18 بهمن 1400 6 رجب 1443 - 33 : 17
کد خبر : ۲۶۶۹۱
تاریخ انتشار : ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۲۳:۲۴
بين خيل عظيم زائراني كه به سفر حج مشرف مي‌شوند كساني را مي‌بيني كه نه با چشم ظاهر بلكه با چشم دل خود قدم در اين راه گذاشته‌اند، آنها زيبايي‌هايي را در اين حج درك مي‌كنند كه با هيچ چشمي نمي‌توان ديد.

عقیق:با دلت كه به اين سفر بروي، مي‌تواني بر سفره‌اي از بركات خداوند بنشيني، از درياي بيكران رحمت الهي سيراب شوي، با روحي سرشار از معنويت و پاكي گذران زندگي را تجربه كني، در اين سرزمين است كه درك مي‌كني كه در دنيا نيز مي‌توان پاك زيست.
علي از جمله زائراني است كه توفيق تشرف به سفر به حج را داشته و از نزديك حال و هواي مكه و پيرامون بيت‌الله الحرام را درك كرده، اين مكان جايي است كه كبوتران دل‌ها پرواز كرده و گرداگردش طواف مي‌كنند.
علي و رضا لباس‌هاي سفيد احرام خود را پوشيدند و با پوشيدن اين لباس‌ها مانند كبوترهاي عاشق بودند كه براي طواف لحظه‌شماري مي‌كردند.
در اين سفر چشم به هر طرف مي چرخاني انسان‌ها با توانايي جسمي متفاوت حضور دارند نابينا، ناشنوا، فاقد قدرت جسمي، همراه ويلچر و...
علي در اين سفر ناگهان نگاهش به فردي نابينا گره خورد و به اين فكر رفت كه اين فرد از سفر حج چه مي‌فهمد و چه چيزي درك مي‌كند، آيا سفر حج برايش لذتي دارد؟
با چشم دل سخن دل را بخوان
آنچه در ذهنش گذشته بود براي دوستش رضا بر زبان آورد، رضا به او پيشنهاد داد كه چشمانش را ببندد و طواف كند، چشمانش را بست و رضا به عنوان راهنما دستش را گرفت و حركت كردند تا طواف كنند، در همين هنگام بود كه رضا از دوران پيامبر اكرم (ص) صحبت كرد،‌ دوراني كه نبي مكرم اسلام (ص) را محمد امين صدا مي‌زدند، خانه خدا را سيل ويران كرده و پس از بازسازي قريش بر سر جاي سنگ حجرالاسود اختلاف دارند و نزديك است با يكديگر درگير شوند كه ناگهان سكوت همه جا را فرا مي‌گيرد، نوري نمايان مي‌شود، محمد امين است، تنها او مي‌تواند سنگ حجر‌الاسود را در جاي خود قرار دهد.
حال ‌وهواي آن دوران برايم مجسم شده بود، صداي مردم طواف‌كننده بيشتر در صحنه‌سازي حج آن دوران كمك مي‌كرد، فرشتگاني در ذهنم نقش بست كه در آسمان مكه در پرواز بودند و لبيك حج‌گزاران را تحسين مي‌كردند.
چشمانت را كه مي‌بندي همه را يكرنگ و يك شكل مي‌بيني،‌ ديگر سفيد و سياه برايت بي‌معنا هستند، همه فرزند آدم و حوا هستند و تنها اوست كه در اين مكان مهم است.
چشمانت را كه مي‌بندي، گويي فراموش مي‌كني در اين دنيا هستي، فخرفروشي، تندي و زياده‌خواهي رنگ مي‌بازد، سياهي شب در نور آفتاب محو مي‌شود و دلت با نورش روشن مي‌شود، تنها كافي است كه با چشم دلت تماشايش كني،‌ آنگاه ديگر به چشم‌ها كاري نداري تا سياهي و پليدي‌هاي زندگي برايت جلوه‌گر شود.
ديگر نمي‌خواستم چشمانم را باز كنم، اين جريان حدود نيم ساعت طول كشيد، در اين سفر درك كردم كه بايد دل را روشن كرد، آنگاه مي‌فهمي كه تا خدا راهي نمانده، دست،‌ پا، چشم و... مهم نيست تنها كافي است دلت را راهي كني، سوار بر اسب نيتت شوي و مسير را بپيمايي...


منبع:حج

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: