برقعی گفتند که ما رفتیم و فرش انداختیم، غذا درست کردیم همه پیاده شدند الا علامه! در ماشین نشسته بودند و گفتند شما بروید من همین جا نشستم ما گفتیم که نمی‌شود که ایشان گفتند که اصرار نکنید سهم من تمام شده است باید یک مقدار دیگر خالی شوم تا کم کم تمام شوم. ما هم هیچ نخوردیم و برگشتیم!

خلاصه همین حالت بودند تا زمانی که به کما رفتند اما تا آن وقت هم حواسشان جمع بود.

چیزهای عجیب و غریبی از ایشان دیدیم و شنیدیم، مثلاً خانومشان تعریف می‌کردند که یک بار حاج آقا دراز کشیده بودند به من اشاره کردند که بلندم کنید، بلندشان کردم رو به قبله نشستند گوش کردم که چه می‌گویند ایشان شروع به سلام دادن کردند از پیغمبر تا دیگر ائمه بعد از ایشان پرسیدم که چی دیدید و کی؟ ایشان حرفشان را عوض کردند هرچه کردم جواب ندادند اما فهمیدم که ائمه (ع) را دیدند، خیلی تودار بودند بعضی‌ها از من می‌پرسیدند که مثلاً درباره علامه چیزهایی شنیده‌اند من می‌گویم پدر من آنقدر تودار بود که هیچ چیز نمی‌گفت من نمی‌دانم مردم این مسائل را از کجا درمیاورند؟ قانونش هم همین است بنا نیست که هر چیزی را جار بزنند.

خلاصه ما با خانواده امام راحل تا زمانی که همسر امام زنده بودند ارتباط داشتیم گاهی برای حسینیه امام کارت دعوتی هم برایمان می‌آمد و می‌رفتیم اما دیگر پیاده روی برایم سخت شده تا این چند وقت پیش هم می‌رفتم بعد دیگر نتوانستم.

*خسته شدید. سخن پایانی را بفرمایید.

-تنها بگویم امیدوارم خداوند ما را تنها نگذارد آنها رفتند و ما ماندیم جالب است من تا سال‌ها چشم که برهم می‌گذاشتم پسرم را می‌دیدم ولی چند وقتی است که دیگر اینطور نیست حتی تا چند سال قبل هم من خواب نداشتم زمانی که می‌ترسیدم همسرم را از دست بدهم ایشان به من می‌گفت که از چه می‌ترسی؟ من می‌گفتم می‌ترسم شما را بکشند، می‌گفت خب بکشند اجازه دهید من شهید شوم آنجا دست شما را هم می‌گیرم، من گفتم تو پدر و مادرت را شفاعت می‌کنی نه مرا! ایشان می‌گفتند، پدر و مادر من احتیاجی به شفاعت من ندارند اول خانواده مهم است این حرف‌ها را خیلی می‌زدند، پس از شهادت پسرم هم چند بار خواب دیدم که به من می‌گفتند نگران نباش من شفاعتت می‌کنم خلاصه برای همه مردم آرزوی موفقت و سلامتی دارم. والسلام.

*از وقتی که در اختیار ما گذاشتید سپاسگزاریم. ان‌شاءالله که همیشه سلامت باشید.

-من هم از شما ممنونم.

 

 منبع:فارس

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: