11 بهمن 1400 28 جمادی الثانی 1443 - 26 : 19
کد خبر : ۲۴۴۶۰
تاریخ انتشار : ۱۷ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۲:۴۳
ازوقتی که تار و پودها را تهیه کرد، تا وقتی که دار قالی را بپا کرد، شوقی وصف ناشدنی در وجود اش جاری بود. به این فکر می کرد که روزی این تابلو فرش در حرم مطهر حضرت رضا(ع) قرار گیرد.

عقیق: وقتی که نقشه ضامن آهو را انتخاب کرد احساس غریبی داشت به زن همسایه گفت: « نمی دانم چه ارتباطی بین من و این آهو هست، هرچه که هست از رموز هستی است».
زن پوز خندی زد و گفت :«ای بابا چیه یه آهوست که تو می خوای نقششو اینجا رج بزنی همین».
اما برای گل‌جان این نبود برای اون یه قصه غریب بود که امروز به معمایی تبدیل شده بود.
سلیمان همسر گل‌جان گفت:« ببین الان که پائیزه و زمستان که بیاد و اون قله پر برف بشه، وقتی برفاش آب شد و سبزی رو زمین روئید ، با هم به پابوس حضرت میریم و همونجا با دست خودت این فرش نذری رو هدیه کن ».
زن آهی کشید و گفت: « کو تا بهار».
مرد گفت: « همچین میگی که خودت تالا حالا فرشو تمومش کردی؟».
زن: « بشینم پاش زودی تمومش میکنم، اینقدر شوق دارم که چی ».
بعدش اشک شوق ریخت.
سلیمان: « حالا این کجاش گریه داره؟».
گل‌جان به کوه نگاه کرد برفاش در حال آب شدن بود اما هنوز از آزادی سلیمان خبری نبود.
سلیمان بعد از آن تصادف هولناک به زندان افتاد و حالا برای پول دیه اون توگیره.
گل‌جان نگاهشو از کوه گرفت و به فرش دوخت، قصه ضامن آهو داشت شکل میگرفت، داستان به صیاد و آهو رسیده بود که اشک‌هاش روی تونه ریخت و با خودش گفت: «کاش آقا ضامن آهوی منم میشد، اما چگونه این همه پول از کجا؟».
گل‌جان به دیدن سلیمان رفت، وقتی برگشت یه راست رفت پشت دار قالی تا اشکهاشو کسی نبینه.
سلیمان گفته بود که خواب آقا را دیده!
گل‌جان در جوابش گفته: « برفا آب شده و زمین سبز پس کو اون قولی که دادی؟ ».
سلیمان سرشو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود.
گل‌جان چند روزی بود که توی آبادی آفتابی نشده بود؛ برای همین وقتی صدای در آمد با دلشوره به سمت در رفت.
مرد خودشو عقب کشید و گلجان سلام کرد.
گل‌جان باز که شما هستین برای بار چندم؟
مرد: «دختر چرا لج‌بازی میکنی؟ این آقا چشمش این فرشو گرفته؛ پول خوبم میده؛ دخترم با اون پول مشکل توهم حل میشه
گل‌جان: «آخه حاجی شما که میدونین این نذر بارگاه آقاس! نمیتونم».
مرد: «میدونم اما پول خوبی میده بالاش، بعدشم تو میتونی لنگشو ببافی ».
زن :« نه حاجی! هیچی این قالی نمیشه همش خاصه از تار و پودش تار رنگ و نقشه اش خاصه».
مرد: « خوب همینه که این همه پول بالاش میده، منکه نمی‌فهمم خط قرآن که نیست دختر، یکی دیگه نذر میکنی».
زن احساس کرد تو یه سرازیری سختی قرار گرفته و تند می دوه، هرجا نگاه می‌کرد باد و گرد و خاک بود، چشماش سیاهی رفت و به زمین خورد.
مرد درب خونه بغلی را زد و زن سراسیمه گل‌جان به حیاط برد.
گل‌جان شبو اصلا نخوابید. صبح زود آخرین گره را زد و بلند شد و به فرش نگاه کرد.
نقش جان گرفته بود.
گل‌جان ناخود‌آگاه رو به سمت تابلو فرش عرض ادب و ارادت کرد: «یا ضامن آهو».
مرد دستی کشید به فرش بی نظیره: « پنجه های این زن چکار کرده؛ کاری کارستونه! ».
سلیمان از بالاخانه به کوه نگاه کرد: « ببین گل‌جان برفا آب شده و زمین سبز میتونم به قولم عمل کنم و بریم به پابوسش».
گل‌جان اشکهاشو با چارقد گرفت: «دست خالی».
مرد: « امام رضا(ع) امام الرحمه هستن ».
هفتمین روز از سفر به مشهد گذشته بود.
سلیمان گلجان تو حرم گذاشت و خودش برای تهیه بلیط رفت.
گل‌جان توی صحن سقاخانه ایستاده و با خود فکر میکنه.
گل‌جان روی برمی گردونه به سمت پنجره فولاد و نگاه میکنه، نوری سبز، مشبک طلایی را جلا داده. حس غریب داره، اشک توی چشماش جاری شده. برمی گرده و عرض ادب میکنه و به راه می افته.
نگاه ساعت میکنه. خیلی وقت داره، به سمت راست میره و از ایوان رد میشه، نگاش به تابلو موزه حضرت رضا(ع) میافته. بی حوصله نگاشو برمی‌گردونه. چیزی به خاظرش میاد :« ایندفه رفتی حرم یه سری به موزه فرش بزن ».
دل به نقوش هزار رنگ فرش‌ها میده و حرکت میکنه. توی سیر و سیاحت فرش‌هاس که به فرش « ضامن آهو» میرسه، بی طاقت فریاد میکشه!
مامورموزه با تعجب نگاش میکنه .
گل‌جان دوباره میخونه: « نام فرش ضامن‌آهو، بافنده گل‌جان عطایی، اهدا کننده ... ».
اشک شوق روایت عاشقی می‌کنه و او دوباره به سمت ضریح میچرخه توی لبش دائما ذکر نام عزیز رضا جاری است.
 

منبع:قدس

211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: