20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 36 : 05
کد خبر : ۲۳۰۳
تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۱۳۹۱ - ۲۳:۴۴

عقیق: جهت دسترسی آسان تر به اشعار شب سوم محرم (شب حضرت رقیه بنت الحسین سلام الله علیها) این مجموعه تقدیم می گردد.

و مي گريد غمش را نيمه جان آهسته ... آهسته
كنار تشت زر با خيزران آهسته ... آهسته

دو دست كوچكش بر مي كشد ديباج را از تشت
نمايان مي شود ماه نهان آهسته ... آهسته

چو خورشيدي كه سر بر مي زند با شور و شيدايي
ز پشت پرده هاي آسمان آهسته ... آهسته

نگاهش مي خورد پيوند با لبخند محزوني
كه مي ريزد عقيق و ارغوان آهسته ... آهسته

ميان تشت خون مي لغزد انگشتان لرزانش
به روي گونه هاي مهربان آهسته ... آهسته

و مي بويد چو گل هاي بهاري زلف خونين اش
و مي ريزند با هم هردوان آهسته ... آهسته

نگاهش مي رود سوي غروب و گرد اندوهي
كه مي بارد به روي كاروان آهسته ... آهسته

نفس از سينه اش پر مي كشد – پرواز بي برگشت- 
به سمت وسعت رنگين كمان آهسته ... آهسته

شكوفا مي شود در مقدمش دروازه هاي عرش
به آهنگ مفاتيح الجنان آهسته ... آهسته

و زينب مي گدازد همچنان آهسته ... آهسته
و زينب مي گدازد همچنان آهسته ... آهسته

 

شاعر: بهروز سپیدنامه

 

************

از راه می‌رسند پدرها غروب‌ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند پدرها و خانه‌ها
آغوش می‌شوند سراپا غروب‌ها

 

از راه می‌رسند و هیاهوی بچه‌ها
زیباترین ترانه‌ی دنیا غروب‌ها

 

اما به چشم دخترکان شوق دیگری‌ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب‌ها

 

بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته‌ایم همین‌جا غروب‌ها

 

این‌جا پدر خرابه‌ی شام است، کوفه نیست
این‌جا بیا به دیدن ما با غروب‌ها

 

بابا بیا که بر دلمان زخم‌ها زده‌است
دیروز تازیانه و حالا غروب‌ها

 

دست تو را بهانه گرفته‌ست بغض من
بابا ز راه می‌رسی آیا غروب‌ها؟

 

بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه‌ایم هر دو تو را تا غروب‌ها

 

از جاده‌ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده‌ها بیایی ... اما غروب‌ها

 

بسیار رفته‌اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته‌اند خدایا غروب‌ها

 

کم‌کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه‌های غربت دریا غروب‌ها

 

خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب‌ها

 

بعد از هزارسال هنوز اشک می‌چکد
از مشک پاره‌پاره‌ی سقا غروب‌ها

 

شاعر: اسماعیل امینی

 

************

 

اینجا محیط سوز و اشک و آه و ناله است

اینجا زیارتگاه زهرای سه ساله است

 

اینجا دمشقی ها گلی پژمرده دارند

در زیر گل مهمان سیلی خورده دارند

 

اینجا دل شب کودکی هجران کشیده

گلبوسه بگرفته زرگهای بریده

 

اینجا بهشت دسته گلهای مدینه است

اینجا عبادتگاه کلثوم وسکینه است

 

اینجا زیارتگاه جبریل امین است

اینجا عبادتگاه زین العابدین است

 

اینجا زچشم خود گلاب افشانده زینب

اینجا نماز شب نشسته خوانده زینب

 

اینجا به خاکش هر وجب دردی نهفته

اینجا سه ساله دختری بی شام خفته

 

اینجا نخفته چشم بیدار رقیه

اینجا حسین آمد به دیدار رقیه

 

اینجا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اینجا رقیه پرده یکسو از طبق زد

 

اینجا هُمای فاطمه پرواز کرده

اینجا کبوتر از قفس پرواز کرده

 

اینجا شرار از دامن افلاک می ریخت

زینب بر اندام رقیه خاک می ریخت

 

ای دوستان، زهرای دیگر خفته اینجا

یک زینب کبرای دیگر خفته اینجا

 

در گوشه ویرانه باغ گل که دیده؟

در خوابگاه جغدها بلبل که دیده؟

 

شاعر: غلامرضا سازگار

 

************


چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا

می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

 

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ

سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا

 

این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند

گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

 

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد

سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

 

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم

تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

 

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو

خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

 

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد

من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا

 

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم

با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

 

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم

یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

 

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد

خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

 

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار

تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

 

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم

جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده به سر بابا

 

شاعر: سید مسیح شاهچراغی

 

************

 

از زبان رقیه(س)

 

ابر هی در صورت مهتاب بازی می کند

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند

 

لب ز چوب بی حیای خیزران پاره شده

مثل آن ماهی که با قلّاب بازی می کند

 

گفته ام با بچه ها بابای من می آید و

دامن من را پراز اسباب بازی می کند

 

آسمان دیده که هرشب تا دم صبحی رباب

با علی اصغرش در خواب بازی می کند

 

عمه گفته قحطی آب است تا پایان راه

پس چرا آن مرد دارد آب بازی می کند؟؟؟

 

من اگر دردانه ات هستم به جای من چرا

باد دارد توی زلفت تاب بازی می کند؟؟؟

 

شاعر: مهدی رحیمی

 

************

ای داغ غمت لاله به باغ دل ما

نام تو رقیّه جان، چراغ دل ما

 

دلسوختگان غم خود را دریاب

بگذار تو مرهمی به داغ دل ما

 

شاعر:  سیدرضا موید

 

************

 

گرچه آن طفل سه ساله تاب در پیکر نداشت
تاب سیلی داشت تاب دیدن آن سر نداشت

 

تا سرخونین بابا را در آغوشش گرفت
بر لب او لب نهاد و از لبش لب برنداشت

 

شاعر: ژولیده نیشابوری


************

 

گل آمد و ویرانه ی ما گلشن از اوست

ماه آمد و کاشانه ی ما روشن از اوست

 

من با پدرم قول و قراری دارم

جان باختن از من است و دل بردن از اوست

 

شاعر: هاشم شکوهی


************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرهم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: محمد سهرابی

 

************

 

آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم

ما را زدند مثل اسیران خارجی
دارم هزار راز نگفته در این دلم

چشم همه به سمت زنان یا به نیزه هاست
غمگین ترین سواره مجروح محملم

آتش گرفت گوشه عمامه ام ولی
زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم

مایی که باغ های جنان زیر پای ماست
حالا شده خرابه این شهر منزلم

داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را
خون لخته های کنج لبش گشته قاتلم

 

شاعر: وحید قاسمی

 

************

 

تنها به روی خاک خرابه نشسته است

بر چشم نیمه باز پدر چشم بسته است

 

دیگر به سر رسیده شب انتظار او

حالا پدر به دامن دختر نشسته است

 

بال و پری برای پریدن ندارد او

مثل کبوتریست که بالش شکسته است

 

با زحمتی تمام تو را در بغل گرفت

دست ضعیف و بی رمقش سخت خسته است

 

از آن قدیم مانده برایش فقط همین

یک جفت گوشواره ، که آن هم شکسته است

 

شاعر: محمد رضا شمس

 

************

 

چرا به شام یتیمی سحر نمی آید

ز یوسف منو عمه خبر نمی آید

 

اگرسَرِ روی نیزه سر پدر نبوَد

چرا به دیدنم عمه پدر نمی آید

 

کسی که زخم تنش از ستاره افزون بود

عجب نبود که گویم دگر نمی آید

 

به جز تو هیچ کسی بهر دیدن طفلش

به سر دویده و آسیمه سر نمی آید

 

از آن زمان که تو با اکبر و عمو رفتی

نگاه پاک به این رهگذر نمی آید

 

شاعر: حمید فرجی

 

************

 

ما گمشدگانیم به عرفان رقیه

دلها شده محزون و پریشان رقیه

 

او دختر معصوم بود و خواهر معصوم

هم عمه معصوم ،نگر شأن رقیه

 

حاتم که بود شهره آفاق سخایش

محتاج بود بر در احسان رقیه

 

پرچم زده در شام نماینده زینب

کنسول گری عشق شد ایوان رقیه

 

گه سینه زند گاه کند ناله و افغان

این هیئت پرشور محبان رقیه

 

ذهنش بنمود عمه مظلومانه بگفتا

از جان خودم سیر شدم جان رقیه

 

رفتی ز برم ای به من غمزده مونس

دل خون شده چو لاله ز هجران رقیه

 

گوشوارۀ غارت شده ات را بگرفتم

شاید بخندد لب خندان رقیه

 

رفتم به مدینه نکنم شادی و عشرت

پرسد ز من ار خواهر نالان رقیه

 

کی خواهر زیبای من عمه به کجا رفت

آخر چه بگویم به عزیزان رقیه

 

گویم به دل ویران مکان شد به عزیزم

آمد پدرش در شب پایان رقیه

 

بگرفت به دامان سر خونین حسین را

آلوده به خون شد بله دامان رقیه

 

لبهای پدر بوسه زد و جان به رهش داد

بگریست بر او دیده مهمان رقیه

 

شاعر: حاج غلامرضا عینی فرد

 

************

 

اي همنشين زينب، نام حسينت بر لب

داري چه آتشين تب، من در کنارت امشب
با گريه تو گريم


در اين سفر به هرجا، در سير کوه و صحرا

گوئي: کجاست بابا؟ من مات ازين تمنا
با گريه تو گريم


اي دخت پاک لولاک، گريان ز داغت افلاک

خفتي به سينه خاک، چون اشک تو، کنم پاک
با گريه تو گريم


گاهي به ياد اکبر، گاهي ز داغ اصغر

داري دلي پر آذر، اي دخت نازپرور
باگریه توگریم


چون مي‌کنم نظاره، از بهر گوشواره

گوش تو گشته پاره، دارم غمي دوباره
با گريه تو گريم


از آن هجوم و يغما، آثار خشم اعدا

بر چهره تو پيدا، اي يادگار زهرا
با گريه تو گريم

 

شاعر: حبيب چايچيان

 

************

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

 

شاعر: مصطفی متولی

 

************

 

گفت رقيه به دو چشمان تر

با سر ببريده پاك پدر

 

آه كه شد خاك عزايم به سر

تو حجت ذوالمننى يا ابه

 

اى شه خوبان كه نمودت شهيد

تيغ جفاى كه گلويت بريد

 

اى گل زهرا ز درختت كه چيد

تو زاده بوالحسنى يا ابه

 

عجب كه ياد از اسرا كرده اى

لطف فراوان تو به ما كرده اى

 

تو راحت جان منى يا ابه

آه بميرد زغمت دخترت

 

از چه كبود است لب اطهرت

برده لب اطهر از خون سرت

 

رنگ عقيق يمنى يا ابه

خواستم از خالق بيچون تو

 

تا كه ببينم رخ گلگون تو

آه كه ديدم سر پر خون تو

 

از چه جدا از بدنى يا ابه

جان پدر خوش ز سفر آمدى

 

ديدن اين خسته جگر آمدى

پاى نبودت كه به سر آمدى

 

تو شه دور از وطنى يا ابه

نيست مرا فرش و اثاثى ديگر

 

تا كه ضيافت كنمت اى پدر

جان تو را تنگ بگيرم به بر

 

كنون كه مهمان منى يا ابه

بعد تو ويرانه سرايم شده

 

لخت جگر قوت غذايم شده

سنگ جفا برگ نوايم شده

 

ز جور اعداى دنى يا ابه

(سيفى ) غمديده زار حزين

 

نوحه گر از بهر من بى معين

 

شاعر: سیفی

 

************

 

امشب ای ماه که هنگام سحر تافته ای

کلبه تیره مارا زکجا یافته ای؟

 

اینکه تابیده ای ای بدر در این پنجم ماه

بهر آسایش ما بوده که بشتافته ای

 

دیدمت بر سر نی صبر نمودم ای سر

بینت حال که با جبهی بشکافته ای

 

کو جوانان بنی هاشمی و یارانت

زچه تنهایی و از آن همه رو تافته ای

 

شاعر: سید رضا مؤید


************


اي همسفر به نيزه مرا جز تو ماه نيست

من را به غير روي تو شوق نگاه نيست

در اين سه ساله غير تو ذكري نگفته ام
شكر خدا كه عمر كم من تباه نيست

با شك نگاه موي سپيد از چه مي كني
آري رقيه تو منم اشتباه نيست

هر منزلي كه آمده ام زخم خورده ام
شام كسي چو شام تن من سياه نيست

ديگر مجاب رفتن با عمه ام مكن
دستم وبال گردن و پايم به ره نيست

فهميده ام ز سيلي و شلاق و سلسله
ما را به غير دامن عمه پناه نيست

با اينكه كودكان همه زخمي و خسته اند
اما تن كسي چو تنم راه راه نيست

بابا بگو كه چشم عمو غيرتي كند
اينجا غير طعنه و تير نگاه نيست

 

شاعر: علي اشتري

 

************


بابا بیا که قلب من از غصه آب شد

کاخ ستم ز سیل سرشکم خراب شد

 

بابا بیا که در هوس شوق دیدنت

چشم کبود و مضطربمغرق خواب شد

 

شد ناله ام مکمل گفتار عمه ام

در شام و کوفه از نظرم انقلاب شد

 

از چیست چنگ بر رخ ماهت نشان زده

بابا چرا محاسنت اینسان خضاب شد

 

از ضرب کعب نی نفسم بند آمده

سیلی زدن به روی یتیمت ثواب شد

 

دیگر نمانده زینتی از بهر دخترت

از بس که پنجه های ستم پر شتاب شد

 

بی معجرم ولی زهمه رو گرفته ام

خون لخته های روی سرمن حجاب شد

 

از ما شکست حرمت از تو لب کبود

وای از جسارتی که به بزم شراب شد


شاعر: احسان محسنی فر

 

************

 

دخترم بر تو مگر غير از خرابه جا نبود

گوشه ويرانه جاي بلبل زهرا نبود

 

جان بابا خوب شد بر ما يتيمان سر زدي

هيچ‌کس در گوشه ويران به ياد ما نبود

 

دخترم روزيکه من در خيمه بوسيدم تو را

ابر سيلي روي خورشيد رخت پيدا نبود

 

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب ني ،جز سيلي اعدا نبود

 

دخترم وقتي که دشمن زد تو را زينب چه گفت

عمه آيا در کنارت بود بابا ،يا نبود

 

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند

ذره‌اي رحم و مروت در دل آنها نبود

 

دخترم وقتي عدو مي‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زين‌العابدين آنجا نبود

 

جان بابا بود، اما دستهايش بسته بود

کس به جز زنجير خونين، يار آن مولا نبود

 

دخترم آن شب که در صحرا فتادي از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

 

جان بابا من دويدم زجر هم مي‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پيغمبر و زهرا نبود

 

دخترم من از فراز ني نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نيزه اعدا نبود

 

جان بابا ابر سيلي ديده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌اي غافل دلم بابا نبود

 

دخترم شورها بر شعر ميثم داده‌ايم

ورنه در آواي او فرياد عاشورا نبود

 

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثيه خوان ما نبود

 

نام شاعر:حاج غلامرضا سازگار (ميثم)

 

************

 

روز ما در شامتان جز شام ظلمانى نبود

اى زنان شام ، اين رسم مهمانى نبود

 

سنگ باران مسلمان ، آنهم آخر از بالاى بام

اين ستم بالله روا در حق نصرانى نبود

 

پايكوبى در كنار راس فرزند رسول

با نواى ساز آيين مسلمانى نبود

 

ما كه رفتيم اى زنان شام نفرين بر شما

ناسزا گفتن سزاى صوت قرآنى نبود

 

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دسته گل غير آن سرهاى نورانى نبود

 

اى زنان شام آتش بر سر ما ريخته

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

در شما يك ذره خلق و خوى انسانى نبود

 

اى زنان شام در اطراف مشتى داغدار

جاى خوشحالى و رقص و دست افشانى نبود

 

اى زنان شام گيرم خارجى بوديم ما

خارجى هم گوشه ويرانه زندانى نبود

 

طفل ما در گوشه ويران ، دل شب دفن شد

هيچ كس آگاه از اين سر پنهانى نبود

 

اى سرشك شيعه شاهد باش بر آل رسول

كار ((ميثم )) غير مدح و مرثيت خوانى نبود

 

شاعر: استاد سازگار


************


عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

 

عمه جان ، كو منزل و كاشانه ام

من چرا ساكن در اين ويرانه ام

 

آشنايانم همه رفتند و، من

ميهمان بر سفره بيگانه ام

 

عمه جان ، بگذار گريم زار زار

چون كه ديگر پر شده پيمانه ام

 

شمع ، مى ريزد گهر در پاى من

چون كه داند كودكى دردانه ام

 

عقل ، مى گويد به من آرام گير

او نداند عاشقى ديوانه ام

 

دست از جانم بدار اى غمگسار

من چراغ عشق را پروانه ام

 

بگذر از من اى صبا حالم مپرس

فارغ از جان ، در غم جانانه ام

 

بس كه بى تاب از پريشانى شدم

زلف ، سنگينى كند بر شانه ام

 

من گرفتار به زلف و خال او

من اسير آن كمند و دانه ام

 

خانمانم رفته بر باد اى عدو

كم كن آزار دل طفلانه ام

 


شاعر: حسان

 

************

 

 

غم دل با که بگویم که بود محرم رازم؟

به نشینم به فراق رخ دلدار بسازم

 

من همان بلبل وحیم که به ویرانه نشستم

تا گلم آید و او را به نوایی بنوازم

 

شامیان خار مبینید مرا گوشه ی زندان

به خدا من گل گلزار خدا بوی حجازم

 

بگذارید بگریم که شبیه است به زهرا

عمر کوتاه منو گریه ی شب های درازم

 

اشک نگذاشت که در آتش فریاد بسوزم

گریه نگذاشت که در سوز دل خود بگدازم

 

خم ابروی تو محراب نمازم شده امشب

جان گرفتم به کف از بهر قبولی نمازم

 

همه خوابند و من غمزده بیدار تو هستم

شاهدم این گلوی بسته و این دیده ی بازم

 

چه شد آن کودک شامی که مرا زخم زبان زد

تا که در پیش نگاهش به وصال تو بنازم

 

رنگم از دوری روی تو پریده است وگرنه

من نه آنم که به طوفان بلا رنگ ببازم

 

حاجت خویش بخواه از من دلسوخته (میثم)

که به ویرانه نشینی همه را قبله ی رازم

 

شاعر: غلامرضا سازگارا (میثم)

 

************

 

مجنون صفت به دشت و بيابان دويده ام

اكنون به كوى عشق تو جانا رسيده ام

 

در راه عشق تو شده پايم پر آبله

از بس كه روى خار مغيلان دويده ام

 

تنها نشد ز داغ تو موى سرم سفيد

همچون هلال از غم عشقت خميده ام

 

ديوانه وار بر سر كويت گر آمدم

منعم مكن كه داغ روى داغ ديده ام

 

من پرچم اسيرم و، بار غم تو را

از كوفه تا به شام به دوشم كشيده ام

 

عمرم تمام گشته عزيزم در اين سفر

دست از حيات خويش حسينم بريده ام

 

بس ظلمها كه شد به من از خولى و سنان

بس طعنه ها ز مردم نادان شنيده ام

 

گاهى چو بلبل از غم عشق تو در نوا

گاهى چو جغد گوشه ويران خزيده ام

 

ديدى به پاى تخت يزيد از جفاى او

چون غنچه ، پيرهن به تن خود دريده ام

 

گنج تو را به گو به گوشه ويران گذاشتم

چون اشك او فتاد رقيه ز ديده ام

 

مى گفت و مى گريست (رضايى ) ز سوز دل

اشكم به خاك پاى شهيدان چكيده ام

 

شاعر: رضایی

************


مگر طفل يتيمى مى كند ياد از پدر امشب

كه خواب از شوق در چشمش نيايد تا سحر امشب

 

پناه آورده در ويرانه امشب طاير قدسى

كه از بى آشيانى سر كشد در زير پر امشب

 

چه شد ماه بنى هاشم ، چه شد اكبر، چه شد قاسم ؟

سكينه بى پدر گرديد و ليلا بى پسر امشب

 

يتيمان را ميان خيمه زار و خونجگر امشب

به روز قتل شه گر آيه (و الليل ) شد پيدا

 

ز سر شد آيه (و الشمس ) هر سو جلوه گر امشب

نگاهى اى امير كاروان سوى اسيران كن

 

كه خواهر بى برادر مى رود سوى سفر امشب

(رسا) را از در احسان مران اى خسرو خوبان

 

شاعر: رسا

************

 

مجنون شبیه طفل تو شیدا نمی شود

زین پس کسی بقدر تو لیلا نمی شود

 

درد رقیه تو پدر جان یتیمی است

درد سه ساله تو مداوا نمی شود

 

شأن نزول رأس تو ویرانه من است

دیگر مگرد شأن تو پیدا نمی شود

 

بی شانه نیز می شود امروز سر کنم

زلفی که سوخته گره اش وانمی شود

 

بیهوده زیر منت مرحم نمی روم

این پا برای دختر تو پا نمی شود

 

صد زخم بر رخ تو دهان باز کره اند

خواهم ببوسم از لبت اما نمی شود

 

چوب از یزید خورده ای و قهر با منی

از چه لبت به صحبت من وا نمی شود

 

کوشش مکن که زنده نگهداری ام پدر

این حرف ها به طفل تو بابا نمی شود

 

شاعر: .....

 

************


يادش به خير ناله اگر جوش مي گرفت

دست عمو مرا به سر دوش مي گرفت

گاهي هم آفتاب نگاه پدر مرا
گلبوسه مي نشاند و در آغوش مي گرفت

آن گوشوار غرقه به خونم به جاي خود
سيلي هم انتقام من از گوش مي گرفت

گاه انتقام خصم ز ما بهر ناله بود
گاه يتقاص از لب خاموش مي گرفت

تنها شبيه مارد تو بود دخترت
دستي اگر به زخمي پهلوش مي گرفت


شاعر: جواد زماني

 

************

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: