عقیق: اسفند ماه، مصادف است با سی امین سالگرد شهادت فرمانده دلاور لشگر۲۷ محمد رسول الله(ص)،
حاج محمد ابراهیم همت. به همین مناسبت،خاطره ای در باره آن بزرگوار منتشر کرده ایم که در پیش رو می آید.
شادی
روح بلندش صلوات
در
عمليات خيبر، حاجي داخل سنگري بود كه با خط، يك كيلومتر بيشتر فاصله نداشت. جايي
را با لودر كنده بودند، رويش را هم تراوس انداخته بودند و اسمش را هم گذاشته بودند
سنگر. ما هم توي خط بوديم و با بيسيم با حاجي در ارتباط بوديم.
وضع
به همين منوال ميگذشت كه حاجي با من تماس گرفت و گفت: «قراره امشب بچههاي لشكر
امام حسين بيان اينجا، كسي رو ندارن، ميموني توجيهشون كني؟» گفتم: «حتماً.» گفت:
«پس غروب بيا سنگر تا خودت هم توجيه بشي، باهات كار دارم.» گفتم: «باشه، چشم. الان
كجا ميري؟» گفت: «ميرم
پيش عباس، مشكل داره شايد بتونم كمكش كنم.»
در
عمليات خيبر من و حاجي در ضلع مركزي بوديم، عباس كريمي و زجاجي هم در ضلع شرقي. حاجي
بعد از اينكه با من صحبت كرد، سراغ قاسم سليماني رفت و سيد حميد ميرافضلي را كه معاون
قاسم سليماني بود، با خود برداشته و با موتور به سمت ضلع شرقي حركت كرده بودند.
شب
شد، اما هنوز حاجي نيامده بود. با خودم گفتم: «گفت شب بيا سنگر، حتماً اومده، من
نبودم، رفته.» رفتم پيش قاسم سليماني و سراغ حاجي را گرفتم، گفت: «نه، اينجا
نيومده.«
يك
موتور برداشتم و به ضلع شرقي رفتم. وقتي به مقر عباس كريمي و بچههايش رسيدم،
گفتم: «حاجي اينجا نيومده؟» عباس كريمي گفت: «نه.» گفتم: «اومده بود سمت شما كه
كمكتون كنه.» گفت:
«مسئله خاصي نبود. پاتك شد، اما مشكل حادي پيش نيومد.» گفتم: «عباس، غلط نكنم
حاجي يه طوريش شده.» گفت: «چطور همچين فكري ميكني؟» گفتم: «حاجي هرجا ميخواست بره، بعيد بود به من
نگه.»/ سعید مهتدی
***
حاجي
كاري را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتيم و پس از اجراي دستور
حاجي، به سمت مقر خودمان حركت كرديم. در راه برگشت، جنازهي دو شهيد را در جاده
ديديم كه يكي از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم: «بيا اينا
رو بذاريم كنار، يه وقت ماشيني، چيزي از روشون رد ميشه.» شهيدي كه سر نداشت،
بادگير آبي تنش بود. آنها را كنار جاده گذاشتيم و برگشتيم قرارگاه.
دنبال
همت گشتم تا گزارش كارم را به او بدهم. توي سنگر نبود. يكي از بچهها آمد و گفت:
«حاجي رو نديدي؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولي پيداش نيست.» گفت: «بين خودمون باشهها،
ولي ميگن مثل اينكه حاجي شهيد شده؟» برق از سرم پريد. ناخودآگاه ياد شهيدي كه
وسط جاده بود، افتادم.
هم
بادگيرش شبيه حاجي بود، هم شلوار پلنگياش. به رضا پناهنده گفتم: «رضا بيا بريم
ببينيم، نكنه اون شهيدي كه وسط جاده بود، حاجي باشه.» سوار موتور شديم و رفتيم به
همان محل، اما اثري از آن دو شهيد نبود. آنها را برده بودند. برگشتيم قرارگاه.
مانده بوديم چه كنيم، كسي هم نبود تا از او خبري بگيريم يا كسب تكليف كنيم. يك روز
تمام بلاتكليف بوديم. روز دوم بود كه خبر دادند: «حاجي شهيد شده، ولي جنازهاش را
پيدا نميكنيم.» من و حاجي عباديان مأمور پيدا كردن جنازه حاجي شديم. به ستاد
معراج شهدا در اهواز رفتيم و شروع كرديم به گشتن. من دو تا نشاني در ذهنم بود، يكي
زير پيراهني قهوهاي حاجي و ديگري چراغ قوه قلمي كه به پيراهنش آويزان بود. در
حال جستوجو رسيديم به همان شهيدي كه سر نداشت و در جاده ديده بودم. سريع دكمهي
پيراهنش را باز كردم، هم زيرپيراهنياش قهوهاي بود و هم چراغ قوه به گردنش آويزان.
***
ابراهيم
ميگفت: «من توي مكه، زير ناودون طلا، از خدا خواستم كه نه زخمي بشم و نه اسير.
فقط شهادتم را از خدا خواستم.» مادرش بيتابي ميكرد و ميگفت: «ننه،
آخه اين چه حرفهاييه كه ميزني؟ چرا ما رو اذيت ميكني؟» ميگفت: «نه مادر، مرگ
حقّه و بالاخره يه روزي همهمون بايد از اين دنيا بريم.» اين حرفش در ذهن من باقي
مانده بود.
يك
روز وليالله آمد و گفت: «ظهر اخبار رو گوش كردي؟» گفتم: «نه، مگه چي شده؟» گفت:
«از ابراهيم خبري، چيزي داري؟» گفتم: «نه، چطور مگه؟» گفت: «ميگن ابراهيم زخمي شده!» تا گفت زخمي
شده، فهميدم شهيد شده است. حرف آن روزش هميشه در ذهنم بود و ميدانستم كه خدا به
خاطر اخلاصي كه دارد، دعايش را برآورده ميكند.
آمدم
خانه و خبر دادم. مادرش در حالي كه گريه ميكرد، گفت: «يادت مياد كه اين بچه رو
توي سه ماهگي كي به ما داد؟» گفتم: «بله.» گفت: «يه خانم بلند بالا، حضرت
زهرا. اين بچه، هديهي امام حسين بود. همون كسي كه اون روز اين بچه رو به ما داد،
امروز هم در ۲۹ سالگي اونو ازمون گرفت.» بعدش هم گفتيم: «انا لله و انا اليه
راجعون.»
خداوند
اولاد خلفي به ما عطا فرمود كه همواره مايهي افتخار و سربلندي ماست و ما هميشه به
خاطر اين نعمت شرمنده و شكرگزار او هستيم./ علی اکبر همت