عقیق:
ای
آیه دوازده، سوره «زُمَر!«
کی
می رسی و می زنی انگشت را به در؟
بی
تو، همیشه جمعه تقویم، قرمز است
یعنی
بیا؛ بدون تو خون می شود جگر
دیدم
شبی به باغ دعا، پا گذاشتی
پا
روی چشم های من- این سیب های تر-
سر
می رسی و با همه تقسیم می کنی
لبخند
و آشتی، گل و آیینه و شکر
من
فکر می کنم که در آن شب، رسانه ها
آیینه،
پخش می کند از صحنه خبر
بعدش
دو تا فرشته، که اعلام می کنند:
خوش
آمدی به شهر من، ای غایب از نظر!
آن
وقت، پابرهنه، سر کوچه می دویم
آن
وقت ... دسته دسته، سراسیمه، در به در
حسّی
غریب، در بدن خاک می دمد
مثل
رهایی بشر، از دست و پا و سر
آن
گاه کُلِّ جمعیتِ پنج قاره هم
تبدیل
می شود همه کم کم به یک نفر
بعدش
حروف چین همین روزنامه ها
یک
باره مست می کند از عشق این خبر
تیراژهای
بُغض هزار و چهار صد
سال
به جای ماندن آن یاس، پشت در
... تا صفحه دوازهم، صفحه هنر!
آن
گاه هر چه غیر تو، در فصل باغ، پَر
این
خواب، هم تمام شد، امام به من بگو
آقا!
چه گونه دوست تان دارم این قَدَر؟
با
آنکه ندیده اَمَت، وصف عیش را
گفتم
کمی دهانِ تو، شیرین شود مگر
شعر
از: رزیتا نعمتی