20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 29 : 03
کد خبر : ۲۳۳۴
تاریخ انتشار : ۲۸ آبان ۱۳۹۱ - ۰۱:۰۶


 


وصل نیست

کل اعضای تو بر یکدیگر از رو وصل نیست

هر چه دقت می کنم این سو به آن سو وصل نیست

 

پوست بر انگشت، انگشتان رنجورت به دست

دست بر آرنج، آرنجت به بازو وصل نیست

 

بیش از این ها زخم داری از که پنهان می کنی؟

مثل دریایی و دریا هم به یک جو وصل نیست

 

می تواند رد شود از زلف تو دست نسیم

چون که دیگر در سرت گیسو به گیسو وصل نیست

 

این که این سان چهره اش مانند عباس علی است

پس چرا در صورتش ابرو به ابرو وصل نیست

 

با چه پایی آمدی سوی حرم من در تنت

هر چه دقت می کنم پایی به زانو وصل نیست

«مهدی رحیمی»

 

**********************

 

بیشتر از حد

قد تو چون الف شد و با مد کشیده شد

اما دریغ بیشتر از حد کشیده شد

 

نجمه اگر به گوش تو آمد یقین بدان

روی لبان قاسمت اشهد کشیده شد

 

دستش مناره پیکر پاکش ضریح شد

وقتی که تیغ بر سر گنبد کشیده شد

 

دریا زماه علقمه شد دور بی گمان

در رفت جذر داشت در آمد کشیده شد

 

تشدید تیر و نیزه به حرف بدن رسید

ناچار پیکر تو مشدد کشیده شد

 

یک نکته مانده است که در سینه ی حسین

اعضای پیکر تو مجدد کشیده شد

 

شش گوشه شد برای علی اکبرت حرم

با قد قاسم این سوی مرقد کشیده شد

« مهدی رحیمی»

 

**********************

 

بیشتر زدند

تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند

از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند

 

قبل از شروع ذکر رجز مشکلی نبود

گفتم که زاده ی حسنم بیشتر زدند

 

این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود

گفتم علی وبر دهنم بیشتر زدند

 

از جنس شیشه بود مگر استخوان من

دیدند خوب می شکنم بیشتر زدند

 

می خواستند از نظر عمق زخم ها

پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند

 

تا از گلم گلاب غلیظی در آوردند

با نعل تازه بر بدنم بیشتر زدند

 

دیدند پا ز درد روی خاک می کشم

در حال دست و پا زدنم بیشتر زدند

«عباس احمدی»

 

**********************

 

بی مجالی

دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی مجالش کرده است

 

تا نقاب از رو بگیرد زاده ی شیر جمل

لشگری را خیره ی ماه جمالش کرده است

 

در خیال خام آخر می دهد سر را به باد

هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

 

در خیال خام آخر می دهد سر را به باد

هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

 

کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند

لحظه ای کافیست... خونش را حلالش کرده است

 

درس پیکاری که از ماه بنی هاشم گرفت

مرد جنگیدن در این قحط الرجالش کرده است

 

چشم تیغ و نیزه حیران قد و بالای اوست

تیر را در چله مست خط و خالش کرده است

 

هر که را آیینه باشد، سنگ باران می کنند

بی مجالی عاقبت بی پر و بالش کرده است

 

استخوان سینه اش با کینه از هم وا شده

این جدا گشتن مهیای وصالش کرده است

 

از تمام عضو عضوش می چکد شهد عسل

دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

 

پیکر این نوجوان هم سطح صحرا شد زبس

رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است

 

کوه می آید ولی دستی گرفته بر کمر

داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است

«هادی ملک پور»

 

**********************


یتیمانه

مردن به زیر پای تو أحلی من العسل

پرپر شدن برای تو أحلی من العسل

 

بی شک برای من پدری کرده ای...عمو

آن طعم بوسه های تو أحلی من العسل

 

بوسیدن لبان تو شیرین تر از شکر

بوییدن عبای تو أحلی من العسل

 

آه ای عمو به شکل یتیمانه پر زدن

با نیزه...تا خدای تو أحلی من العسل

 

من مثل مادرت سپر جان حیدرم

پهلوی من به فدای تو أحلی من العسل

 

پس می روم که از لبه تیغ بگذرم

پس میروم به جای تو ...أحلی من العسل

«مجتبی حاذق»

 

**********************

 

کوچه کربلا

آسمان شاهد کشف حسنی دیگر بود

نوه ی فاطمه اما خود پیغمبر بود

 

پدرش بود خلیل و خود او اسماعیل

گرچه در مرتبه ی عشق خدا برتر بود

 

هر کجا پای نهد بوی خوشش می ماند

عطر جا مانده از او یک تنه یک قمصر بود

 

دست و بازوش، قد وقامت و رعنایی او

همه از طایفه ای هست که نام آور بود

 

گرچه باباش کمی زود سفرکرد عمو

سیزده سال برایش پدر و مادر بود

 

دشمنش گفت حسن وارد میدان شده است

تا زمانی که رجز خواند در این باور بود

 

وسط دشت به زیر قدمش گل رویید

چون تجلی هوالاول و الآخر بود

 

سخنانش همگی بوی بنی هاشم داشت

کربلا منتظر حادثه ای دیگر بود

 

کوچه ای باز شد و حضرت داماد رسید

سنگ ها نقل سرش سرمه ی او خنجر بود

 

او رسیده به اجل تازه عروسش به عسل

وسط دشت چرا حجله ی آن دختر بود؟

«عبدالحسین مخلص آبادی»

 

**********************

 

نقل دامادی

نفسم حبس شد از آنچه که چشمم دیده

پر و بال نفسم را پر وبالت چیده

 

هر تنی مثل تو پرپر بشود می پاشد

بدنت از عسل اینگونه به هم چسبیده

 

نقل دامادی بود مبارک باشد

سنگ هایی که به روی سر تو باریده

 

چه قدر خار به زخم بدنت می بینم

چه قدر پیکر تو روی زمین چرخیده

 

چه قدر موی تو در دور و برت ریخته است

پیچش زلف تو در دست چه کس پیچیده

 

نیست تیغی که لبی از تن تو تر نکند

بس که از پیکر تو چشمه ی خون جوشیده

 

چه قدر خاک نشسته به تنت، اما نه

تن تو مثل غباری به زمین خوابیده

 

هر کجا می نگرم زخم هلالی داری

رختی از نقش سم اسب تنت پوشیده

 

شور تو از لب تو وه که چه شیرین ریزد

عسل از کام تو شیرینی خود نوشیده

 

صفحه صفحه شده ای و به خودم می گویم

این کتابی است که شیرازه ی آن پاشیده

« موسی علیمرادی»

 

 

 

به پیش این همه دشمن نمی لرزد اگر پایش

یقینا ارث برده او شجاعت را ز بابایش

 

نه ارزق، لشکر کوفه از این تصویر حیرانند

چه زیبا تیغ را رقصانده در دست توانایش

 

عمو را مات خود کرده است با جادوی ابرویش

دل عمه گرع خورده به گیسوی چلیپایش

 

به خاک افتاده و قاسم گرفته کاکل قاسم

نهاده تیغ را بر حنجر و می لرزد آوایش

 

نهالی که به پابوسش تبر رفته است در طوفان

ببین افتاده اما سرو گشته قد و بالایش

 

صدای ناله قاسم بریده می رسد بر گوش

گمانم خرد شده در زیر مرکب استخوان هایش

 

سید محمد جوادی

 

*************

 

نشست گرد و غبار و صدای او برخاست

عمو بیا که اجل در کنار من اینجاست

 

بیا که قبل شهادت تو را ببینم سیر

بیا که پیش تو مردن برای من زیباست

 

بیا ببین دم آخر که از شکاف لبم

چقدر چشمه ی احلی من العسل اینجاست

 

بخار می شود از فرط تشنگی زرهم

از عشق تو ز وجودم حرارتی برپاست

 

کنار من بنشین و مرا تماشا کن

سر شکسته ی من روی دامن باباست

 

ببین به روزم عمو جان عدو چه آورده

که نوجوان حریم تو هم قد سقاست

 

شاعر: سید محمد جوادی

 

*************

 

آنکه به چشم تو غزل ریخته

شوق ابد شور ازل ریخته

 

ازرق شامی شده حیران تو

قلبش از این طرز جدل ریخته

 

از دهن نیزه به تائید تو

حی علی خیرالعمل ریخته

 

آمده تا خوب ببوسد عمو

از دهنت بسکه عسل ریخته

 

قامت عباسی تو بعد رزم

اشک ز چشمان اجل ریخته

 

پای تو بر روی زمین مانده باز

هر چه تنت را به بغل ریخته

 

سید محمد جوادی


******************* 


یاد مسیحا

چشم هایش همه را یاد مسیحا انداخت

در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت

هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه

جلوی پای عمو بود خودش را انداخت


با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش

کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت


بی زره رفت و بلافاصله باران آمد

هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت


بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت

نیزه ای از بغل آمد زد و او را انداخت


اسب ها تاخته و تاخته و تاخته اند

پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت


با عمو گفتن خود جان عمو را برده

آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت

 

علیرضا لک

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
نوکر
|
|
۱۶:۱۴ - ۱۳۹۱/۰۸/۲۹
انصافا برا حضرت قاسم سنگ تموم گذاشتید
ایشالا از دست امام حسن(ع) صله بگیرید
من سایتتونو به دوستام معرفی کردم
یاعلی
التماس دعا