روزى حضرت يحيى به او گفت : من از تو سؤالى دارم .
شيطان در قيافه اى عجيب و با وسايل گوناگون خود را به حضرت نشان داد و توضيح داد كه چگونه با آن وسايل رنگارنگ فرزندان آدم را گول زده و به سوى گمراهى مى برد.
يحيى پرسيد: آيا هيچ شده كه لحظه اى به من پيروز شوى ؟
گفت : نه ، هرگز! ولى در تو خصلتى هست كه از آن شاد و
خرسندم .
فرمود: آن خصلت كدام است ؟
شيطان : تو پرخور و شكم پرستى ، هنگامى كه افطار مى كنى
زياد مى خورى و سنگين مى شوى بدين جهت از انجام بعضى نمازهاى مستحبى و شب زنده
دارى باز مى مانى
.
يحيى گفت : من با خداوند عهد كردم كه هرگز غذا را به طور كامل نخورم و از طعام سير نشوم ، تا خدا را ملاقات نمايم .
شيطان گفت : من نيز با خود پيمان بستم كه هيچ مؤمنى را نصيحت نكنم ، تا خدا را ملاقات كنم .بدين وسيله حضرت يحيى يكى از مهمترين دامهاى شيطان را از خود دور نمود.
پی نوشت:
داستانهاى بحارالانوار/محمود ناصری
منبع:جام
211008