23 آبان 1400 9 ربیع الثانی 1443 - 14 : 10
کد خبر : ۲۳۵۶۹
تاریخ انتشار : ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۶:۳۳
به مناسبت ایام وفات آقا نجفی قوچانی؛
محمدحسن نجفی، مشهور به آقا نجفی قوچانی از علما، فقها و اصولیون مقارن مشروطیت ایران، علاوه بر تضلع در علوم اسلامی، از فقه و اصول تا حکمت و... دستی در نویسندگی داشته است؛ چه نوشته‏های فارسی ایشان با نثری شیرین و عصری و سرشار از مطالب و رویداد‌های تاریخی است.

عقیق: درآمد:

محمد حسن نجفی، مشهور به آقا نجفی قوچانی از علما، فقها و اصولیون مقارن مشروطیت ایران، علاوه بر تضلع در علوم اسلامی از فقه و اصول تا حکمت و... دستی در نویسندگی داشته است. دو کتاب مهم ایشان سیاحت غرب، که سرگذشت ارواح است پس از مرگ، بنا بر روایات و آیات و سیاحت شرق که سرگذشت دوران تحصیل طولانی آقا نجفی در ایران و عراق است، از زبان و نحو روایتی خاص و خلاقانه برخوردار است که از ذهن روزآمد و طبع هنرمندانه این عالم اسلامی خبر می‌دهد. به بهانه سالمرگ این عالم خوش قلم، نگاهی داریم به سرگذشت پر فراز و نشیب ایشان بر مبنای کتاب دلکش سیاحت شرق.

سوانح عمر:

آقا نجفی برای نوشتن سرگذشت نامه و یا بیوگرافی فوایدی بر می‌شمارد از این قرار؛ «تاریخ یکی از اهل علم و سوانح عمر و سرگذشت او که آنچه دیده و شنیده و فهمیده و بر او وارد شده نوشته، بدون خلاف و شبهه و بدون دروغ و بهتان، بی‌فایده نخواهد بود و ضامن تنبیه غافل و بیداری نائم است؛ اگر به نظر عبرت نظر نماید».(سیاحت شرق ص1)

آقا نجفی در طول نگارش این زندگی‌نامه به این مبنای خود، یعنی صداقت در نقل حقایق پای‌بند می‌ماند و همین امر از کتاب او کتابی دلکش، خواندنی و انتقادی می‌سازد.

سرآغاز:

محمد حسن در سال 1295هجری قمری در قریه خسرویه از قرای قوچان به دنیا می‌آید؛ «در یکی از قرای قوچان متولد شدم که هوای لطیف و مناظر بهیه و جبال شامخه و آب‌های گوارا و چشمه سارها و چمن‌زارهای طبیعی و ریاحین خودرو و اشجار مثمره در آن صفحات ممتاز است».(همان ص1)

پدر او از زارعین آن قریه بود که دستی در علم دین داشته است. محمد حسن در سه سالگی به بیماری سختی دچار می‌گردد؛ «در سن سه سالگی مریض و علیل شدم. فقط از لاغری، پوستی بر روی استخوان‌های نازک کشیده شده بود...».(همان ص1) این بیماری سه سال به طول می‌انجامد؛ «مرض تا سه سال بلکه بیشتر طول کشید».(همان ص3)

تحصیل:

«بعد از رفع مرض، ولو مزاج علیل بود، یک دوره زمستان نزد پدرم قرآن را ختم نمودم و در هفت سالگی به مکتب رفتم و کتب فارسیه و مسائل علمیه و قواعد تجوید و حساب جمل و نصاب الصبیان و معمیات عدیده، بعضی از پدرم و بعضی از آخوند، کاملا فرا گرفتم و بدیهی است که در دهات به مکتب رفتن بچه‌ها از اول زمستان تا فصل بهار است و آن سه فصل دیگر را به کارهای باغ و راغ و صحرا و بیابان وامی‌دارند...»(همان ص3)

سپس آقا نجفی به اصرار پدر، به مقدمات علوم قدیمه می‌پردازد؛ چه گفت‌وگوی دلکشی با پدر در عقلانی بودن درس نخواندن نقل می‌نماید که در نوع خود شیرین و زیباست. «پدرم چهار قِران فرستاد قوچان، کتاب جامع المقدماتی خریدند و آوردند و ما هم رفتیم مکتب آخوند به ما درس داد؛ بدان‌که مصدر اصل کلام است و از او نه باب باز می‌گردد و از هر بابی چهارده صیغه منشعب می‏گردد...»‌(همان ص26)

هجرت برای علم

آقا نجفی پس از گذراندن مقدمات علوم عربی به قوچان برای ادامه تحصیل می‌رود؛ «آمدم همان کتاب چهار قر‌انی را که داشتم، از منزل برداشتم و بسم‌الله گفتم و رفتم به مدرسه که درس بخوانم و آن وقت سیزده سال داشتم و سنه 1308بود».‌(همان ص45)

در همین عوان است که عشق عمیقی در دل آقا نجفی به علم و فضل پیدا می‌شود و تا آخر عمر او را طالب علمی ثابت قدم می‏گرداند؛ هر چند در این راه مصائب بسیاری را متحمل می‏گردد؛ «گفت سیوطی برو نزد فلان طلبه بخوان، وقتی به من اجازه داد، کانّه عالم را به من داد. چه بسیار وقت‌ها از درس نخواندنم در خلوت در خلوت گریه می‏کردم و خیلی غصه می‏خوردم، از این جهت و جهات دیگر».(همان ص52)

در جای دیگر حرص خود را به علم و پیشرفت تحصیلی خود را این‌گونه شرح می‏دهد: «حرص غریبی به درس داشتم؛ چون هم‌دوشان من با اینکه من از آنها با هوش‌تر بودم، از من گذشته بودند! جامی به سه ماه خوانده شد؛ چون شب، به قدر سه چهار ورق مطالعه می‏کردم و فردا به استاد می‏گفتم تو فقط عبارت بخوان و معطل تفسیر مباش، من موارد نفهمیده خود را نشان کرده‌ام، آنجا تو را اعلام می‏کنم و شرح نظام را به سه هفته و حاشیه ملا‌عبدالله را به شرح ایضا».‌(همان ص53)

اما پس از مدتی آقا نجفی به دلیل بیماری وبا و زخمی شدن، به روستای خود برمی‏گردد و این باز گشت او را از مرگ حتمی در قوچان به دلیل زلزله می‏رهاند؛ «در حجره سه نفر مرده بودند».‌(همان ص56)

پس از این حادثه است که به اصرار پدر به سبزوار جهت ادامه تحصیل می‏رود و از آنجا به مشهد می‏رود و پس از یک سال، به دلیل پاره‌ای از مشکلات برای ادامه تحصیل به اصفهان هجرت می‏نماید؛ «و بالجمله اصفهان را از دو جهت من به شدت میل دارم». آقا نجفی به همراه دوست یزدی خود پس از تحمل مشقات بسیار از راه کویر به اصفهان می‏روند.

پنج سال در اصفهان

«صبح بعد از کارهای همیشگی حرکت کردیم؛ سیاهی اصفهان معلوم بود... بسم الله گفتیم و وارد دروازه شدیم. در میان بازار به کاروان‌سرایی که محل غربا و مسافرین بود وارد شدیم».‌(همان ص158)

آقا نجفی پس از استقرار در اصفهان، در کنار دروس خارج فقه و اصول نزد سید محمد باقر درچه‌ای، به درس سرآمد حکمای آن دوران، آخوند ملا محمد کاشی حاضر می‏شود؛ «آقا شیخ محمد کاشی پیرمردی در مدرسه صدر جستم، طلاب او را تعریف کردند و خودش مدعی بود که در بیست و دو علم مجتهد است و مدعی مقام شهود و فنا بود و در این دعواها صادق بود. منظومه حاج ملا هادی سبزواری را نزد او درس خواندیم؛ تحقیقات رشیقه می‏نمود».‌(همان ص161)

آقا نجفی در همین دوران به درس میرزا جهانگیر‌خان قشقایی نیز چند روزی حاضر می‏شود؛ «یک نفر از علمای متدین را در آن مدرسه جستیم، جهانگیر‌خان از لرهای بختیاری یا قشقایی، مکلا بود و زندگی به جز حجره مدرسه نداشت... یک دو روز به نزد او به درس اشارات شیخ رفتیم، به مذاق نگرفت، نرفتیم».‌(همان ص162)

آقا نجفی پس از تحمل سختی‌های بسیار در اصفهان و پس از یک دوره بیماری سخت حصبه، با کوله‌باری از علم پس از پنج سال، به سوی عتبات حرکت می‏نماید.

ورود به نجف و خوابی شگفت

آقا نجفی پس از تحمل سختی‌های راه بین ایران و عراق عرب، سر انجام پس از زیارت کربلا به نجف اشرف وارد می‏گردد و در بدو ورود، خوابی شگفت می‏بیند که خبر از جایگاه علمی او در آینده می‏دهد؛ «وارد نـجف شدیم به دلالت بعضى رفقاء هم‌وطن رفتم به مقبره میرزا حسن شیرازى که در جنب صحن مطهر بود و چسبیده به ضلع شمالى صحن به حجره یک شیخ خراسانى و شب‌ها گاهى به وعده و غیره مى‌رفت و در حجره را مقفل مى‌کرد تا ساعت سه و چهار از شب، من در پـله‌هـا در حـجـره مـنـتـظـر مـى‌ایـسـتـادم، خـیـال مـى‌کـردم کـه شـایـد مـیـل نـدارد بـه حـجـره‌اش بـیایم و نمى‌خواهد کلید را به من بدهد و در آن تاریکى شب و غـربـت و بـى‌مـکـانـى خود گریه مى‌کردم و از ترس آن که مبادا صاحب حجره از من بدش بیاید، خدمات او را در آن چند روز انجام مى‌دادم، آب مى‌آوردم، چایى مى‌گذاشتم و از خودم گـوشـت مى‌گذاشتم و اگر سخنى مى‌گفت و قصه‌هاى مضحک مى‌گفت با آن که همه آنها را بـهتر از او مى‌دانستم، ساکت مى‌شدم و شش دانگ حواس خود را متوجه او مى‌ساختیم؛ کانّه این قصه را هیچ نشنیده‌ام و جایى که خنده‌آور بود و یا تعجب مى‌نمودم که از خنده و تعجب دروغى خود به راستى خنده و تعجب مى‌کردم. از آن شیخ، شب پرسیدم که آب جارى نجف در کجاست که اگر بخواهم لباس بشویم کجا بروم‌؟

گفت‌: به دریا که اسم او چرى است، با سقاها از دروازه بیرون مى‌روى، معلوم مى‌شود. شب را خوابیدم، در خواب دیدم که رفتم میان سردابه همان مقبره که مرحوم میرزا در آن سردابه مدفون است که مسجد بالا ساخته‌اند و به همان قرینه در زیر زمین نیز مسجدى ساخته‌اند که در بیدارى هنوز آنجا را ندیده بودم‌ و بالجمله خواب دیدم که در آنجا جوى آبى روان اسـت کـه از طرف قبله که صحن است، مى‌آید و مى‌گذرد و از مقبره شیخ طوسى و بـحـر‌العـلوم کـه در هـمـان ردیـف اسـت، مى‌گذرد و از نجف بیرون مى‌شود و تنگ آبـخـورى که دهن تنگى داشت، در دست داشتم؛ گفتم عجب آبى است، حالا کوزه‌ام را پر آب مى‌کـنم. بعد هم رخت‌هایم را در همین جا مى‌شویم. این شیخ ما را مى‌خواست به چرى بفرستد؛ از ایـن آب خـبـر نـداشـتـه، خـم شـده کـوزه را پـر آب کـنـم، جـوى گـودى بود دستم نرسید، از پـل کـوچـکـى کـه در روى آن بـود گـذشتم و چند قدمى به طرف قبله رفتم؛ جاى پستى را دیـدم کـه دسـتـرس بـه آب بود، نشستم با ته کوزه دهان تنگ خود، کثافات روى آب را از قـبـیـل کف و خار و خاشاک را به این طرف و آن طرف زدم تا آب صاف نمایش شد و تنگ را پـر آب صـاف نـمـودم و آمـدم بـالا، از خـواب بـیـدار شدم و این خواب از رؤیاى صادقانه پـنـداشـتـه و خـوشـحـال کـه به اندازه استعداد و ظرفیت خود در جوار این نور الهى داراى کمالات و علوم صافیه خواهم گردید و کوزه‌ام پر مى‌شود».(همان ص291) 

آقا نجفی تاریخ ورود خود به نجف را این گونه نقل می‏نماید: «هنگام ورود به نجف، سنه هزار و سیصد و هجده بود و سلطان ایران مظفر الدین شاه بود و عمر من در آن وقت بیست و سه بود».‌(همان ص301)

آقا نجفی پس از نقل حوادث عمر خود در نجف و چگونگی ورود به درس آخوند خراسانی و عشق بی‌پایان خود به درس و بحث، می‏گوید: «فقط خوشی و سرور من به فهمیدن درس آخوند بود و نوشتن آن و زیارت حضرت امیر و لوس شدن در خدمت آن بزرگوار».(همان ص306)

طلوع مشروطیت

در همین دوران است که جنبش مشروطیت در ایران آغاز می‏گردد و آقا نجفی هم پای استاد خویش آخوند خراسانی از آن دفاع می‏نماید؛ «در این زمان که سنه هزار و سیصد و بیست و پنج بود، آوازه مشروطه شدن ایران و هیاهوی آن در نجف بلند بود... البته معلوم است که دیانت اسلام به جمهوریت انسب و اقرب است».(همان ص328)

در همین زمان است که آقا نجفی به مقام اجتهاد نایل گشته و متأهل می‏گردد.

آقا نجفی شرح مبسوطی از وقایع مشروطیت در نجف و فعالیت‌های آخوند در دفاع از آن به دست می‏دهد و سپس با یادکردی از مرگ نابه هنگام آخوند، در باب استاد خود می‏گوید: «راسـتـى راستى آخوند مرده، یعنى چه از ما قهر کرده، پس ما چه کار کنیم، پاى منبر کى بـنـشـیـنـیـم، چـشـم بـه کـى روشـن کـنـیـم، حـرف کـى را بـشـنـویـم، دل بـه کـى خـوش کنیم، پس ما یتیم شده‌ایم، احرار یتیم شدند، خاک بر سر شدند، تیپا خـور شـدند، پژمرده شدند، پریشان شدند، آخوند کجا رفت، میرزا مهدى، آخوند کجا رفت؟!

عصر برگشتم به خانه با چشم گریان، پله‌هاى خورجین را از اثاثیه کربلا سرازیر کـردم، اهـل بیت گفتند با اشک ریزان مگر تو نمى‌روى؟ گفتم آخوند تنها رفت، هیچ‌کس را نـبرد، قابل نبودیم‌.

الآن برو نجف ببین هیچ نقطه‌اى بى‌گریه و زارى مى‌بینى؟ بى‌سـوز و گـداز نمـى‌بـیـنـى، مرد گریه مى‌کند، زن گریه مى‌کند، جوان گریه مى‌کند، پیر گریه مى‌کند، دوست گریه مى‌کند، دشمن گریه مى‌کند، مشروطى گریه مى‌کند، مستبد گریه مى‌کند، زمین گریه مى‌کند، آسمان گریه مى‌کند!!

فـواتـحـى کـه در خانه‌ها و مساجد و در فضوه‌ها که عرب و عجم گذاشته بودند، بلکه کـلیـه نـجـف یـک تـعـزیـه خـانـه شده بود تا روز عاشورا امتداد داشت و روضه خوان‌ها در روضـه سیدالشهداء علیه السلام و ذکر مصائب کربلا تا نوحه سرایى و مراثى آخوند را ذکـر نـمـى‌کردند، مجلس‌شان گرم نمى‌شد! چون مردم بى‌اختیار مى‌شدند در این مصیبت تازه».‌(همان ص481)

آقا نجفی در ادامه خاطرات خود از جنگ اول جهانی در غرب، با طنزی دلکش یاد می‏کند که عمق هوش و درایت او را نشان می‏دهد؛ «در روزنـامـه‌اى دیـدم تـفـنـگـى از شـخـص صـربـى صـدا کـرده ولیعهد اتریش کـشته شده و کشف کرده‌اند، آن فشنگ نشان دولتى داشته، فورا اتریش اعلان جنگ بـا دولت صـرب داد، روس گـفت تو خر کجا هستى، اعلان جنگ با نمسه داد، آلمان گفت تو چـکـاره هـسـتـى؟ گـردن کـلفت بى‌غیرت اعلان جنگ با روس داد، فرانسه نیز اعلان جنگ با آلمان داد.

آلمـان گـفـت: تو هم بالاى روس پدر تو را هم در مى آورم، انگلیس گفت دهنت مى‌چاید که پـدر فـرانـسـه را در بـیـاورى. آلمـان گـفت اى روباه‌باز پدرسگ تو هم بالاى همه و بالجمله اروپاى متمدن با کمال وحشى گرى در ظرف بیست و چهار ساعت خر تو خر شد». (همان ص552)

رجعت به ایران

آقا نجفی قوچانی پس از بیست سال اقامت در نجف، به ایران باز می‏گردد و در قوچان به تعلیم و ارشاد مردم تا پایان عمر می‏پردازد؛ «من در سنه یک‌ هزار و سیصد و هجده در شـانـزدهـم ماه رجب وارد نجف شدم و در سنه یک‌هزار و سیصد و سى و هشت در غره شعبان بـه قـصـد ایـران از نـجـف خـارج شـدم و مـدت اقـامـت بـه نـجـف بـیـسـت سـال و پـانـزده روز بـود و روز سـوم مـاه مبارک از کاظمین حرکت نمودیم رسیدیم به خاک ایران».‌(همان ص675)

آقا نجفی پس از عمری مجاهدت علمی‏ و عملی و آفرینش آثاری علمی از حاشیه بر کفایه آخوند تا ترجمه شرح رساله تفاحیه بابا افضل کاشی، در شب جمعه 26 ربیع الثانی 1363 قمری مطابق با نهم اردیبهشت سال 1322شمسی در قوچان بدرود حیات می‌گوید.

 


پی نوشت:
1.سیاحت شرق- آقا نجفی قوچانی
2.سیاحت غرب- آقا نجفی قوچانی
3.ترجمه شرح رساله تفاحیه- آقا نجفی قوچانی
هادی شاملو

منبع:رسا
گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: